تپه برهانی ـ 1۸

 

 به هر ترتیب، به سختی و لی لی کنان از روی اجساد مطهر شهدا گذشتم و خود را به زاویه ای از پاسگاه رسانیدم. در کنار یکی از شهدا که آرام و نورانی به خواب عشق فرو رفته بود، کلاشینکفی نظرم را به خود جلب کرد. آن را برداشته و پس از امتحان، خشاب آن را پر یافتم. کمی آن طرف تر، نارنجکی بر زمین افتاده بود، آن را نیز برداشته و خود را به دیوار پاسگاه رسانیدم. نیمی از دیوار، بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپاره، فرو ریخته بود. در پشت دیوار موضع گرفتم و برای حصول اطمینان، از امنیت پشت سر و اطراف خود، گرداگرد پاسگاه را زیر نظر گذرانیدم. در سه طرف پاسگاه، سه نفر از برادران رزمنده موضع گرفته و با شدت، منطقۀ مقابل خود را زیر آتش داشتند و در فاصله های زمانی کم، تعویض خشاب می کردند. دانستم که ما چهارنفر، تنها نیروی مدافع پاسگاه هستیم و نیروی دیگری باقی نمانده است. در همین لحظه ناگهان متوجه شدم که برادر صیادزاده، در حالی که اسلحه ای در دست داشت، کشان کشان، از روی شهدا عبور کرده و با فاصلۀ چند مترازمن، مشغول دفاع گردید.

برای بررسی موقعیت نیروهای عراقی، آرام سر خود را بلند نمودم و در یک لحظه، بیرون را نگاه کردم. در فاصلۀ 6 متری دیوار پاسگاه سه ــ چهار نفر عراقی را دیدم که به حالت سینه خیز به طرف پاسگاه، در حرکت بودند. آنان به محض مشاهدۀ من، به عقب باز گشته و خود را در پشت تخته سنگ بزرگی که در نزدیکی آنها بود، پنهان کردند. به طرف تخته سنگ تیراندازی کردم و تلاش کردم که با ایجاد خط آتشی در اطراف تخته سنگ، آنان را در همان محل، متوقف نمایم. عراقیها گهگاه، با ترس و لرز، لولۀ اسلحۀ خود را بالا گرفته و بدون جهت، تیراندازی می کردند.

دقایقی این گونه گذشت. هنوز چند گلوله در خشاب اسلحه ام باقی بود، اما به خاطر رعایت احتیاط ، در حالی که تخته سنگ را زیر نظر داشتم، اطراف را در  پی خشاب پر، از نظر گذراندم. کلاشینکف آماده و مسلح دیگری را در بین شهدا یافتم و در حالی که با تک تیر به سوی تخته سنگ تیراندازی می کردم، اسلحۀ پر را آماده نمودم. در همین لحظات، ناگهان متوجه شدم که برادرصیادزاده ، از عقب بر زمین افتاد، گلوله ای دقیقاً پیشانی نورانیش را شکافته و به لقاء حق، بار یافت. جای کمترین تأمل نبود، بلافاصله تیراندازی را ادامه دادم.

عراقیها که از کاهش حجم آتش ما، دریافته بودند که نیروهای ما به حداقل رسیده است، اکنون تا 5 متری دیوار پاسگاه بالا آمده و در نقاط مختلف، به انتظار قطع کامل دفاع، موضع گرفته بودند.

با وجودی که تعداد عراقیها به مراتب بیش از ما بود، اما آنها از همین چهار محور آتش، هراس داشته و از جای خود حرکت نمی کردند. به ناگاه صدای تکبیر برادران مجروح، از داخل سنگر، فضای تپه را پرکرد. مجروحین برای این که به دشمن وانمود کنند که هنوز تعداد زیادی از نیروهای اسلام، در حال مقاومتند، با صدای بلند تکبیر می گفتند. بلافاصله عراقیها نیز هلهله کردند تا صدای تکبیر رزمندگان شنیده نشود و در عین حال روحیۀ ما تضعیف گردد.

خمپاره های دشمن، کم و بیش در اطرافم بر زمین می خورد. لحظاتی بعد خشاب اسلحه ام خالی شد و بلافاصله از کلاشینکفی که از قبل آماده کرده بودم استفاده کردم. در همین لحظات ناگهان دیدم که یکی از عراقیها با سرعت، از پشت تخته سنگ در یک لحظه بلند شد و نارنجکی را به سوی من پرتاب کرد. همزمان با این حرکت، سینۀ او را به رگبار بستم و او ابتدا کنترل خود را از دست داد و سپس از پشت به پایین تپه غلتید. در عین حال، نارنجکی که پرتاب کرده بود، در نزدیکی من، روی عرض دیوار پاسگاه افتاد و در نیم متری دست راست من منفجر شد. موج انفجار، لحظاتی مرا گیج کرد و به درستی قادر به دیدن اطراف خود نبودم، اما پس از چند لحظه، خود را جمع و جور کرده و پنداشتم که نارنجک هیچ گونه صدمه ای به من نزده است. جای تعجب بسیار بود زیرا علی القاعده می بایست ترکش های نارنجک، سرو صورت و سینۀ مرا سوراخ می کرد. خدای را بر این عنایت و نصرت قطعیش سپاس گفته و تصمیم به ادامۀ تیراندازی گرفتم. اما وقتی انگشت خود را روی ماشه بردم حس کردم که دستم، توان فشار بر ماشه را ندارد و هر چه تلاش کردم نتوانستم تیراندازی کنم. در این لحظه ناگهان چشمم به ساعد دست راستم افتاد و دیدم که در انتهای آن ، زخمی بزرگ دهان باز کرده و خون زیادی از آن می رود و شدت خون ریزی به حدی بود که خون از رگهای دستم به بیرون می پاشید. دانستم که دیگر قادر به ادامۀ تیراندازی نیستم و به همین جهت، با دست چپ تیراندازی هوایی می کردم تا عراقیها متوجه دور شدنم نشوند، از پشت دیوار پاسگاه، به کناری آمدم. هوا در حال تاریک شدن بود و تا مغرب، دقایقی بیش باقی نمانده بود. همین طور که لی لی کنان از روی اجساد عبور می کردم، در بین بدنهای پاک شهدا، ناگهان چشمم به پیکرمطهر فرمانده و سردار رشید، برادرحسین برهانی افتاد. او به پشت افتاده بود، آرام و سربلند، به خواب عشق فرو رفته بود. درکنارپیکر پاک برهانی بیسیم فرماندهی به چشم می خورد و صدای فرماندهانی که از روی ارتفاعات پیام می فرستادند، شنیده می شد. دستگاه بیسیم را به گوشه ای بردم و چند تیر به سوی آن شلیک کردم تا از کار افتاد و سپس سعی کردم که تنظیم آن را بر هم بزنم، تا عراقیها پس از دست یافتن به پاسگاه نتوانند از آن استفاده کنند. مسلم بود عراقیها تا چند لحظۀ دیگر، به داخل پاسگاه می آمدند.

 

صحنۀ دلهره آوری بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
ع.ر.وطن دوست سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 ب.ظ http://123tamam.blogsky.com

سلام!
با اینکه این عکس سوزناکه ولی نمیدونم چرا اینقدر دوسش دارم! انگار خوابه!
با جنازه های مرده ها مقایسه کنید!
یکی چشش چپ میشه! یکی صورتش بر میگرده! بهر حال اثار ناراحتی مشهوده! ولی این شهید خیلی ارومه!

ممنون
یا علی

سلام برادر

شهدا همیشه تاریخ دوست داشتنی اند...

و در دلهای پاکی مثل شما دوست داشتنی تر...

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد