ارزشها دیروز و امروز

این روزها وقتی خبرهایی مثل شعارهای انتخاباتی آقایان کاندیدای ریاست جمهوری را میشنوم و میبینم هریک برای پیشی گرفتن در کسب قدرت چطور یکدیگر را تخریب میکنند به یاد دلاور مردانی می افتم که یادشان دل را آرام میکند. آنها در صحنه های نبرد ارزشها را برای ما طور دیگری تعریف کردند و نشان دادند٬لیکن امروزه کمترآثارآن را مشاهده میکنیم!

برای اینکه به یاد آن روزها بیافتیم و اندکی از این وانفسای روزانه بیرون بیاییم میخواهم هر روز بخشی از آن ها را به یاد بیاورم . فعلا خاطره ای از شهید حسین قجه ای برگرفته از کتاب نفیس «همپای صاعقه »که کیهان روزانه بخشی از آن را می نویسد: 

 آرام آرام همه چیز برای شروع مرحله ی دوم عملیات مهیا می شد؛ اما شروع پاتک سنگین دشمن در روز دوشنبه سیزدهم اردیبهشت 1361 همه ی محاسبات را زیر و رو کرد و مجدداً تعدادی از گردان ها جهت دفع پاتک دشمن، در مواضع قبلی استقرار پیدا کردند. نیروهای گردان سلمان فارسی در حلقه ی محاصره ی دشمن به سختی مقاومت می کردند و حسین قجه ای با معدود نیروهای باقیمانده ی گردان، جلوی پیشروی دشمن را گرفته بود. او می دانست گذشتن نیروهای عراقی از خط آنها یعنی چه! بهتر است ماجرای آن پاتک سنگین را یکی از نیروهای گردان سلمان فارسی بازگو کند:

... دشمن از طریق شمال خرّمشهر، تانک  های مدرن تی  -   72 خودش را به میدان آورد؛ تانک  هایی که به دلیل زره بندی زاویه دار بدنه، گلوله ی آر.پی.  جی به سختی قادر به انهدام آنها بود. این تانک ها، جمعی تیپ مستقل 10 زرهی ارتش عراق بودند.
با این حساب معلوم بود که عراقی  ها قدرترین یگان های خودشان را برای پس زدن گردان سلمان از غرب جاده به میدان آورده اند. ما به روش مقابله با این نوع از تانک ها آشنایی نداشتیم. هرچه گلوله به طرف آنها شلیک می کردیم، به محض برخورد با بدنه ی تانک کمانه می کرد. آنها با اطمینان خاطر جلو می آمدند و پیاده های ما را هدف قرار می دادند. به یاد دارم حسین قجه ای، قبضه ی آر.پی.  جی را از دست یکی از بچّه ها گرفت، آن را مسلّح کرد، از خاکریز بالا رفت و یکی از تی  -   72ها را نشانه گرفت؛ آن هم در شرایطی که لوله  ی کریه تانک به طرف حسین نشانه رفته بود. حسین که شلیک کرد، گلوله مثل شهابی از دهانه  ی قبضه خارج شد و در مقابل چشم های منتظر ده  -  دوازده نفر نیروی باقیمانده ی گروهان یکم گردان، مثل صاعقه بر فرق برجک تانک تی  -   72 فرود آمد و آن را به آتش کشید.
هنوز حسین ننشسته بود که گلوله ی تانک درست در محلی که او شلیک کرده بود، بر سینه  ی خاکریز نشست و آن را به لرزه درآورد. موج انفجار، همه جا را تکان داد. حسین دستی به گوش هایش کشید. خون بود که آغشته با گرد و غبار تا میان محاسن او جاری شد؛ درجا بلند شد و به یکی از بچه ها گفت: »یک گلوله ی دیگر بده ببینم! این نامردها خیلی پررو شده ا ند!» از نو آر.پی.  جی را بر دوش گرفت، روی سینه کش خاکریز قد علم کرد و خطاب به ما گفت: «اگر کمی پایین تر از برجک شان را نشانه بگیریم، ضربه فنی می شوند...(1)
  نیروهای گردان سلمان فارسی بدون هیچ جان پناهی سرسختانه مقاومت کرده، مانع پیشروی دشمن می شدند. حسین قجه ای قصد داشت که با کمک نیروهای مهندسی، خاکریزی ایجاد کند تا بدین وسیله از تلفات بی مورد جلوگیری کنند. از این رو، از نیروهای جهاد خوزستان که در مجاورت آنها مشغول به کار بودند، کمک خواست. بقیه ی ماجرا را یکی از نیروهای مهندسی رزمی جهاد خوزستان برای ما بازگو می  کند:
... درست یادم نیست... روز دوازدهم یا سیزدهم اردیبهشت بود. ما تلاش می  کردیم برای بچّه های جهاد که دچار مشکل شده بودند و از طرف تانک های عراقی خیلی اذیت می شدند، سنگری احداث کنیم، که دیدیم جوانی سبزه رو، با سر و صورت کاملاً خاکی و خونی آمد سمت ما و گفت: نیروهای من دارند قتل  عام می شوند. شما که دستگاه دارید، بیایید برای آنها خاکریز بزنید که لااقل بتوانند پشت آن پناه بگیرند و جواب پاتک های دشمن را بدهند.
آن جوان که بعد فهمیدم حسین قجه ای، فرمانده گردان سلمان فارسی از تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) است، با حالت التماس از ما می خواست تا برایشان خاکریزی احداث کنیم. راستش آن مظلومیتی که در صورت خاک آلوده و آفتاب خورده اش موج می زد، نگذاشت تا به او جواب رد بدهیم؛ از این رو، من به اتفاق حسین راه افتادم به سمت محور جنوب ایستگاه گرمدشت؛ محل استقرار نیروهای گردان سلمان... وقتی وارد محدوده ی گردان سلمان شدم و آن صحنه ی دلخراش را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت و زدم زیر گریه. بچّه های زخمی گردان، همین طور پشت و روی خاکریز با حالت های غم انگیزی به خاک افتاده بودند. معلوم بود درگیری سنگینی داشته اند.
در آنجا وقتی به حسین نگاه کردم، برق التماس مظلومانه را در چشم هایش به خوبی مشاهده کردم. او دستم را گرفت و به سمتی که تعداد زیادی از بچّه های گردان سلمان شهید شده بودند، برد. آنجا در حالی که اشک از چشم هایش جاری بود، با بغض در گلو گفت: برادر، این وضع ماست. هرکاری می توانی، انجام بده تا هم جان بچّه هایی که زنده مانده اند حفظ شود و هم عملیات ضربه نخورد.
گفتم: برادر جان، الان که خودت وضع ما را می بینی. با این آتش شدید دشمن، اصلاً نمی شود دستگاه را آورد جلو. باید تا تاریک شدن هوا صبر کنیم.
حسین گفت: من چیز زیادی از شما نمی خواهم. فقط یک خاکریز، عمود بر این خاکریز احداث کنید تا من بتوانم چند تیربارچی روی آن بگذارم که بتوانند جلوی تیراندازی دشمن را بگیرند و مانع نفوذ آنها به سمت خط ما بشوند؛ چون از آنجا تیربارچی های دشمن راحت نیروهای ما را می زنند.
در اینجا بود که احساس مسؤولیت کردم و چند ساعت بعد، با یک دستگاه  D6 به موضع گردان سلمان فارسی برگشتم. بسم  الله گفتم و کارم را شروع کردم. در آن لحظات فقط به یاد خدا بودم و یاد آن بچّه هایی که آنجا مظلومانه به شهادت رسیده بودند. در حالی که زیر لب ذکر خدا می گفتم، آیه ی «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و ...» را هم زمزمه می کردم. زمین آنجا مثل بتون آرمه، سفت و غیرقابل نفوذ بود؛ طوری که اصلاً بیل دستگاه کار نمی کرد و از طرف دیگر، رگبار بی امان گلوله ی نیروهای دشمن، ویزویزکنان از بغل گوشم رد می شد؛ ولی من انگار اصلاً اینها را نمی دیدم. گرم کار خودم بودم و تلاشم این بود که این ده متر خاکریز را احداث کنم. توپ مستقیم تانک بود که به طرف من شلیک می شد؛ اما من انگار در این دنیای خاکی نبودم و در ملکوت سیر می کردم و همان طور مشغول کار خودم بودم تا این که پس از یک ساعت، توانستم کارم را تمام کنم. وقتی از دستگاه آمدم پایین، برادر قجه ای مرا بغل کرد و گفت: برادر، شما کار بزرگی انجام دادید. گفتم: وظیفه ی ماست. سپس از آنها خداحافظی کردم  رفتم مقر خودمان.
  علی میرکیانی، از ادامه ی نبرد نابرابر گردان سلمان می گوید:
حسین قجه  ای و نیروهایش بدجوری در محاصره افتاده بودند. فشار وحشتناک دشمن از یک طرف و کمبود نیرو، مهمات، آذوقه و آمبولانس هم از طرف دیگر، چنان عرصه را بر حسین تنگ کرده بود که ما هر آن منتظر بودیم تا نیروهای گردان سلمان خط را رها کرده، به عقب بیایند.
روز سیزدهم اردیبهشت،  به هرمشقتی بود، با یکی از بچّه ها، خودمان را به حسین رساندیم. دیدیم حسین خیلی وضع آشفته ای دارد. تعداد زیادی از مجروحین و شهدا در اطراف موضع گردان سلمان روی زمین افتاده بودند و به دلیل نبود امکانات، هیچ کاری نمی شد برایشان انجام داد. قبل از این که ما چیزی بگوییم، حسین پیش دستی کرد و با حالتی بغض آلود گفت: فلانی، اگر دستت به آن بالایی ها می رسد، بگو یک کاری برای این بچّه ها بکنند. با دست خالی که نمی شود با تانک و توپ جنگید. بعد با حالتی حزن آلود ادامه داد: آنقدر اینجا می مانم تا یک تیری به سرم بخورد و بعد آنها بفهمند که اینجا هم خبری هست. آن حالت حسین برایمان خیلی دردآور بود؛ ولی کاری از دست ما برنمی آمد تا برایش انجام دهیم. تنها کاری که می توانستیم بکنیم، این بود که تنهایش نگذاریم و کنارش بمانیم...
  نیروهای گردان سلمان با هدایت تحسین برانگیز حسین قجه ای، مانع پیشروی دشمن می شوند؛ اما ژنرال های سپاه سوم ارتش عراق دست بردار نیستند و با گسیل نیروهای تازه نفس و بسیج واحدهای زرهی، تدارک حمله ی گسترده ی دیگری را می بینند و با تمام توان، هجوم سراسری دیگری را آغاز می کنند. دشمن سعی دارد به هر طریق ممکن، مواضع نیروهای ایرانی را باز پس گرفته، آنها را از جاده ی آسفالت دور کند. فشار بیش از حد دشمن به نیروهای گردان سلمان، عرصه را بر نیروهای این گردان تنگ می کند؛ به طوری که فرماندهان تصمیم می گیرند آنها را یک گام عقب تر بیاورند؛ اما حسین، زیر بار نمی رود و می گوید: ما اینجا می مانیم و مقاومت می کنیم و نمی گذاریم حلقه ی محاصره دشمن از این که هست، تنگ تر شود. در ساعات آغازین روز چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت 1361 همّت جهت متقاعد کردن قجه ای، به همراه تعدادی دیگر، حلقه ی محاصره ی دشمن را پشت سر می گذارند و به مواضع نیروهای گردان سلمان فارسی می رسند. طاهر مؤذن از آن ماجرا این گونه روایت می کند:
... همّت رفت سر وقت حسین قجه  ای. زیر آن آتش سنگین، رو به حسین داد زد: باید هر طور شده، ولو سینه خیز، برگردی عقب!
حسین هم گفت: اصلاً حاج آقا، شما بیخود اینجا آمدید. چرا جانتان را به خطر انداختید؟ اگر کسی باید به عقب برگردد، آن شما هستید؛ نه من!
حاج همّت این بار کمی نرم تر شد.حسین جان، تو که ولایت امام را قبول داری، هرچه باشد، بنده روی اصل سلسله مراتب ولایی هم که شده، مسؤول تو هستم و باید هر دستوری را که می  دهم، اطاعت کنی؛ همان طور که حاج احمد هر دستوری را که به من بدهد، بابت ولایتی که بر من دارد، شرعاً مکلفم انجامش بدهم.
حسین، حرف حاجی را با گوش عقل شنید و با زبان دل جواب داد. با یک بغضی توی صدایش به همّت گفت: حاج آقا، این درست است که شما به بنده ولایت دارید، فرمانده من هستید؛ ولی آخر مگر خود شما مرا مسؤول بچّه های این گردان نکردید؟ گردانی را که بچّه های آن شهید و مجروح اینجا به خاک افتاده اند، چطور ول کنم و برگردم عقب؟ اینها بچّه های من هستند، رفیق های من هستند. من در مقابل اینها مسؤولم. می خواهم با همین بچّه ها باشم. یا من هم شهید می شوم، یا به یاری خدا   آن  قدر مقاومت می کنم تا با شکستن حلقه ی محاصره، همه ی جگر گوشه هایم را تا آخرین نفر به عقب بیاورم!
حاج همّت باز خواست چیزی بگوید که حسین حرف او را قطع کرد و گفت: حاجی،   بگذار حرف آخر را بزنم. من و این بچّه  ها دیشب هم قسم شدیم خودمان را به خرّمشهر برسانیم. برای ما عقب نشینی هیچ مفهومی ندارد!
همّت دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
شهادت مظلومانه "اسطوره مقاومت"
  در پی عزیمت همّت به خط، متوسّلیان به قرارگاه بازگشت و کنترل عملیاتی نیروهای درگیر با دشمن را برعهده گرفت. او در قرارگاه تاکتیکی به شدت نگران وضعیت گردان های تحت امر محور محرّم در ایستگاه گرمدشت بود؛ خصوصاً این که وضعیت گردان سلمان از هر حیث وخیم گزارش شده بود.
  در چنین اوضاع و احوالی، به دلیل این که علاوه بر توپخانه ی دشمن، هواپیماهای عراقی نیز بر فراز منطقه ی غرب کارون و سرپل تصرف شده توسط نیروهای تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) به پرواز درآمده بودند و افراد در حال تردد این تیپ را بی وقفه بمباران می کردند، وضعیت دشواری پیش آمده بود.
  دشمن لحظه به لحظه بر شدت و سنگینی حجم پاتک های خود می افزود. تا آن ساعت، تمام ثقل نبرد قرارگاه عملیاتی نصر، بر محور عملیاتی تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) قرار گرفته بود و فشار خردکننده ی مسؤولیت مدیریت و فرماندهی چنین نبرد سهمناکی، بر گرده ی متوسّلیان، محمود شهبازی و همّت سنگینی می کرد. در پی مراجعت همّت و ارایه ی گزارش وضعیت فوق العاده وخیم گردان سلمان فارسی، متوسّلیان به محمود شهبازی -فرمانده محور عملیاتی سلمان  -  دستور داد بلافاصله دو گردان جهت شکستن حلقه  ی محاصره ی نیروهای گردان سلمان فارسی وارد عمل کند. شهبازی نیز این مأموریت را به اسماعیل قهرمانی و اکبر حاجی پور -فرماندهان گردان های انصار و عمّار  -  محول کرد و خود نیز جهت هدایت این نیروها به سمت خط مقدم شتافت. تا آن لحظه، حسین قجه  ای و معدود نیروهای قادر به رزم او توانسته بودند به مقاومت خویش در مقابل یورش های پی در پی دو تیپ زرهی و مکانیزه دشمن ادامه دهند.
  علی بوربور، معاون دوّم گردان سلمان فارسی، از وضعیت نیروهایش در آن روز می گوید:
... این را بگویم که در جریان آن پاتک، فقط خدا بود که به ما کمک کرد. نیروهای عراقی حتی تا خاکریز اولی که ما پشت آن مستقر بودیم، جلو کشیده بودند. تا دم آن خاکریز آمده بودند. وضعیت طوری شده بود که آنها و بچّه های ما، برای همدیگر نارنجک دستی پرت می کردند. اگر عراقی ها از وضعیت نابسامان بچّه های ما در پشت خاکریز مطلع بودند، می توانستند بیایند و کاملاً تا پشت خاکریز را بگیرند و اگر پشت خاکریز را می گرفتند، آن وقت تا لب کارون، توی آن دشت صاف، کل بچّه  های تیپ ما را می دواندند! و در چنین صورتی واقعاً دیگر یک فاجعه به وجود می آمد. در آن درگیری، دشمن خیلی به بچّه ها فشار می آورد؛ به طوری که دیگر گلوله ی کلاشینکف جوابگو نبود. بچّه ها مدام با آر.پی.  جی به سمت دشمن شلیک می کردند.
فرمانده گردان ما، برادر قجه ای می دانست که اگر دشمن بتواند گردان سلمان را عقب بزند و نیروهایش را به پشت خاکریز محل استقرار گردان ما بکشاند، قادر خواهد بود به سهولت از آنجا تا شمالی ترین نقطه ی خاکریز را که نیروهای دیگر گردان های تیپ ما در آنجا مستقر بودند، بکوبد. در نتیجه، نیروهای ما مجبور می  شدند به کدام طرف فرار کنند؟ به پشت  ما، تا بروند سمت رود کارون!
در این صورت، اگر بچّه های ما در آن دشت هفده کیلومتری حد فاصل جاده ی آسفالت تا ساحل رود کارون شروع به عقب نشینی می کردند، ارتش عراق به اتکای زرهی خودش می توانست بچّه های ما را به راحتی تعقیب کند و تا لب رودخانه ی کارون جلو بیاید. به این ترتیب، اگر تا قبل از شروع عملیات، عراقی ها تا هفت  -  هشت کیلومتری ساحل غربی کارون مستقر شده بودند، این بار دیگر می آمدند و درست در لب رودخانه مستقر می شدند تا دیگر نیروهای ما حتی قادر نباشند خودشان را از کارون به شرق رودخانه برسانند. از این رو، نیروهای گردان ما به تأسی از فرمانده شان که مردانه مقاومت می کرد و دشمن را عقب می راند، به مقاومت خودشان ادامه دادند و نگذاشتند دشمن به مواضع آنها نفوذ پیدا کند.
  یکی از نیروهای حسین قجه ای، فرجام آن مقاومت را این گونه بازگو می کند:
... حاج همّت، ناامید از اقناع قجه  ای به عقب برگشت. بگذرند، چه بسا تا خود اهواز هم کسی نتواند جلوی آنها را بگیرد. حسین در حالی در خاکریز باقی ماند که فقط چند نفر نیروی قادر به رزم برای او باقی مانده بود و او که انگار مدت هاست دل از دنیا کنده، در اوج مصایب بر روی بچّه  های خط لبخند می زد.
جلو رفتم و به او گفتم: برادر قجه ای، سه روز تمام است که نخوابیده ای؛ لااقل کمی استراحت کن.
حسین از جا بلند شد و گفت: الان وقت استراحت نیست. اگر آن لامذهب ها از این خاکریز بگذرند چه بسا تا خود اهواز هم کسی نتواند جلوی آنها را بگیرد.
حسین یک بار دیگر آر.پی.  جی را مسلّح کرد و از خاکریز بالا رفت. هنوز درست نشانه گیری نکرده بود که با اصابت گلوله ی تک تیرانداز عراقی از بالای خاکریز پرت شد. من که متوجه این موضوع بودم، به سرعت خودم را به حسین رساندم. دیدم هنوز گلوله ی آر.پی.  جی او سوار است و انگشتان بی جان حسین، دور قبضه ی موشک انداز قفل شده اند.
گلوله ی دشمن درست به وسط سر حسین اصابت کرده و جمجمه ای را که حسین به خدا عاریتش داده بود، خرد کرده و صورت زیبای او غرق خون بود.
پلک هایش بسته شدند. انگار چشم های حسین هم فهمیده بودند که فرمانده مقتدر گردان سلمان فارسی، بعد از شش شبانه روز بیداری ممتد و نبرد بی امان، حالا دیگر به آنها رخصت پلک بر هم نهادن را داده است. سرانجام نیروهای کمکی توانستند حلقه ی محاصره ی دشمن را بشکنند و خودشان را به ما برسانند.
  علی بوربور، معاون گردان سلمان نیز از قجه ای خاطرات عجیبی دارد:
... والله من فقط می  توانم برادر قجه ای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او «اسطوره ی مقاومت» بود. این مرد در طی آن یک هفته ای که ما در خاکریز کنار جاده ی آسفالت اهواز  -  خرّمشهر درگیر بودیم، خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید. هیچ  کدام از بچّه ها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچّه ها قوطی کمپوتی باز می کردند و به او می دادند، همان طور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف می رفت، آن را توی راه می خورد. مدام در جلوی دشمن بود و آر.پی.  جی می زد. آنقدر آر.پی.  جی زد که خدا شاهد است گوش هایش کر شده بود و از آنها خون می آمد.
  آن روز، متوسّلیان با حضور در خط مقدم و در دست گرفتن هدایت عملیات گردان های عمّار و انصار توانسته بود حلقه ی محاصره ی دشمن را بشکند و خود را به مواضع گردان سلمان برساند؛ اما وقتی به آنجا رسیده بود که لحظاتی قبل، حسین قجه ای به شهادت رسیده و فقط تعداد انگشت شماری از نیروهایش باقی مانده بودند. زیر آن آفتاب سوزان، اجساد بی جان شهدا و پیکرهای بی رمق مجروحان گردان سلمان، دور تا دور جسد خونین حسین بر خاک مقتل افتاده بودند.. پس از شهادت محسن وزوایی، شهید شدن حسین، دومین داغ بزرگی بود که در جریان حمله ی «الی بیت المقدس» بر دل دریایی احمد متوسّلیان نشست.
 
نظرات 1 + ارسال نظر
301040 سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ق.ظ http://301040.blogsky.com

با کلیات متن کاری ندرام. ولی با یک جملش موافقم که آدم نباید توی رقابت تبلیغاتی کسی رو تخریب کنه. به دور از جوان مردیه.
http://301040.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد