وقتی لبنان اشغال شد...


هاشمی رفسنجانی؛ عضو و سخنگوی وقت «شورای عالی دفاع» در کتاب کارنامه و خاطرات خود از وقایع سال 1361، تهاجم اسرائیل به لبنان و آثار مترتّب بر این حمله بر روی کشورهای منطقه؛ روند جنگ با عراق و تصمیم گیری مقامات ارشد نظام جمهوری اسلامی در قبال مسائل لبنان را این گونه تشریح کرده است:

اشغال لبنان توسط اسرائیل
در تاریخ 15 خرداد 1361 اسرائیل به بهانه های واهی و با استفاده از حالت مشغول به جنگ بودن عراق و ایران و نگرانی بخشی از دولت های عرب از پیروزی ایران ]در جبهه ی خرّمشهر[، از هوا، زمین و دریا به کشور مظلوم و گرفتار لبنان حمله کرد و تا بیروت پیش رفت... بعداً معلوم شد که یکی از اهداف آن ]تهاجم[، کم کردن فشار ایران به عراق و نجات رژیم بعث عراق و گرفتار کردن سوریه است که ]در جنگ[، حامی ایران و مخالف بعث عراق بود.
طبیعی بود که در ایران، موجی از درخواست حمایت از فلسطین و مردم لبنان به وجود آید و بسیاری از رزمندگان، خواستار حضور در جبهه های جهاد مستقیم با دشمن صهیونیستی بشوند و شدند و ]حکّام[ بعث عراق از این فرصت که اسرائیل برای شان خلق کرده بود، استفاده کنند و پیشنهاد متارکه جنگ و اجازه عبور ایران از خاک عراق به سوی مرزهای اسرائیل را بدهند.
وقت زیادی از »شورای عالی دفاع« و فرماندهان و مسؤولین سیاسی، صرف بحث بر روی این موضوع می شد و جمعی از کارشناسان ما هم، برای بررسی وضع جبهه های لبنان و اسرائیل، به منطقه رفتند.(1)
هاشمی رفسنجانی در همین کتاب، نهاد تصمیم گیرنده جهت اعزام نیرو به سوریه را «شورای عالی دفاع» معرفی می کند و در مورد چند و چون این واقعه می نویسد:
... آقای رئیس جمهور ]آیت الله خامنه ای[ در یک تماس تلفنی، مسأله بحران لبنان را مطرح کردند. از جهاد سازندگی اطلاع دادند که مایل اند بخشی از کمک های انسانی را در لبنان به عهده بگیرند.
عصر «شورای عالی دفاع» در محل دفتر امام جلسه داشت. هیآت ]اعزامی[ ما ]متشکل از سرهنگ صیّاد شیرازی، محسن رضایی، محسن رفیق دوست وتنی چند از مسؤولین اطلاعات و عملیات قرارگاه مرکزی کربلا[ از سوریه برگشته و در جلسه شرکت داشتند. گزارش دادند که اسرائیل بر اکثر نقاط جنوب لبنان مسلّط شده است و سوریه نمی تواند ]در آن مناطق[ وارد جنگ شود. ]اعضای این هیأت[ با فلسطینی ها ملاقات نکرده بودند. تصمیم گرفتیم که کمکی به لبنان بشود. ترکیه حاضر نیست که از مسیر هوایی کشور او خیلی استفاده شود و با عبور یک هواپیمای حامل کمک در هر روز، موافق است.(2)
این تصمیم در حالی گرفته شد که عناصر واحد اطلاعات تیپ 27 هنوز در شلمچه حضور داشتند و سرگرم کار شناسایی از منطقه بودند. عبّاس برقی می گوید:
... برادرهای ما گرم کار شناسایی بودند که پیامی از حاج احمد به دست مان رسید. حاجی در این پیام، خیلی کوتاه و صریح نوشته بود: تصمیم گرفته شده که ما برای جنگ با اسرائیل، عازم لبنان بشویم. سریع وسایل و تجهیزات تیپ را جمع کنید و بیایید تهران، پادگان امام حسین(ع).
بلافاصله ظرف دو - سه روز، کلیه ی تجهیزات و وسایل تیپ را جمع کردیم و عازم پادگان امام حسین (ع) شدیم.
هنگامی که به تهران رسیدیم، در پادگان امام حسین (ع) باخبر شدیم که حاج احمد به اتفاق حاج همّت و یک تعداد دیگر از برادران تیپ، برای اقدامات اولیه به لبنان رفته اند و به زودی برای اعزام ما به آنجا، به ایران باز خواهند گشت.
سعید قاسمی؛ مسؤول واحد اطلاعات تیپ 27 نیز در این باره می گوید:
... طبق دستور حاج احمد داشتیم توی جبهه ی شلمچه در اطراف کانال پرورش ماهی، کار شناسایی را انجام می دادیم که سردار عزیزمان حاج حسین همدانی آمد و دستور شفاهی احمد متوسّلیان را به ما ابلاغ کرد. دستور این بود: ظرف مدت بیست و چهار ساعت، کلیه ی وسایل و تجهیزات خودتان را جمع آوری کنید. می خواهیم برویم لبنان.
با تعجب به حاج حسین همدانی گفتیم: حاجی، چی داری می گی؟ نکند دارید با ما شوخی می کنید.
ایشان خیلی جدی گفتند: احمد تأکید کرده ظرف بیست و چهار ساعت، کلیه ی تجهیزات تیپ را همراه بچّه ها جمع کنید و به سرعت به تهران انتقال دهید.
واقعاً ما توی پوست خودمان نمی گنجیدیم؛ جنگ ما یک پلّه خودش را بالاتر کشیده و جهاد ما وارد فاز جهانی شده بود. خلاصه به سرعت نیروها و امکانات تیپ را جمع آوری کردیم و خودمان را به تهران رساندیم و رفتیم پادگان امام حسین (ع)؛ مقصدی که حاج احمد برای ما در نظر گرفته بود.
نیروهای اعزامی، صبح روز جمعه بیستم خرداد 1361 - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - به فرمان احمد متوسّلیان در پادگان امام حسین (ع) گرد آمدند.
سعید قاسمی؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات عملیات تیپ 27 می گوید:
... هیچ وقت فراموش نمی کنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّه های تکاور تیپ 58 ذوالفقار ارتش بودند که در محوطه ی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند.
در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر حاج احمد و حاج همّت، تیمسار ظهیرنژاد و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم احدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند. حاج احمد در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجان انگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهره ای برافروخته و لحنی حماسی گفت:
برادران، این راه، راهی بی بازگشت است! کسی که با ما می آید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازه ی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق، از فراز ترکیه می گذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلی ها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود.
حاج احمد با حرف هایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّه ها با وصیت نامه هایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق می ریختند. پادگان از فریادهای »یاحسین« بچّه های سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشم های احمد، همّت و تیمسار ظهیرنژاد هم اشک نشسته بود.
بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، حاج احمد خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.(3)
بدین ترتیب، اولین گروه از قوای محمّد رسو ل الله (ص) در غروب روز شنبه بیست و یکم خرداد 1361 با یک فروند جمبوجت 747 نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی وارد فرودگاه دمشق شد و مورد استقبال مقامات سوری و مسؤولین سفارت ایران در سوریه قرار گرفت. پس از خوشامدگویی حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر محتشمی پور - سفیر وقت جمهوری اسلامی ایران در دمشق - متوسّلیان بلندگوی دستی را به دست گرفت و خطاب به نیروهای اعزامی گفت:
... برادرها، قبل از رسیدن به اینجا، در ایران آنچه گفتنی بود، ما برای شما گفتیم. خیلی کوتاه عرض می کنم. امام عزیزمان فرموده اند باید که اسرائیل از صحنه ی جهان زدوده شود و شما مردان بزرگ، باید این حرف امام مان را جامه ی عمل بپوشانید.
سخنان شورانگیز متوسّلیان با غریو تکبیر نیروهای اعزامی درهم آمیخت. سپس فرمانده قوای
محمّد رسول الله (ص) ادامه داد:
... برادرها، درحال حاضر دشمن، وسیع ترین تهاجم خودش را علیه سرزمین اسلامی لبنان شروع کرده و بر همه ی مسلمانان آزاده ی جهان واجب است که به فریاد مردم مظلوم لبنان برسند. ما نیز برای ادای همین تکلیف و تحقق بخشیدن به فرمایش امام عزیز بود که به اینجا آمدیم...
من صحبت دیگری با شما عزیزان ندارم. با توکل به خداوند آماده ی پیاده شدن از هواپیما باشید.
متوسّلیان خود از نخستین لحظات ورود نیروهای اعزامی جمهوری اسلامی ایران به سوریه می گوید:
... استقبالی که مردم و مقامات سوریه از نیروهای ایرانی کردند، بی نهایت عالی بود. آنها هرگز در باورشان نمی گنجید که ما ایرانی ها، با توجه به مسایلی که مملکت مان با آن درگیر است، خصوصاً مسأله ی جنگ، به این صورت عملی وارد کار بشویم؛ آن هم در حالی که قبلاً کشورهای عضو به اصطلاح جبهه ی پایداری(4) حتی کوچک ترین قدمی در رابطه با کمک به سوریه و لبنان برنداشته بودند. براین اساس، وقتی که ما در عمل وارد قضیه شدیم، آمدن نیروهای ما برای همه به شدت گنگ و باورنکردنی به نظر می رسید.(5)
تنها خبرنگاری که همراه نیروهای اعزامی در این سفر حضور داشت، در گزارش خود می نویسد:
... ساعت هشت و نیم شب به وقت تهران و هفت به وقت سوریه، وارد دمشق شدیم. پلکان به در هواپیما متصل شد. در این لحظات، مقام های بلندپایه ی سوری از جمله - رفعت اسد؛ برادر رئیس جمهور و معاون فرمانده کل ارتش سوریه - برای خوشامدگویی وارد هواپیما شدند. ابتدا سفیر ایران در دمشق صحبت کرد و خوشامد گفت و پس از آن، برادر احمد - فرمانده قوای محمّد رسول الله - سخنانی ایراد کردند.
وقتی از هواپیما پیاده و سوار اتوبوس ها شدیم، چیزی که از همان اول حیرت ما را برانگیخت، تقاضایی بود که راننده ی اتوبوس از ما داشت. او از ما عکس امام خمینی را می خواست. نیروهای ایرانی به وسیله ی اتوبوس و کامیون هایی که صف به صف پشت سر هم ایستاده بودند، از فرودگاه انتقال داده شدند.
در بین نیروهای رزمنده ی ایرانی، چند داوطلب از دو کشور لیبی و الجزایر نیز حضور داشتند.
از فرودگاه، عازم محله ی شیعه نشینی درحاشیه ی دمشق به نام «زینبیه» شدیم و در مدخل حرم مطهر حضرت زینب(ع) از خودروها پیاده شدیم. از این لحظه بود که نیروهای ایرانی، دوان دوان و شتابان خود را به سمت ضریح پرتاب کردند و گریه و ناله و ضجه ها بود که فضا را تکان می داد.
پس از زیارت حرم مطهر حضرت زینب(ع)و اقامه ی نماز جماعت، قصد رفتن کردیم که در بین راه مورد استقبال شدید مردم قرار گرفتیم. زنان در یک سو و مردان در سوی دیگر، کودکان و نوجوانان هم در میانشان، شعارهای بسیار تند و کوبنده و انقلابی می دادند و چنان ابراز احساسات می کردند که همه را به گریه انداخته بودند.
برای ما سؤال بود که چگونه در نقطه ای دور از میهن اسلامی مان این چنین توسط مسلمانان سوریه مورد استقبال واقع می شدیم. شور و شعف عجیب مردم با این شعارها عجین شده بود:
«خمینی! سیر، سیر، نحن جنودک لتحریر»؛ یعنی «خمینی! به پیش، ما سربازانت هستیم تا رهایی».
«بالدم، بالروح، نحمیک یا جنود»؛ یعنی «با خون مان، با جان مان، حمایتتان می کنیم ای لشکریان»
«بالدم، بالروح، نحمیک یا خمینی» ؛ یعنی «با خون مان، باجان مان، حمایتت می کنیم ای خمینی»
«یا ایهاالمسلمون، اتحدوا، اتحدوا»؛ یعنی «ای مسلمانان، متحد شوید. متحد شوید».
در بین جمعیت، عده ای زنان و خواهران عرب، معصومانه سعی می کردند به فارسی شعار بدهند.
به خاطر اشک شوق و سرعت ماشین و هیجان جمعیت، نتوانستیم آن طور که باید، ذره ای از شادی مردم را با دوربین های خود ثبت و ضبط کنیم. هرچند شب بود و دیروقت، ولی از هرجا که رد می شدیم، مورد استقبال شدید مردم سوریه قرار می گرفتیم. در مسیر عزیمت به پادگانی که در کنار شهر برای نیروهای ایرانی آماده کرده بودند، هنگامی که از روبه روی »شهرک دانشگاهی دمشق« رد می شدیم، چراغ های تمامی آپارتمان های این شهرک روشن بود و از پنجره های آن، ساکنانش که تمامی دانشجو و استاد بودند، سر بیرون آورده، برای نیروهای ایرانی با دست زدن و سوت کشیدن، ابزار احساسات می کردند.
سرانجام در کنار شهر، به پادگان رسیدیم و در آن مستقر شدیم.(6)
دولت اسرائیل به محض پخش خبر ورود نیروهای ایرانی به دمشق، تدابیر بی سابقه ای اتخاذ کرد. متوسّلیان در این باره می گوید:
.. بلافاصله بعد از ورود اولین هواپیمای حامل نیروهای ما به آنجا، اسرائیل اعلام آتش بس یکطرفه کرد و این اولین گام بود برای این که دست به عقب نشینی تاکتیکی بزند و این امر هم در اینجا پیش آمد که نیروهای وابسته به اسرائیل در خاک لبنان مثل «فالانژیست ها» و نیروهای مربوط به سرگرد «سعد حداد» و حتی اسرائیل در برنامه ی رادیویی شان بخش فارسی دایر کردند و عجیب این که بخش فارسی این رادیوها بلافاصله بعد از ورود نیروهای ایرانی، شروع به کار کرد. صهیونیست ها و مزدوران شان در تبلیغات رادیویی به ما می گفتند: شما ایرانی ها چرا آتش بیار معرکه شده اید؟! شما برای اشغال لبنان آمده اید.
عجیب این که در عرف صهیونیست های متجاوز و اشغالگر، ما اشغالگر محسوب می شدیم و آنها، اسرائیلی ها، حامی مردم...(7)
اعزام قوای محمّد رسول الله(ص) به سوریه، در سه مرحله انجام گرفت. درمرحله ی اول، متوسّلیان به همراه تعدادی از نیروها عازم شدند. در حقیقت آنها رفتند تا به عنوان جلودار قوای اعزامی ایران، در دمشق، زمینه را برای اعزام دیگر نیروها آماده کنند. پس از آن، مرحله ی دوم اعزام انجام گرفت و سپس حجم زیادی از نیروهای رزمنده به کمک نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، راهی سوریه شدند که سرپرستی مجموعه ی سوّم را محمّدابراهیم همّت بر عهده داشت.
سعید قاسمی که همراه با گروه سوم عازم سوریه شد، می گوید:
... ماجرای سفر هم خیلی عجیب بود. پانصد نفر نیرو را سوار یک هواپیمای جمبوجت «کارگو» ]ویژه ی حمل بار[ کردند! از فرط تراکم مسافر، در هواپیما را به زور توانستند ببندند. توی آن دالان داخل هواپیما، این پانصد نفر داشتند از سر و کول هم بالا می رفتند. ما با حاج همّت یک گوشه ای نشسته بودیم. حاجی چفیه ی سفیدی به گردن داشت و یک دست لباس خاکی بسیجی پوشیده بود. پاچه ی شلوار راگ تر کرده بود و به جای پوتین هم از این کتانی های چینی سفید به پا داشت. حاجی از من پرسید: بگو بدانم چه احساسی داری؟ با توجه به اینکه این سفر در حکم ورود به وادی جدید در زندگی ماست، آیا آمادگی داری؟
گفتم: بالاخره سرنوشت است دیگر. هرچه پیش آید، خوش آید.
بعد حاجی دست کرد توی جیب پیراهنش، کتاب دعای کوچکی را در آورد و در آن شلوغی و ازدحام بچه ها نشست و «زیارت عاشورا» خواند. اصلاً انگار توی خلسه رفته باشد، دعا می خواند و کار به کار کسی نداشت.
پس از فرود هواپیما در فرودگاه بین المللی دمشق، با بازشدن در هواپیما، حاج احمد متوسّلیان، اولین کسی بود که وارد شد و به استقبال بچّه ها آمد. ما ابتدا یک گزارش مختصری به حاج احمد دادیم مبنی بر این که چه تعداد از بچّه ها را آورده ایم و چقدر تجهیزات به همراه داریم. بعد من به حاجی گفتم: حاج آقا، من از بین تجهیزاتی که توی عملیات بیت المقدس از ارتش عراق غنیمت گرفته بودیم، گل آن را سوا کرده ام و برداشته ام آورده ام.
حاج احمد گفت: بسیارخوب، البته مسؤولین در تهران به ما قول داده اند که اگر راه هوایی بسته نباشد، کمک می کنند که ما بتوانیم تجهیزات بیشتری را به دمشق بیاوریم.
گفتم: علی ایّ حال، بنده از آنجا که احتمال می دادم راه هوایی بسته شود، دست به نقد، با کمک بچّه ها مقادیری از تجهیزات تیپ را توی هفت - هشت صندوق بزرگ، بار هواپیما کردیم و به اینجا آوردیم.
بعد حاجی کنار کابین خلبان ایستاد و رو به بچه ها شروع به صحبت کرد. بچه ها تا حاج احمد را دیدند، از شدت شوق، بی اختیار شروع کردند به گریه کردن، اصلاً یک حال و هوای عجیبی توی هواپیما برقرار شده بود. حاجی با یک بلندگوی دستی، اول به بچّه ها خوشامد گفت و بعد ادامه داد: برادرهای خوبم، بدانند اولین جایی که می رویم، زیارت حرم مطهر حضرت زینب (ع) است؛ بعد از زیارت هم، به اقامتگاهی که موقتاً برایتان حاضر شده، خواهیم رفت. بقیه صحبت ها بماند برای وقت دیگر...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت ها :
1- ر. ک. به کتاب: پس از بحران؛ کارنامه و خاطرات سال 1361، هاشمی رفسنجانی، به اهتمام: فاطمه هاشمی، چاپ سوّم پاییز 1380، دفتر نشر معارف انقلاب، صص 19و20. عبارات داخل کروشه ها از ماست
2- همان، ص 136.
3- نوار مصاحبه، تهران، نوزدهم آبان 1375، آرشیو نوار معاونت فرهنگی لشکر 27.
4- اعضای جبهه ی پایداری عرب عبارت بودند از: سوریه، لیبی، الجزایر، یمن جنوبی (سابق) و سازمان آزادی بخش فلسطین.
5- بخشی از مصاحبه ی مجله ی پیام انقلاب با حاج احمد متوسّلیان، شماره ی 62، تاریخ انتشار: نوزده تیر 1361.
6- مجله ی امید انقلاب، شماره ی 36، تیرماه 1361.
7- مصاحبه با مجله ی پیام انقلاب، شماره ی 62، نوزدهم تیرماه 1361
.
                                                                                                 برگرفته از کیهان پنجشنبه۴تیرماه۸۸          

نظرات 1 + ارسال نظر
داریوش احمد رضا بهمنیار جانباز ب یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:21 ب.ظ http://www.bahmaneyar.blogfa.com

بسم الله الرحمن الرحیم

به _ ( شهروند ) و همه پرسنل صدیق و زحمت کش این سایت با ارزش سلام میکنم و خسته نباشید میگویم از شما عاجزانه تمنا میکنم نامه من را بخوانید و اگر لایق رسیدگی به این نامه را داشتم این نامه را به جناب آقای دکتر حسین دهقان ریاست محترم بنیاد شهید و امور ایثارگران برسانید یا به دست مدیرانی برسانید که میتوانند در ارتباط با مقاله نویسی و نوشتن خاطرات جبهه کمکی به من بکنند و یا آنها نامه را به جناب دکتر دهقان برسانند هر طور بهتر صلاح میدانید اقدام کنید یا آدرس ها را حذف کنید و چاپش کنید فقط از شما بزرگواران تمنا میکنم نامه من را حتما بخوانید تا در جریان از هم پاشیدگی خانواده من قرار بگیرید اجر شما را خداوند تبارک و تعالی بدهد من که کاری از دستم برنمیآید همیشه با خانواده های محترم و بزرگوارتان سربلند و سرافراز زندگی کنید. انشاالله

از _ داریوش احمد رضا بهمنیار_ جانباز از کار افتاده بسیجی _کد جانبازی 0919025421 شغل جانباز از کار افتاده _ مقاله نویس خاطرات جبهه و سیاست خارجی ( انرژی هسته ای ) 4/3/1388

با سلام جناب آقای دکتر دهقان غرض از مزاحمت این است که اگر یادتان باشد اردیبهشت سال قبل با من تلفنی تماس گرفتید و من هم درد خودم را به شما گفتم شما بزرگوار هم جناب حاج آقای حسن حسینی رئیس وقت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی را همان زمان به خانه ما فرستادید و حاج آقای حسینی وقتی وضعیت من را دیدند دستور دادند که مرا به کمیسیون پزشکی مجدد بفرستند و درصد جانبازی من که اول جنگ پنجاه و پنج درصد بود که حتی در زمان جنگ در سال1364 من را معاف دائم کرده بودند که به این نشان اگر از ده جا استخوان آدم میشکست معاف شش ماهه یا یک ساله میشد و آدم لنگ مادرزاد و آدم نیمه کور بود معاف از رزم میشد من چون دنبال پرونده جانبازی خودم را همان زمان نگرفتم جانبازی من را پانزده درصد کرده بودند که با رفتن مجدد به کمیسیون پزشکی بعد از بیست و چهار سال جانبازی من بیست و پنج درصد شد و حاج آقای حسینی عزیز چون دیدند که در تبریز ازدواج کردم و الان ده سال است جدا از زن و بچه ام زندگی میکنم قرار شد یک وام برای من درست کنند تا یک خانه رهن و اجاره کنم و با زن و بچه ام زیر یک سقف زندگی کنیم و همچنین چون مقاله نویس هستم و از خاطرات جبهه و در باره سیاست خارجی مطلب مینویسم قرار شد کاری برای من انجام دهند که از شانس من بعد از یک ماه حاج آقای حسینی به تهران منتقل شدند و الان یکی از معاونین محترم شما هستند و الان یک سال است رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی جناب آقای سردار حاج آقای مولوی حقیقی هستند و ایشان هم از جریانات من و حاج آقای حسینی چیزی نمیدانند با اینکه هر زمان کاری داشتم بلافاصله کمکم کردند خدا نگهدارشان باشد و هنوز هم وام من درست نشده که البته به خاطر قوانین بانک است و از همه مهمتر که مزاحم شما شده ام جناب آقای دکتر دهقان عزیز به خاطر مقاله نویسی خودم است من چندین سال بود که برای روزنامه کیهان مقاله مینوشتم و فکس میکردم چون کامپیوتر مثل الان زیاد نبود و از کارکنان روزنامه کیهان آقای رحیم مقدم و آقای نوروزی و حتی دکتر رحمانی جانباز گرامی را که با شما در شورای عالی ایثار عضو هستند هم میشناسم البته دستمزدی دریافت نمیکردم و الان هم چندین سال است برای کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر مقاله مینویسم و کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر مقاله هایم را به کانون فرهنگی شاهد مشهد و کانون فرهنگی شاهد تهران میفرستند و در کانون فرهنگی اینجا هم در این چند سال هیچ دستمزدی دریافت نکردم و با اینکه دو دفعه در مسابقات مقاله نویسی هم در مشهد و هم در تهران قبول شدم در تهران سوم شدم در مشهد اول شدم من را از مشهد و هم از تهران خواستند و من هم همه مدارکی که لازم بود آماده کردم حتی شماره حساب سیبا در بانک ملی باز کردم چون خودشان خواسته بودند ولی زمانی که خواستند مدارک من را به مشهد و تهران بفرستند رئیس کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر آقای رضا مهری به من گفتند تو پانزده درصد جانبازی داری و گفتند حداقل باید بیست و پنج درصد جانبازی داشته باشی الان هم که جانبازی من یک سال است بیست و پنج درصد شده است کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر آقای رضا مهری میگویند باید دوباره اسم تو را از ما بخواهند تا ما مدارکت را که الان کنار گذاشتیم برایشان بفرستیم جناب آقای دکتر دهقان با تلفن پارسال شما به من باعث شدید الان ماهی دویست و هشتاد هزار تومان حقوق بگیرم خدا خیرتان بدهد و اجرتان با ابا عبدالله ولی الان که از کار افتاده هستم و ده سال است جدا از زن و بچه ام زندگی میکنم با این حقوق یا باید به تبریز بروم و با بچه هایم زندگی کنم و یا در عوض بچه ام را از دانشگاه آزاد شهرستان اهر بگیرم و بگویم برو برای خودت کار پیدا کن از شما تمنا میکنم جناب آقای دکتر دهقان عزیز دستوری بدهید یا من را دوباره بخواهند یا امتهانی از من بگیرند و اگر لایقش بودم من را مثل دفعه قبل که پانزده درصد بودم و قبولم کردند قبول کنند و مدارک من را از کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر چه برای کانون فرهنگی شاهد تهران یا برای کانون مشهد بفرستند چون خودم متولد تهران و صادره از تهران هستم به هر حال جناب آقای دکتر دهقان بزرگوار و محترم الان همه پرسنل بنیاد شهید کاشمر و رئیس محترمش حاج آقای مهری که بارها به من کمک کرده اند و کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر و حتی رئیس کانون آقای رضا مهری هم میدانند که دارم کتابی در رابطه با خاطرات جبهه مینویسم و همچنین مقاله های سیاسی مینویسم که به تهران و مشهد مقاله های من را میفرستند فقط از شما عزیز و بزرگوار عاجزانه تمنا میکنم دستور رسیدگی صادر کنید تا در جائی بتوانم مقاله بنویسم یا دستور بدهید اسم من را از مشهد یا تهران بخواهند تا بتوانم کمک خرجی به دست بیاورم تا بتوانم خانه ای در تهران یا مشهد یا کاشمر رهن و اجاره کنم خدا شاهد است جناب آقای دکتر بعضی چیز ها خجالت دارد آدم به زبان بیاورد ولی همین برادر زن های من بارها من را تهدید به طلاق کرده اند چون مذهبی هم هستند میگویند در روایات حضرت محمد (ص) گفته اند که زن و شوهر نباید بیش تر از چهل روز دور از هم باشند و به من میگویند تو سالی یک بار یا دو بار زورکی به تبریز میآیی و برای خواهر ما در اینجا حرف در آمده حتی مادر زنم هم دیگر با من قهر کرده و با من حرف نمیزند لگن من چرک میکند زانوی پایم خم نمیشود و نمیتوانم دو هزار کیلومتر را در اتوبوس بشینم اعصاب و روان واکنشی دارم از کار افتاده هستم ارتوپدی و جراحی عمومی دارم ولی از پس مقاله نویسی به خوبی برمیام و گرنه دو دفعه قبول نمیشدم من شماره تلفن های کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر آقای رضا مهری و حتی تلفن رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران کاشمر حاج آقای مهری را که بسیار به من کمک کرده اند مینویسم تا خودتان بپرسید چون وقتی حاج آقای حسینی در باره مقاله نویسی قرار شد کاری برای من بکنند ایشان هم همانجا حضور داشتند یا از رئیس کانون فرهنگی شاهد کاشمر آقای رضا مهری بپرسید همه آنها این مطالب را هم میدانند و هم تصدیق میکنند حتی الان همه پرسنل صدیق و زحمت کش بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر این مسئله را میدانند که من از زن و بچه ام دور هستم آن هم ده سال است که زن و بچه ام در خانه مادر همسرم و خودم در خانه پدری ام در کاشمر زندگی میکنیم همچنین آدرس وبلاگ خودم را که در مورد سیاست خارجی و انرژی هسته ای مطلب می نویسم را زیر همین نامه برایتان خواهم نوشت تا بهتر به سبک نوشتن من پی ببرید و در مورد خاطرات جبهه سه سال است دارم کتابی مینویسم که فکر کنم حدود دو سال دیگر وقت ببرد تا کتابم را تالیف کنم چون خودم شش ماه سابقه حضور در جبهه ها را دارم و هم رزمان زیادی دارم که از آنها هم کمک میگیرم جناب آقای دکتر حسین دهقان عزیز اگر بتوانید برای مقاله نویسی من کاری انجام دهید یا سفارشی بکنید یا بگوئید امتهانی از من در این رشته مقاله نویسی بگیرند یا در انتشارات شاهد که خود شما عزیز مدیر مسئولش هستید کاری به من بدهند تا در آنجا مقاله های سیاسی یا اجتماعی یا در باره خاطرات جبهه ( و غیره ) بنویسم بی نهایت ممنون شما بزرگوار خواهم شد تا بتوانم در یکی از نشریات مقاله بنویسم و کمک خرجی در بیاورم خدا شاهد است خانواده ای را از هم پاشیدگی نجات میدهید یا هر طور که صلاح میدانید اقدام کنید خداوند تبارک و تعالی شما و خانواده محترم و بزرگوارتان را همیشه سربلند و سرافراز نگاه دارد انشاالله . داریوش احمد رضا بهمنیار _ فرزند غلامرضا _ متولد تهران _ صادره از تهران _ شماره شناسنامه 69613 شماره ملی 0030766605 کد جانبازی 0919025421
آدرس - شهرستان کاشمر - خیابان شهید مدرس 9 - دومین کوچه سمت چپ - پلاک 8
تلفن منزل کاشمر خانه پدری ام 05328243493
تلفن همراه خودم 09359725407
تلفن تبریز خانه مادر زنم که زن و بچه ام در آنجا زندگی میکنند 04115246283
آدرس وبلاگ من www.bahmaneyar.blogfa.com
ایمیل من bahmaneyar@yahoo.com
تلفن رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر حاج آقای مهری 05328230900
شماره تلفن رئیس کانون فرهنگی شاهد شهرستان کاشمر آقای رضا مهری 05328231901
شماره تلفن بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان کاشمر 05328230901




با سلام خدمت جانباز گرانقدر جناب آقای بهمنیار
این حقیر هیچگونه مسئولیت اجرایی در بنیاد شهید و امور ایثارگران ندارم ولی با این وصف نامه شما را پرینت گرفته و به یکی از دوستان دادم تا انشاالله به دست دکتر دهقان برساند. خدا نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد