دست دادن با خانم کره ای(۲)

احمد با ناراحتی گفت:خوب من خجالت کشیدم که دستم رو پس بکشم و نمیتونستم تو اون لحظه براش توضیح بدم. گفتم به هر حال اتفاقی است که افتاده و در همین حال به اتوبوس رسیدیم و وارد شدیم. داخل اتوبوس آقایان محمد کریمی اهل مشهد و محمود رمضانعلی زاده اهل کاشان از دوستان جانباز ۷۰٪ و قدیمی تیم ملی و در عین حال شوخ طبع نشسته بودند و از دور ما را نظاره میکردند٬  

نزدیک که شدیم یکی از اونا پرسید که چی شده؟ من هم با زدن چشمکی به اونا٬ طوری که احمد متوجه نشه گفتم: احمد آقا با خانومی که مربی تیم کره بوده دست داده و نماینده حراست هم میخواد برا فدراسیون گزارش کنه! اونام که دنبال یه همچین سوژه ای می گشتن با آب و تاب فراوان گفتن: به به ! گاوت زاییده و باید بعد از این دور تیم ملی رو خط بکشی! خداحافظ بسکتبال! خداحافظ احمد دقاقله و ... احمد هم سخت تو فکر فرو رفته بود و ما سه تا هم در دل بهش میخندیدیم. به هتل رسیدیم و وارد رستوران شدیم٬ دوستان اهوازی احمد سر میز شام ازش  پرسیدن که چرا اینقدر ناراحتی؟ که اون هم دوباره ماجرا را توضیح داد. من که دیدم قضیه داره برا همه جدی میشه گفتم که این قضییه یه شوخی بوده و اصلا کسی هم ندیده که اون با خانومه دست داده یا نه٬ ولی مگه دیگه به خرج خودش میرفت؟ با ناراحتی شام خورد و به اتاقش رفت و ما هم بعد از کلی خندیدن پشت سر احمد به اتفاق محمود رمضانعلیزاده به اتاق خودمون رفتیم. محمود شیطونیش گل کرد و چون تقلید صدای خوبی هم داره٬ گوشی رو برداشت و شماره اتاق احمد رو گرفت و با یه لهجه غلیظ رشتی گفت: آقای دقاقله؟ احمد از اونطرف پاسخ مثبت داد. محمود گفت: نماینده حراست هستم و باید شما را ببییم٬ ده دقیقه دیگه اتاق من باش و بلافاصله قطع کرد. از خنده روده بر شده بودیم که دیدم تلفن ما زنگ خورد٬ گوشی رو برداشتم٬ احمد بود که با لهچه شیرین اهوازیش میگفت: حاجی بخدا الان نماینده حراست زنگ زد و منو احضار کرد. براش توضیح دادم که احمد جان اینا همش یه شوخی بود ولی دیگه باورش نمیشد. سرتونو درد نیارم این قضیه دو روز متوالی ادامه داشت و احمد موضوع رو به مربی تیم جناب آقای کامروا گفت و ایشون هم از من توضیح خواست و وقتی اصل ماجرا رو براشون تعریف کردم کلی خندیدند ولی باز احمد قبول نمیکرد و فکر میکرد که ما برای دلخوشی اون مسأله رو توجیه میکنیم. خلاصه کار رو به جایی رسوند که با آقای کامروا رفتن پیش نماینده حراست. و ایشون که انسان بسیار مهربان و دوست داشتنی بود با شنیدن موضوع احمد رو بوسیده بود و کلی هم به خودش بد و بیراه گفته بود که من ... بکنم یه همچین کاری بکنم و من تو رو مثل بچه خودم دوست دارم و از این تعارفات معمول. تا بالاخره احمد آقای ما باورش شد و این موضوع به خیر و خوشی گذشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
رمضان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:35 ق.ظ http://mighat61.blogfa.com

سلام بر اقا داود گل
تشکر می کنم که بنده سر می زنید وحقیر را مورد لطف خود قرار می دهید.پیشنهاد می کنم بیشتر از خاطرات زیبای خودتان بنویسید. در مورد نحوه ی مجروح شدن خاطرات ورزشی و... ممکن است طرح این ها برای من وشما که خودمان جانباز هستیم عادی باشد ولی نسل سومی ها تشنه ی شنیدن حقایقی از جنگ ودفاع مقدس هستند. که امثال ما وظیفه داریم انها را آگاه کنیم.قربانت.

سلام خدمت جناب کاوسی عزیز
از حسن ظن جنابعالی تشکر میکنم. امر شما نیز اطاعت میشود. انشاالله باز هم از راهنمایی های خوب شما برخوردار شوم. خدا نگهدار و التماس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد