اینجا آخر دنیاست

سرنوشت خانواده‌ای که نان‌آورش زندانی است
اینجا ‌آخر‌ دنیاست
اینجا اگر آخر دنیا نباشد ولی به آن خیلی نزدیک است؛ جایی در انتهای شهرک نفت ؛ آنجایی که دیگر جاده خاکی می‌شود و ساختمان‌ها، آدم را به یاد روستاهای دورافتاده در دل کوه می‌اندازد. باورکردنش سخت است که اینجا جزئی از پایتخت باشد، اینجا آدم را یاد حلبی‌آبادهایی می‌اندازد که فقط کمی مدرن‌تر شده‌اند.

 می‌گویند اینجا که نام و نشانی هم ندارد و نمی‌دانم چه اسمی رویش بگذارم از آن زوری‌سازی‌هایی است که هرکس از شدت بدبختی، زورش زیادتر شده است، آمده و چند آجر روی هم گذاشته و با خانواده‌اش توی آن چپیده است. اسمش را نمی‌توان خانه گذاشت. اینجا چهاردیواری‌هایی‌ است که اگر کسی مجبور نشود و زندگی‌اش به خطر نیفتد، پا توی آن نمی‌گذارد؛ ولی چه می‌شود کرد که مشتری این حلبی‌آبادهای مدرن کم نیستند.

امان از هرچه فقر و نداری است که آرزو را می‌کشد و عمر را تباه و موها را سپید می‌کند و غم به دل می‌آورد و چین و چروک‌های صورت را عمیق‌تر می‌کند. نیست و نابود شود هرچه فقر است که آدم را مجبور به هزار کار خلاف می‌کند و وجدان را می‌کشد. مرگ بر هرچه تنگدستی است که دست را مقابل همه دراز می‌کند و غرور را می‌شکند. لعنت بر بی‌پولی که گلیم آدم را آنقدر کوچک می‌کند که دیگر نتوانی پایت را دراز کنی. برود و دیگر برنگردد هرچه گرسنگی است که دل آدم را به ضعف می‌آورد و رنگ و رو را زرد می‌کند.

جاده خاکی روبه‌روی مجتمع فرهنگیان را که پایین می‌آیی پا در یک سراشیبی می‌گذاری که اسمش را کوهسار گذاشته‌اند؛ آن هم کوهسار پنجم اینجا هیچ‌یک از خانه‌ها پلاک ندارد، جز خانه اول که پلاکش یک است و نشانی آدم مورد نظر را باید از مرد ایستاده مقابل همین خانه سراغ گرفت. او دستش را به طرف سراشیبی تندی می‌گیرد و خانه... را نشانم می‌دهد.

برای رفتن به خانه‌ای که پلا‌کش را می‌پرسم؛ ولی پلاکی بر سردر آن نیست، باید بیست سی پله سیمانی را پایین رفت و از کوچه باریکی که دو طرفش ساخته شده است، گذشت. خانه مورد نظر پایین پله‌هاست؛ درست در یک سراشیبی که وضعیت ظاهری‌اش، فقر را فریاد می‌زند. خانه زنگ هم ندارد و باید به سبک قدیم دست را بر در کوفت. در که باز می‌شود، زنی میانسال و رنجور در را باز می‌کند و مرا به درون می‌برد.

خانه بسیار محقر است؛ از آن خانه‌هایی که هنوز به سرش نرسیده‌ای تمام می‌شود، خانه‌ای که 4 آدم بزرگ مجبورند توی آن پناه بگیرند تا از شر باد و باران و آفتاب در امان باشند. اینجا کولر هم ندارد و هرم آفتاب، آدم را کلافه می‌کند و عرق را بر پیشانی می‌نشاند. این سه زن معذبند که عکسشان را در روزنامه چاپ کنیم تا همه ببینند که فقر چه شکلی دارد و گرسنگی چه رنگی است؛ ولی اجازه می‌دهند تا درباره سرنوشتشان بنویسیم و از آنها که دستشان به دهانشان می‌رسد، کمک بگیریم.

این سه زن از وقتی که یادشان است، همنشین فقر بوده‌اند و با آسایش غریبه، روزهایی که مادر خانواده برایم تعریف می‌کند که چطور 6 نفری لب رودخانه فرحزاد رفته‌اند و از زور ناچاری سرپناهی پلاستیکی برای خودشان دست و پا کرده‌اند و 2 سال بدون آن که کسی از درددلشان باخبر شود و ریالی به آنها کمک کند، آنجا مانده‌اند. آنها سه چهار ماهی هم در یک مغازه زندگی کرده‌اند.

بیشتر شبیه قصه‌هاست؛ ولی واقعیت دارد آن روزهایی که مرد خانه توانسته اتاقی پیش‌ساخته با سقف ایرانیتی در کنار خاکروبه‌ها دست و پا کند و آن وقت 6 نفری توی یک اتاق مچاله شوند و آنجا هم اتاق پذیرایی‌شان شود و هم اتاق خواب، روزهایی که به خاطر نداشتن حمام به لب رودخانه می‌رفتند و با آب رود، سر و بدنشان را می‌شستند، بدون آن که کسی خبردار شود و به دادشان برسد.

اینها را که برایم تعریف می‌کنند، دختر کوچک‌تر که کم‌سن و سال است، انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین می‌اندازد تا شاید با هم چشم در چشم نشویم و او از گذشته‌اش بیشتر شرمنده نشود؛ ولی مادر از گفتن ابایی ندارد و خواهر بزرگ‌تر که به خاطر فقر، شوهرش او را طلاق داده و نداری پدر و در خرابه زندگی کردنش را بر سرش کوبیده است هم سری تکان می‌دهد و می‌گوید که این روز خوش ماست.

این را که می‌گوید، دلم هری می‌ریزد و بغض، راه گلویم را می‌گیرد که روز خوشبختی آنها آنقدر بی‌خوشبختی است که فرقی با نهایت بدبختی ندارد؛ اما گویی روز‌های بدبختی آنها واقعا بزرگ‌تر از حد تصور بوده است.

اما همه چیز از 4 تیر 3 سال پیش شروع شد؛ جمعه روزی که مهدی، پسر بزرگ خانواده، موتور قسطی پدر را قرض گرفت تا با دوستش در پی کاری برود و زود برگردد. ساعت 15 بود که مهدی و شهرام در حالی که کلاه ایمنی بر سر نداشتند، با سرعت وارد خیابان ملاصدرا شدند، غافل از این‌که خانم راننده‌ای سوار بر پژوی 206 نیز با سرعت قصد وارد شدن به این خیابان را داشت.

موتور و ماشین همزمان وارد خیابان می‌شوند و بدون آن که متوجه باشند، با هم تصادف می‌کنند و به خاطر شدت تصادف، زانوی مهدی داخل در ماشین می‌رود و فرمان موتور نیز وارد بازوی دست راستش می‌شود و او را برای همیشه معلول می‌کند؛ اما 4 تیر، اتفاق بدتری هم افتاده که مهدی را از 3 سال پیش تاکنون پشت میله‌های زندان فرستاده است.

مهدی وقتی با پژو تصادف می‌کند، موتورش واژگون می‌شود و شهرام که بر ترکش نشسته بود، محکم به زمین می‌خورد و می‌میرد؛ خیلی راحت و بی‌صدا. حالا مهدی قاتلی شده که ناخواسته جان دوستش را گرفته و بیشتر از هزار روز است که به خاطر این اشتباه در حبس است.

بعد از این تصادف، مهدی و شهرام را به بیمارستان می‌رسانند؛ اما مرگ شهرام را از مهدی مخفی نگه می‌دارند تا به خاطر وخامت حالش نفهمد که چه بلایی سرش آمده و حالش بدتر شود. خواهر مهدی تعریف می‌کند که چند روز پس از این اتفاق چطور خانواده شهرام خود را به پشت پنجره اتاق مهدی رسانده‌اند و خبر مرگ او را بلند فریاد زده‌اند و چطور مهدی مثل دیوانه‌ها در بیمارستان راه افتاده تا شهرامی را که می‌گفتند در طبقه بالا بستری است، ببیند.آن طور که پیداست شهرام، آدم بدبختی بوده است؛ از آن بچه‌هایی که پدر و مادرشان از هم جدا شده‌اند و هر کدام راه خودشان را رفته‌اند و او را به امان خدا رها کرده‌اند. خواهر مهدی می‌گوید روزهایی را به خاطر می‌آورد که شهرام، پسری کم‌سن و سال بوده است و چطور در این خانه و آن خانه را می‌زده تا بلکه کسی دلش به رحم بیاید و او را از خیابان جمع کند و زیر سقفی راهش بدهد. خانواده مهدی می‌گویند وقتی مادر شهرام، خبر مرگ او را شنیده است، خیلی بی‌تفاوت گفته که زودتر جسدش را نشانش دهند تا او مطمئن شود از دست این پسر خلاص شده است، آخر آن‌گونه که اینها می‌گویند مادر شهرام پس از طلاق اولش چند بار دیگر هم ازدواج کرده و وجود شهرام را برای زندگی‌اش مزاحم می‌دیده است.

حالا تنها یک چیز، صدای این زن را می‌اندازد و آن هم دیه‌ای است که باید خانواده مهدی بدهند؛ اما از کجا؛ خدا می‌داند. مادر مهدی می‌گوید این زن روزهای اول تمام دیه پسرش را می‌خواسته، اما با پادرمیانی ستاد دیه، او راضی شده که 20 میلیون تومان بگیرد و پایش را از این ماجرا کنار بکشد. البته در میان این همه بدبختی، چندماهی است که سر و کله پدر شهرام هم پیدا شده و این طور با زن سابقش تبانی کرده که 6 میلیون از 20 میلیون را بگیرد و خودش را کنار بکشد.

نمی‌دانم نان مرگ فرزند، خوردن دارد یا نه؛ ولی خواهر مهدی می‌گوید مادر شهرام گفته است که دوست دارد مثل همه پول خون بچه‌اش را بخورد. مادر شهرام را ندیده‌ام، یعنی نمی‌شود او را دید؛ چون در خانه‌اش را به روی کسی باز نمی‌کند؛ اما خانواده مهدی یکسره به فکر او هستند و اوضاع خود را فراموش کرده‌اند. آخر وضعیت مهدی که معلوم نیست تا چند سال دیگر باید در زندان بماند، از همه اسفناک‌تر است. مهدی در 3 سالی که در زندان بوده، از شدت فشارهای عصبی دو بار سکته قلبی کرده و دچار لرزش دست و پا شده است. البته مسوولان زندان برای این‌که خانواده‌اش ناراحت نشوند، چیزی به آنها نگفته‌اند؛ ولی دوستان مهدی خبر آورده‌اند که حالش خیلی خوب نیست. تازه دست راست مهدی هم دیگر کار نمی‌کند. در این مدت 3 سال، زن مهدی هم بی‌خرجی مانده و ویلان شده و چندماهی می‌شود که او هم مهدی را گذاشته است و رفته خانه پدرش.

این دیگر قوز بالا قوز است. حالا این خانواده، گرفتار معمایی است که فقط پول می‌تواند آن را حل کند؛ ولی چه می‌شود کرد، دست این خانواده خالی است. تازه پدر هم 2 سال می‌شود که زن و بچه‌هایش را گذاشته و رفته یعنی از فقر و فلاکت فرار کرده و به جایی که معلوم نیست کجاست، پناه برده. حالا این 3 زن تنها هستند با پسری کوچک‌تر که امیدش به همین 3 زن است.

نمی‌دانم الان که با آنها حرف می‌زنم، آیا غذایی روی اجاق دارند؟ آیا برای شبشان چیزی در بساط دارند؟ نمی‌دانم برای فردایشان می‌خواهند چکار کنند، آخر با جیب خالی که نمی‌شود کاری کرد. آنها تنها سرمایه‌شان، سیلی محکمی است که به گوششان می‌نوازند تا زردی چهره، خودش را نشان ندهد و آبروداری کنند؛ ولی با سیلی که شکم سیر نمی‌شود. خواهر مهدی می‌گوید اگر ما اینجا شب، سرمان را گرسنه روی زمین بگذاریم، کسی خبردار نمی‌شود و مادر لبخند تلخی می‌زند که اگر این کار را نکنیم، چه کنیم.

دوباره هرم گرما به صورت می‌کوبد و نبود کولر، خودش را نشان می‌دهد. دختر می‌گوید که نمی‌توانند دیوارهای خانه را گچ کنند و روی پشت‌بامی که آب می‌دهد، قیر بپاشند. آخر آنها تا خرخره زیر بار قرض هستند و اندک درآمد دختر خانواده فقط کفاف بدهی‌ها را می‌دهد. تازه اگر مهدی هم دیه‌اش جور شود و وام‌هایی که برای آزادی او از اینجا و آنجا گرفته‌اند، به حسابشان واریز شود، تازه آنها می‌مانند و بدهی‌هایی که نمی‌دانند از کجا باید پسشان دهند با پسری که دیگر علیل شده است و روی ویلچر از دستش کاری برنمی‌آید.

نمی‌دانم وقتی بدبختی می‌آید، چرا یکدفعه هجوم می‌آورد و ذره‌ذره نمی‌آید تا آدم، نفسی تازه کند و راه‌حلی بیابد؛ اما مرغ بدبختی، خیلی وقت است که بالای سر این خانواده می‌چرخد و معلوم نیست کی دست از سرشان برمی‌دارد؛ اما با این همه آنها آرزویی برای خودشان ندارند. آنها فقط می‌خواهند دست مهدی 29 ساله را عمل کنند تا مگر بتواند دوباره انگشتانش را به کار بیندازد و مثل قبل کمک‌خرج آنها باشد. چه آرزوی کوچکی یعنی آدم‌هایی مثل اینها، همه‌شان آرزوهای کوچکی دارند که خیلی راحت دست‌یافتنی است؛ ولی چه می‌شود کرد وقتی که فقر بر اندام آدم‌ها شلاق می‌زند و عرصه را بر آنان تنگ می‌کند.

دیگر وقت رفتن است. با سری که از شنیدن گرفتاری‌های دیگران سرسام شده است و دستی خالی که نمی‌تواند کمکشان کند. وقت بیرون رفتن از خانه دوباره همان صحنه‌ها بر چشم تحمیل می‌شود و دوباره همان جمله‌ها در سر می‌پیچد: مرگ بر هرچه فقر و نداری است که آرزو را می‌کشد و عمر را تباه می‌کندو....                                           روزنامه جام جم۲۷تیر۸۸  مریم خباز

نظرات 3 + ارسال نظر
محمد مهدی یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ب.ظ http://sobhe14.blogfa.com

سلام دوست عزیز
شما و این حرفا، حاشا و دریغا، اخر حکومت دینی و دولت عدالت محور و مدیران لایق و مشروع و خدوم! این گفتار و حرفها بیشتر به طنز می یاد تا واقعیت نزنید این حرفها ی بد بد ، حداقل شما نزنید.
انشاالله که طنز بود مثل طنز قبلی تون
موفق باشید.

فهیمه دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ http://www.tabnaktarim.blogfa.com

درد دلهای علی(ع)

پرستوی قشنگم خداحافظ ببین پریده رنگم خداحافظ

مرو تو از کنار من تنها مرا ببر زهرا امید قلبم

بی تو یار و یاوری من ندارم مرغ عشق ماپری من ندارم

ستاره شب من خداحافظ مادر زینب من خداحافظ

به رنگ ارغوان بود رویت دوچشم کم سویت به سوی زینب

تو رفتی از کنار من فاطمه خزان شده بهار من فاطمه

ای شریک زندگانی علی حاصل عمر وجوانی علی

رنگ و بویت بوی رفتن میدهد بوی درد وغربت من میدهد

بی تو هوای خانه ما سرد میشود مادر زینبم

مرحم زخم دل ریشم بمان چند روزی بیشتر پیشم بمان

با نفسهایت خورشم میبری میروی از هوش و هوشم میبری

ای امیدم ای تمام هست من پیش چشمم میروی از دست

من خانه ام نه سال آباد تو بود زندگی من همه یاد تو بود فاطمه

خیز تا بار دگر یارم شوی زخم دارم دست بالا کن مدد کارم شوی

زخم دارم التیام من تویی بعد پیغمبر تمام من تویی

[گل]

محمد مهدی دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:57 ب.ظ http://sobhe14.blogfa.com

سلامی به بلندای افتاب
ممنون از حضور و تبریک تون
منم عید مبعث پیامبر مکرم اسلام را به شما بزرگوار تبریک و تهنیت می گویم. امیدوارم همواره در کنار توجهات الهی شاد و خرم باشید.
موفق باشیید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد