قاتلم را شفاعت میکنم

شب آخری داشت یه چیزی می نوشت. نوشته اش هنوز مانده: «ای برادر عرب که به دنبال من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی، در روز قیامت من به دنبال تو خواهم گشت تا نزد خداوند تو را شفاعت کنم.»

 

بعدها یک هال به اتاق هایش اضافه کرد پول تیرآهن نداشت. رفت بیابان. هر جا درخت گز پیدا می کرد، شاخه ای می برید و با خودش می آورد. سقف هالش را پوشاند. بچه ها که می آمدند، می گفتند چه تیرآهن های ارزانی! حاجی چقدر پول بابتشان داده ای؟ حاجی هم می گفت: مفت و مجانی. پدرم توی کویر از اینها زیاد دارد.
¤ ¤ ¤
اگر به رفتار حاجی دقت می کردی، می توانستی بفهمی عملیات در پیش است یا نه. نزدیک عملیات حاجی شروع می کرد به قرآن خواندن. اگر زیاد کنجکاو می شدی، به راحتی نتیجه عملیات را هم می توانستی بفهمی. نتیجه عملیات ها را هم پیش بینی می کرد.
¤ ¤ ¤
یک بار بچه ها حاجی را شام دعوت کرده بودند. شام، سبزی و خربزه و تخم مرغ داشتند. حاجی گفت: من از همه نمی خورم. فقط یکی اش را قبول، می خورم اگر قبوله، بمانم، اگر نه که بروم. بچه ها به خاطر حاجی تدارک دیده بودند، اما قبول کردند. حاجی گفت: امشب سبزی و نان می خورم، تخم مرغ را هم می برم برای صبحانه.
¤ ¤ ¤
هوا خیلی سرد بود. تو جاده یه سیاهی دیدم که دارد می رود، بی خیال همه چیز. فکر کردم ستون پنجمه. دنبالش کردم. رفت توی آب رودخانه. پیش خودم گفتم رودخانه که شنا کردن نمی خواهد. اون هم توی این هوای سرد. بعد بیرون آمد، رفت پشت تپه. از بالا نگاه کردم، ندیدمش. بعد سروگردنش را دیدم. رفتم نزدیک. دیدم داره توی یک قبر نماز می خواند. صداش خیلی آشنا بود؛ حاج علی بود، فرمانده مان.
¤ ¤ ¤
گفت: باید راه را ادامه دهید. من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم. آنجا شهید می شوم. عملیات سختی خواهد بود. شما بر جنازه ام پا خواهید گذاشت و دژ را فتح خواهید کرد. همه با تعجب نگاهش کردند.
¤ ¤ ¤
چهل- پنجاه تا ترکش خورد. فرستادنش عقب. قصد داشتند بفرستندش تهران. حاجی از ایلام برگشته بود. همه مان ناراحت بودیم. داشتیم از مجروح شدنش حرف می زدیم که دیدیم یکی دارد از دور می آید. همه جایش باندپیچی بود. نزدیک تر شد، دیدیم حاجی است. موقع قدم برداشتن. بدنش تاب برمی داشت از درد. گفت نمی توانستم گردان را تنها بگذارم.
¤ ¤ ¤
با حاجی می رفتیم طرف اهواز. تا شیراز رانندگی کردم. بعد گفتم خسته شدم. حاجی نشست. رفتم صندلی عقب، خوابیدم. یک لحظه احساس کردم ماشین حرکت نمی کند. بیدار شدم، دیدیم حاجی نیست. وسط بیابان، تنها، وحشت کردم. جاده خلوت بود؛ تاریخ تاریک. اصلا نمی توانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. زنجیر ماشین را برداشتم، راه افتادم. کمی جلوتر، صدای گریه مانندی به گوشم رسید. صدا از آن طرف جاده بود، وسط بیابان. دیدم حاج علی است که داشت نماز شب می خواند.
¤ ¤ ¤
حاجی استخدام مجتمع مس بود. بار اول که رفته بود جبهه با هماهنگی رفته بود. بار دوم زنگ زده بودند که عملیات است. بدون هماهنگی رفته بود. رئیس اداری هم بعد از مدتی غیبت، حاجی را اخراج کرده بود. بعد از یک سال شهید امینی گفت: راستی، حاجی را یک ساله که از مجتمع حقوق نمی گیره. تعجب کردم. بعد به حاجی گله کردم که چرا هیچی نگفته. حاج علی گفت: مملکت ما الان نیازمند ایثاره. حقوق من چه ارزشی داره.
¤ ¤ ¤
حاجی خواست به عراقی که به سمت ما نشانه رفته بود، شلیک کند که سلاحش گیر کرد. دوباره گلنگدن را کشید و آمد شلیک کند که تیری آمد و خورد به برآمدگی پشت سر حاجی. برای این که حاجی را گم نکنیم، دست من و علی روی شانه حاجی بود. همان طور «یا مهدی، یامهدی» می گفت و از زیر دست هایمان لغزید. همان موقع یه منور روشن شد. دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشید. به علی گفتم: حاجی رفت. 

                                                               برگرفته از نشریه امتداد ۴۲خاطراتی از شهید حاج علی محمدی پور
¤ ¤ ¤

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد