یک کماندو، یک دهاتی، یک بیل

از سه راه پایگاه شهید نوژه داشتیم به سمت همدان می رفتیم که از دور دیدیم یک خودرو استیشن توقف کرده، یک نفر هم کنار آن ایستاده و چند نفر هم روی زمین خوابیده اند. 200 تا 300متری آن ها، ماشین مان را نگه داشتیم. 4نفر بودیم. دو نفر از یک طرف جاده و دو نفر دیگر از سمت دیگر جاده به سمت آن ها حرکت کردیم، وقتی به آنها نزدیک شدیم، دیدیم که تا 4 جنازه روی زمین افتاده و یکی هم سرپا هست. دیدم یکی از آن هایی که روی زمین افتاده بود، حرکت می کند. رفتم کنارش، دیدم به سختی مجروح شده پرسیدم: کی هستی؟ گفت:« من از خودتان هستم.» بعد هم افتاد و شهید شد.

همان موقع یکی ازگشتی های ما که یک وانت سیمرغ بود از راه رسید. دیدیم مسئول آن تیم حاج محمود نیکو منظراست. جنازه ها را گذاشتیم پـشت سیمرغ ببرند به سردخانه شهر.
اما قضیه این ماشین چه بود؟
داستان از این قرار بود که یکی از ماشین های گشتی ما که مسئول تیم آن برادر مجیدی بوده در مسیر حرکتش به سمت همدان به این خودروی استیشن مشکوک می شود به آن ها ایست می دهد. آن ها پیاده می شوند. مسلح هم نبودند چون که یک ماشین خاور از پشت سر داشته اسلحه های این ها را حمل می کرده است.
مجیدی سؤالاتی از آن ها می کند. مبنی بر اینکه که شماکی هستید؟ کجا می روید؟ بعد به آن ها نزدیک می شود تا آن ها را تفتیش کند.
مجیدی فردی درشت هیکل با قد 190 و خیلی ورزیده بود. بچه هایی که آن جا بودند، تعریف می کنند. وقتی مجیدی به آن فرد نزدیک شد، ما نفهمیدیم چی شد. دریک لحظه دیدیم که مجیدی با ضربه آن شخص 3 متر رفت هوا و دارد می آید پایین. اسلحه مجیدی هم دست شخصی است که او را زده. دریک چشم به هم زدن، او ما را هم خلع سلاح کرد. بعد گلنگدن را کشید تا به سمت ما شلیک کند. اولین ماشه را چکاند، شلیک نکرد. دوباره گلنگدن کشید باز هم شلیک نکرد. وقتی که دید دو تا تیر شلیک نشد، پـشتکی زد و از جاده پرید بیرون افتاد توی خاکی ود در رو. نیروی خیلی ماهر و ورزیده ای بود.
برادرمان رجبعلی عسگری که آن روزها محصل و نیروی ذخیره سپاه بود. سریع اسلحه اش را برمی دارد. گلنگدن می کشد و به سمت آن فرد متواری تیراندازی می کند که اتفاقاً اسلحه او شلیک می کند. اما آن فرد در تاریکی متواری می شود بعد هم مجیدی اسلحه اش را برمی دارد و به سمت آن 4 نفر شلیک می کند...
اما، داستان آن کماندوی یکه بزن، که از دست مجیدی فرار کرده بود هم شنیدنی است.
این فرد که محمد مهدی حیدری نام داشت، بعد از این که با حرکات آکروباتیک از دست مجیدی اسلحه را درمی آورد و بعد هم می گریزد،درحین فرار تیر می-خورد، ولی چون خیلی آدم ورزیده ای بوده، تا صبح دنبال همان قرارگاه شان می گردد. اما به هیچ جایی نمی رسد. عاقبت نزدیک یک روستا می نشیند تا استراحت بکند. همان جا خوابش می برد. درآن جا یک روستایی با دامادش درحال آبیاری مزرعه بودند.
خبر هم به گوش شان رسیده بود. به این فرد مشکوک می شوند، پیرمرد به دامادش می گوید:
تو به این فرد نزدیک شو، اسلحه اش را بگیر. من هم با بیل مواظب هستم که اگر خواست، دست از پا خطا کند با همین بیل او را ناکار می کنم.»
جوان روستایی با احتیاط به کودتاچی نزدیک می شود. اسلحه اش را می گیرد. درهمین لحظه، تا طرف می آید واکنش نشان بدهد. آن پیرمرد با بیل، چند ضربه به کمر و گردن او می زند.
وقتی این فرد را به پایگاه شهید نوژه آورده بودند.مثل طفل مادر مرده گریه می کرد و می گفت: ببینید من را چه کسی دستگیر کرده، یک پیر مرد دهاتی با یک بیل!  برگرفته از نشریه پلاک هشت
روایت فرمانده سپاه وقت استان همدان از دستگیری کودتاچیان نوژه
¤¤¤

نظرات 3 + ارسال نظر
رمضان دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://mighat61.blogfa.com

سلام بر اقا داود گل
خدا قوت.
از سرچشمه زلال گفتار امام محمد باقر(ع):
تو را به پنج چیز سفارش می‌کنم: اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن، اگر به تو خیانت کردند خیانت مکن، اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو، اگر مدحت کنند شاد مشو، و اگر نکوهشت کنند، بی تابی مکن.
صبر کنید برگزاردن احکام شرع و شکیبایی ورزید در برابر دشمنتان و آماده و حاضر یراق باشید برای امامتان که در انتظار او هستید
خدا در روز قیامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلی که در دنیا به آنها داده است باریک بینی می کند
نهایت کمال، فهم در دین و صبر بر مصیبت، و اندازه گیری در خرج زندگانی است.
سخن نیک را از هر کسی، هر چند به آن عمل نکند، فرا گیرید.

قاصدک دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 ب.ظ http://m-shaker.blogsky.com

سلام حاج داود عزیز

آقا ببخش دیر خدمت رسیدم..راستش نتم قطع بود و نتونستم برای تبریک روز

میلاد حضرت حجت(ع).با این وجود گرچه دیره ولی مجدداْ این ایام فرخنده را خدمت

شما و خانواده محترم تبریک میگم..

وقت کردی یه سربه آخرین پستی که هفته پیش گذاشتم بزن.

شعریست پیشکش به مولا..راستش اکثر دوسیتان جانباز خوششون اومده..نمیگم

بیا و تعریفم را بکن..میخوام زبان حال جانبازان را که در یکی از ابیات هست را ببینی

خوشت هم نیومد بگو..انتقاداتت هم شیرینه. و برای ما غنیمت..

فقط..اسمم را فراموش نکنی هااا..قاصدک..!!.ممنون که میای..

زنده باشی و سلامت..یاعلی مدد

محمد عسکری دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ب.ظ http://www.gerdaloo.blogfa.com

ببخشید آقا داوود این برادرتون رجبعلی عسکری از اهالی کجا بود یعنی از کجا اومده بود اگه یادتون هست بفرستید ایمیلم

سلام من این خاطره را از قول فرمانده وقت سپاه همدان نقل کردم که منبع آن را نیز آورده ام و متاسفانه خودم ایشان را نمیشناسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد