تپه برهانی ـ ۲

من نیز وقتی در گوشه ای به خود فرو رفتم نا خودآگاه گذشته زندگیم را مروری دوباره کردم. پدر، مادر، خانواده، عزیزان قرآنی، نادر، ناصر همه و همه برایم مجسّم شد. از خود پرسیدم:« آیا باید باور کنم که من هم لیاقت قُرب حق را دا رم؟ نکند حرفی که نادر در خواب به من زد در حال تعبیر است؟ آیا موعد سوار شدن بر مرکبی که نادر بلیطش را از پیش رزرو کرده بود رسیده است؟» در همان لحظه، در یک تحلیل عمیق درونی به این نتیجه رسیدم که هیچ ابزاری که خود تدارک دیده باشم برای نائل آمدن به چنین مقامی درگذشتۀ خویش سراغ ندارم. پس آیا مورد عنایت و لطف پروردگار قرار گرفته ام.  ناگهان شنیدم که قاری قرآن با صدای زیبایی از بلندگوی پادگان چنین تلاوت کرد:

 «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقتنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفور الرحیم...»

سرم را میان دو زانوی خویش قرار بودم و اشکم به آرامی برزمین می ریخت.گفتم:«خدایا، دستم خالی است،خود از آنچه برمن گذشته است بهتر آگاهی. اما مگر می شود بین عمل ما و لطف و رحمت تو قیاس کرد؟ برای تو سخت نیست که در یک لحظه، بر یک عمر خطا و گناه بندۀ روسیاه، قلم عفو بکشی. خدایا مرا از آنچه کرده ام پاک کن، خدایا ضعیفم، بر ناتوانیم ترحم کن و ...» قاری این چنین ادامه داد:

«و انیبوا الی ربکم و اسلموا له ...» این اولین بار نبود که قرآن این چنین با من سخن می گفت، اما این بار احساس کردم که هرگز این قدر از شنیدن آیات قرآن لذّت نبرده بودم. در نهایت، تصمیم گرفتم من نیز مثل بقیه، آخرین درد دلهای خود را به کاغذ منتقل کنم شاید که آرام بخش خانواده و راهگشای دوستانم باشد. نامه ای نسبتاً مفصل نوشتم. از زحمات بی دریغ پدر و مادرم قدردانی کردم و از آنان مصرانه خواستم که در این فراقت ظاهری، بردبار و صبور باشند. به نوبۀ خود به ایشان تبریک گفتم که تنها پشرشان را به راه دوست تقدیم کردند. خطاب به مادرم نوشتم:« مادر عزیزتر از جانم، به شما گفته بودم که به واحد آموزش عقیدتی می روم، باور کنید دروغ نگفتم، اولاً حقیقتاً مدتی دراین واحد مشغول به خدمت بودم؛ ثانیاً خط اول جبهه های ما، غایت مقاطع آموزش عقیده است. آنان که یک عمر فقه و اصول و فلسفه و عرفان و کلام خوانده اند باید از محک جبهه نیز سربلند بگذرند و اگر در این آزمون لغزیدند، شهادت می دهم و خدای را بر این شهادت گواه می گیرم که یک عمر به خطا رفته اند. مادر، من به جبهه آمدم تا خودم را بازیابم ومن عرف نفسه فقد عرف ربه. آمدم تا عدل خدا را در عینیت کردار و نه در ذهنیت اقرار، شهادت دهم. تا کی باید نشست و تاریخ انبیاء پاکی که تمام عمر را در جهاد و ایثارسپری کردند بازنگری کرد، اما درس نگرفت. من به جبهه آمدم تا نبوت محمد(ص) را که فخر امتش را جهاد دانست٬ عملاً شهادت دهم. به جبهه آمدم تا لبیک گوی فریاد امامی باشم که فرهنگ ولایت را در جامعۀ فرو رفته در ظلم و جهل، پایه نهاد و اشعۀ امیدی دوباره، برروزنۀ دل منتظران حریت و عدالت و فلاح تابانید، خط سرخ ائمه شهید(ع) را زنده کرد و پس از1400 سال رکود و خاموشی، نسل امروز را بدان رهنمون شد. من آمدم تا مصداق کسانی نباشم که علی رغم یاری خواهی امامشان، سر درلاک زخارف نفس فرو بردند و به گنداب دنیا خزیدند. آمدم تا با انتخاب مرگی شرافتمندانه فریاد کنم که ای انسانهای خواب آلوده، سرای خاکی دنیا پلی است برای گذشتن و نه خانه ای برای اتراق کردن!

مادر عزیزم، مگر می شود انسانی به گلستان جبهه پا بگذارد اما از کانون گرمابخش عشق یعنی جهاد و رزم  رو در رو با دشمن فرار کند؟...»

دراین نامه هرچه را درآن مقطع ضرورت داشت نوشتم و به هرکس لازم می دیدم پیام دادم و سپس نامه را در ساک خود گذاشته و به تعاون لشکر تحویل دادم. گردان درمیدان صبحگاه، آمادۀ حرکت بود. پرچمهای رنگارنگی که در دست برادران رزمنده بود، برشکوه این صحنه می افزود. اکنون بلندگوی پادگان،سرود:« با نوای کاروان    باربندید همرهان   جیش خدا دردل   عشق خدا دارد...» را پخش می کرد. به هر که می نگریستی او را خندان و شاد می یا فتی، حتی بردارانی را که کمتر خندیدنشان را در این مدت دیده بودم، اکنون با نشاط و خندان یافتم. در هر گوشۀ پادگان، جمعی از برادران را می دیدی که عکس یادگاری می‌گیرند. اما اگر دقیق تر، زوایای خلوت پادگان را جستجو می کردی گهگاه، زوج یاران صمیمی را می یافتی که مثل دو برادری که سالهاست یکدیگر را ندیده اند، با اشتیاق، گرم گفت و شنودهای جدّی هستند و چیزی نمی گذشت که دقایقی به آغوش هم فرو می رفتند و آنچه را که به سخن نمی آمد با گریه و اشک تفهیم می کردند. پرسنل آموزشی و خدماتی پادگان، با تحیّر، محو تماشای این شور و هیجان بودند. پرسنل آشپزخانۀ پادگان را دیدم که هر یک، زانوی غم در بغل گرفته بود. بعضی از آنها که دلی رقیق تر داشتند، آرام می گریستند و بسختی تلاش می کردند که اشکهای خود را پنهان کنند.

آیا واقعاً گردان امام حسین(ع) عازم کربلا بود؟

نظرات 1 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

به حال خود نگرسیتم و گریستم...
خدایا، چه ولوله‌ای بود که در دل‌های آنها انداختی...؟

سلام امین جان
با این کتاب بیا جلو انشاالله به جاهای بهتری میرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد