تپه برهانی - ۳

گردان را به تفکیک گروهانها به خط کردند. فرمانده هر گروهان، در پیشاپیش آن به راه افتاد و برادران با انضباطی دیدنی پشت سر او به حرکت در آمدند. گردان در نزدیکی در پادگان متوقف شد. فرماندهان جهت آمارگیری و بررسیهای دیگر دستور دادند که همه برزمین بنشینند. بعد از چند لحظه برادر محمد علاقه مندان آمد پیش من و گفت:« من کاری خصوصی با شما دارم، ممکن است چند لحظه با هم به گوشه ای برویم؟» به سرعت برخاستم و همراه او به گوشه ای رفتیم. او در حالی که دستهایم را در دست خود گرفت، با لحنی جدّی که برایم غیرمنتظره بود ...

گفت:« آقای طالقانی، من یکی از کسانی را که مطمئن هستم شهید خواهد شد، شما هستید. شما به خوبی می دانیدکه من چقدر در جبهه ها بوده ام٬ بطوری که حساب عملیاتهایی که شرکت کرده ام از دستم خارج شده، هر بار، با ده ها دوست صمیمی به جبهه آمده ام آنها به دیدار خداوند نائل شده اند و من تنها بازگشته ام. آقای طالقانی، دنیا برایم تنگ شده است. هیچ آرزوی دیگری جز شهادت در راه خدا ندارم. هر بار که به اصفهان برمی گردم،از خودم خجالت می کشم، چشمم که در چشم پدران و برادران شهدا می افتد شرمنده می شوم. البته ایمان دارم که هنوز لیاقت این فیض را ندارم و به همین دلیل هم هست که دعایم مستجاب نمی شود اما فقط یک خواهش از شما دارم. شما را به خدا قسم می دهم که وقتی نزد شهدا و مخصوصاً شهید بهشتی رفتید از قول من به همۀ آنها سلام رسانده و بگویید که برای من شفاعت کنند، مرا بطلبند؛ نزد خدا وساطت کنند تا من هم پذیرفته شوم...»

از خجالت سربه زیر انداخته و تمام تلاش خود را به کار بستم تا به او جوابی بدهم اما نتوانستم، لبهایم لرزید و اشک درچشمانم حلقه بست. او همچنان دستهای مرا می فشرد و با اصرار تکرار می کرد که:« قول می دهید که این کار را بکنید، قول می دهید؟...» بغض گلویم را فشرد. نتوانستم خود را کنترل کنم و نا گهان بغضم ترکید، او را در آغوش گرفته و بلند بلند گریستم. لحظاتی بدین گونه گذشت. آخر چگونه ممکن بود که من لیاقت شهادت داشته باشم اما« علاقه مندانی»که ده ها بار درجبهه ها تا پای جان جنگیده و به قول بعضی برادران رزمنده،جای سالمی در بدن نداشت، این لیاقت رانداشته باشد!!؟ او گریۀ مرابه پذیرفتن آنچه خواسته بود تعبیر کرد و آنگاه با هم به سوی گروهان بازگشتیم. گردان آمادۀ حرکت بود. دراین لحظه آشپزها و پرسنل پادگان را دیدم که دردو طرف در اتوبوسها کوچه ای ساخته بودند، بسیاری ازآنها قرآن و گُل به دست داشتند و برادران رزمنده در حالی که از زیر ده ها قرآن می گذشتند به اتوبوسها سوار شدند، آن گاه اتوبوسها به طرف فرودگاه سنندج به راه افتادند. کارکنان فرودگاه، گُل به دست، به استقبال گردان آمده و یکپارچه فریاد می زدند:« برادر رزمنده، خدا نگهدار تو » تعدادی هواپیمای غول پیکر سی یکصدو سی ارتشی، انتظارمان را می کشید. لحظاتی بعد، هر گروهان در یک هواپیما جای گرفت و بدین ترتیب به شهر ارومیه منتقل شدیم. ظهر بود که به ارومیه رسیدیم (۳۱/۴/۶۲). هنگام خروج از هواپیما، صدای اذان به گوش می رسید. لحظاتی بعد، مورد استقبال گرم کارکنان فرودگاه و پرسنل اورژانس مستقر در فرودگاه ارومیه قرار گرفتیم. پس از استراحتی کوتاه، نماز جماعت به امامت حجه الاسلام ترکان برگزار شد و سپس همراه با کارکنان فرودگاه، برسر یک سفره، ناهار خوردیم. ساعت، ۳۰/۲ بعد از ظهر را نشان می داد که با تعدادی اتوبوس، به پیرانشهر، محوری بود که از چند شب پیش، عملیات « والفجر۲» در آن جریان داشت. پس از ورود به پیرانشهر، شهر را یکپارچه حرکت و هیجان یافتم. رزمندگان بسیاری را در حالی که به پشت کامیونها سوار بودند، درسطح شهر در حال آمد و شد دیدم. سرودهای پیروزی همراه با مارش عملیات از مأذنه ها شنیده می شد و به این شور و شوق، جلوه ای دیگر می بخشید. گردان را مستقیماً به پادگان پیرانشهر بردند. پادگان، مملو از نیروهای رزمنده ای بود که یک لحظه آرام و قرار نداشتند و هر کس به کاری مشغول بود. در اینجا ارتشی و سپاهی و بسیجی از هم شناخته نمی شدند و گویا همه دست دردست هم، در تدارک کاری بزرگ بودند. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود که گردان را به خط کردند.تعداد زیادی کامیون در پادگان آماده بود. لحظاتی بعد دستور دادند که همه به کامیونها سوار شوند. اینجا بود که همۀ ما دریافتیم امشب، شب موعود است.

در حالی که در زاویه ای از کامیون ایستاده بودم، چهرۀ سرخ خورشید را که هر لحظه سرخ تر می شد تماشا می کردم. آیا این آخرین باری است که منظرۀ غروب خورشید را تماشا می کنم؟ هوا نیمه روشن و نیمه تاریک شده بود. کامیونها با سرعت به راه افتادند. رزمندگان مستقر در پادگان، در اطراف کامیونها تجمع کرده و به صورت شعار برای ما دعا می کردند. بی اختیار اشک شوق می ریختم. با تمام وجود احساس کردم که باید از توفیقی که بدست آورده ام شاکر باشم، اما جمله ای را که بتواند عمق این احساس را به پیشگاه حق عرضه بدارد؛ نمی یافتم و آنگاه این احساس را در قالب قطرات اشکی می دیدم که بی اختیار برگونه هایم می لغزید. در این هنگام حس کردم که هرگز این قدر به نادر نزدیک نبوده ام، گویا اکنون او در کنارم بود و با چهره ای خندان با من سخن می گفت. یک لحظه به خود آمدم و به اطراف نگریستم، همرزمانم نیز حال و هوایی مشابه من داشتند. گروهی از آنان را دیدم که در گوشه ای از کامیون با صدای بلند سرود:« ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، آماده باش،...» را سر داده بودند.

کامیونها در یک ستون، به آرامی پیش می رفتند. چیزی نگذشت که به یک جادۀ خاکی وارد شدیم. از شکل و شمایل جاده دریافتیم که در طول همین چند شب عملیات،توسط برادران مهندسی جهاد سازندگی ساخته شده است. شیب تند جاده نشان می داد که نهایتاً به ارتفاعاتی ختم می شود که عملیات رزمندگان در آن جریان دارد. کم کم به مناطقی وارد شدیم که در شبهای گذشته آزاد شده بود. سنگرهای متعدد، تانکهای سوخته و جیپ های نظامی منهدم شده، سخن از عظمت کاری داشت که یاوران دین خدا در شبهای گذشته به انجام رسانده بودند. شیب تند جاده و ترافیک سنگین آن موجب شده بود که کامیونها با سرعتی کم، طی مسیر کنند. ماشینهای مختلف در رفت و آمد بودند. پس از یکی دو ساعت، به انتهای جاده یعنی رأس ارتفاعاتی که رزمندگان در مراحل اولیۀ عملیات آزاد کرده بودند رسیدیم و با دستور فرماندهان، از کامیون پیاده شدیم. فرمانده هر گروهان، به گروهان تحت فرماندهی خود، آرایش نظامی داد و سپس به ستون یک، مشغول پیاده روی شدیم. در طول مسیر، بولدوزرهای جهاد را دیدم که با وجود تاریکی شب، با جدیت در حال تلاش و کار بودند تا جادۀ خاکی را تا مواضع مقدم رزمندگان برسانند. پس از دقایقی به بالاترین نقطۀ ارتفاعات رسیدیم. صدای تیراندازی و انفجار خمپاره ها و گلوله های توپ شنیده می شد. در فاصله ای نسبتاً دور، تعداد زیادی گلولۀ منّور، خط تماس نیروهای متخاصم را روشن می کرد. از اینجا گلوله هایی که دردو جهت مخالف همچون شهاب آسمانی در حرکت بودند، بخوبی دیده می شد. در این لحظه گردان متوقف شد و با دستور فرماندهان، برزمین نشستیم. چیزی نگذشت که فرماندۀ لشکر یعنی برادرحسین خرازی را دیدم که قصد سخنرانی دارد، او روی تخته سنگی ایستاد و صحبتهایی را دربارۀ اهمیت منطقۀ عملیاتی گوشزد نمود. وی گفت: « برادران عزیز، امشب کار بزرگی را در پیش رو داریم. امام و امت منتظرند، باید همۀ تلاش و استعداد خود را بکار بندیم تا انشاالله با یک پیشروی سریع، قلب امام و امت را شاد کنیم...»

نظرات 1 + ارسال نظر
یه غریبه پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام حاج داوود
خیلی قشنگ بود و تاثیر گذار و روون! کتاب جالبی به نظر میرسه ولی حیف که نیست!
حاجی راستی اون کتاب درمورد شهید وزوایی اسمش چی بود؟


حاج آقا واقعا شرمنده کردید، "یه جوانمرد" رو متوجه نشده بودم، الان دیدم.
چرا چیزی نگفتید، تشکر کنم؟!

سلام به جوانمرد
اسم کتاب ققنوس فاتح است.
خواهش میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد