تپه برهانی ـ ۴

آثار خستگی در چهرۀ برادران موج می زد، زیرا گردان از صبح، دائم سر پا در حال انتقال از شهری به شهر دیگر بود. پس از سخنان برادر خرازی، برادر عباس قربانی رشتۀ سخن را به دست گرفت. به اطراف خود که نگاه کردم، اکثر برادران را در حال چُرت زدن دیدم. برادر قربانی در پایان از ما خواست که پس از اقامۀ نماز، آماده عملیات شویم. بعد از نماز به خوردن شام که شامل نان خشکۀ محلی و کنسرو ماهی بود مشغول شدیم. آثار خستگی و خواب در چهرۀ همه برادران کاملاً مشخص بود و بالاخره فرماندهان دریافتند که گردان برای انجام عملیات آمادگی ندارد. و بدون آن که حرفی به ما بزنند دستور دادند که سوار کامیونها شویم. کامیونها به راه افتادند و پس از طی مسیری کوتاه، به ساختمان بتونی بزرگی رسیدیم. این ساختمان در واقع رستوران و آسایشگاه فرماندهان ارشد عراقی بود که اکنون درتصرف رزمندگان اسلام قرار داشت. ساختمان در اثر عملیات، مخروبه شده و به هم ریخته بود. اما به هر جهت قرار شد شب را در همانجا بخوابیم...

۶۲/۵/۱ 

صبح زود، بعد از اقامۀ نماز، فرماندهان اجازه دادند که برادران به استراحت بپردازند. حدود ساعت 8 صبح بود که با صدای تیراندازیهای پی درپی از خواب پریدم. ابتدا تصور کردم که عراقیها حمله کرده اند، اما بزودی دریافتم که چند فروند هوا پیمای عراقی، در ارتفاع پایین ظاهر شده اند و رزمندگان به طرف آنها تیراندازی می کنند. پس از صرف صبحانه، با تنی چند از برادران رزمنده، به گشت و گذار در سنگرهای عراقی پرداختیم. در سنگرها وسایل بسیاری به چشم می خورد، اما آنچه بیش از همه نظر ما را به خود جلب می کرد، شیشه های مشروبات الکلی و وسایل قمار و مجلات مبتذل بود که در اکثر سنگرها به چشم می خورد، رزمندگان پس از جمع آوری، اقدام به سوزاندن آن کردند. هواپیماهای عراقی تقریباً هر ۱۵ دقیقه یکبار در حالی که در ارتفاع پایین پرواز می کردند، برفراز منطقه ظاهر شده و بی هدف ضمن پرتاب راکت و بمب خوشه ای، با تیربار منطقه را گلوله باران می کردند. در طول مدتی که آنجا بودیم حتی یکبار هم حملات آنها زیانی یه نفرات و تجهیزات رزمندگان نرسانید و این گویای ضعف و هراس خلبانان عراقی بود.

حدود ساعت ۱۲ ظهر بعد از اقامۀ نماز٬ وانت ها در حالی که دیگ های بزرگ غذا را حمل می کردند به محل استقرار ما آمده و برادران گردان به صرف ناهار که چلو خورشت قیمه بود پرداختند. بعد از صرف ناهار، فرماندهان، گردان را به خط کرده و به کامیونها سوار نمودند. جهت حرکت به سوی پیرانشهر بود و برادران از این بابت بشدت نگران بودند، زیرا تصور می کردند که عملیات منتفی شده و ما را به عقب می برند. حدود ساعت ۳ بعد از ظهر به پادگان پیرانشهر رسیدیم و داخل پادگان از کامیونها پیاده شدیم. گردان را به فضای سبز پادگان بردند. حضور فرمانده لشکر به برادران امید می داد، زیرا این حضور گویای آن بود که قرار است کار مهمی انجام شود و برادران گردان از این جهت خوشحال بودند. بعد از آن که بطور منظم برزمین نشستیم، دیدم که عباس قربانی، در گوشی با «یزدخواستی» سخن می گوید. من پشت سر برادر ترکان نشسته بودم. بعد یزدخواستی به طرف ما آمد و کنار برادر ترکان نشست و به او گفت:

« آقای قربانی می گویند، دقایقی برای گردان سخنرانی کنید و سعی کنید برادران تهییج و آماده برای عملیات شوند.» برادر ترکان پس از لحظه ای مکث، در حالی که رو به من می کرد، گفت:

« برادر طالقانی! من فعلاً نمی توانم حرف بزنم. لطفاً شما سخنرانی کنید.» حال برادر ترکان را می فهمیدم. یکی دو روز بود که در خود فرو رفته بود و دائم زیر لب زمزمه ای داشت. لذا بدون هیچ تعارفی از جا برخاستم و در مقابل گردان درباره جهاد و فضیلت آن از لسان قرآن به سخنرانی پرداختم. این سخنرانی حدود ۳۰ دقیقه به طول انجامید و سپس یکی از خلبانان نیروی زمینی که با فرم مخصوص در محل حضور داشت، در برابر برادران قرار گرفت و گفت که قرار است گردان را با هلی کوپتر به منطقۀ عملیاتی هلی برد کنند و در زمینۀ سوار و پیاده شدن به هلیکوپتر و رعایت نکات ایمنی به توحیه گردان پرداخت.

 پس از پایان سخنان ایشان، از برادران خواسته شد که ضمن بازبینی مجدد تجهیزات خود، قمقمه های خود را پر از آب کنند، زیرا ممکن است تا بعد از عملیات، دسترسی به آب مقدور نباشد. سپس گردان به طور منظم به طرف فرودگاه پادگان هدایت شد.

چهار هلیکوپتر ارتشی در انتظار برادران رزمنده بود. هر هلیکوپتر، هر بار ۱۰ نفر از برادران رزمنده را به منطقه می برد و باز می گشت. من درنوبت دوم همراه با ۹ نفر دیگر از برادران، سوار هلیکوپتر شدم.

مرداد ماه سال ۱۳۶۲ بود و هوا گرم. هلیکوپتر بعد از حدود ۲۰ دقیقه پرواز در حالی که سعی می کرد در نزدیک زمین پرواز کند، از تپه ها و کوه ها و ارتفاعات مختلف گذشت و بعد روی یک سلسله ارتفاعات که بعداً فهمیدم ارتفاعات ۲۵۱۹ نام دارد، فرود آمد. هلیکوپتر نمی توانست کاملاً برزمین بنشیند و می بایست از ارتفاع دو متری زمین، به بیرون بپریم.

ارتفاعات ۲۵۱۹ پشت پادگان حاج عمران قرار داشت و در عملیات والفجر۲، رزمندگان تیپ المهدی که متشکل از بسیجیان شیراز بود، این پادگان را به اضافۀ ارتفاعات ۲۵۱۹ فتح کرده بودند.

هنوز لحظاتی از پیاده شدن ما از هلیکوپتر نگذشته بود که چندین گلولۀ خمپاره ۶۰ دشمن، در اطراف ما منفجر شد. دشمن از صدای هلیکوپترها، به انتقال نیرو پی برده بود که منطقه را زیر آتش گرفت. درلحظات اولیه، دو نفر از برادران، شهید و پنج نفر دیگر مجروح شدند. لحظاتی بعد فرماندهان، گردان را به نقاط امن و دارای جان پناه مناسب هدایت کردند. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که کار هلی برد نیروها به پایان رسید و همه برادران به صورت دسته های ۳،۴و۵ نفره در اطراف ارتفاعات، در جان پناههای مناسب، به انتظار نشستند. در هر جمع، هر کس به کاری مشغول بود. گروهی به گرمی با هم سخن می گفتند و بعضی برادران نیز قرآنهای جیبی خود را قرائت می کردند و عده ای دیگر نیز به افق، چشم دوخته و در فکر فرو رفته بودند. یکی از برادران درجمع ما، پشت سر هم جوک می گفت و بعد با صدای بلند می خندید. برادر محمدرضا تورجی زاده خطاب به او گفت:« عوض این حرفها، ذکر یا تسبیح بگو. شاید این آخرین غروب در زندگی ما باشد.» آن برادر جواب داد: « اتفاقاً من هیچ وقت اهل جوک گفتن نبودم، اما نمی دانم چرا امشب این قدر می خواهم بخندم!»

تصمیم گرفتم تا قبل از تاریک شدن هوا، نامۀ دیگری برای پدر و مادر و خانواده ام بنویسم و در جیب بگذارم، تا اگر احیاناً توفیق شهادت دست داد و به اصفهان منتقل شدم، به دست خانواده ام برسد و لذا مشغول نوشتن شدم.

ساعتها بسرعت می گذشت، حدود ساعت ۱۰ شب، فرماندهان دستور دادند که برادران جمع شوند. آتش دشمن قطع شده و منطقه آرام بود. هر گروهان برای برادران رزمنده شروع به صحبت کرد. از سخنان هر یک برمی آمد که دقایقی بیش تا آغاز عملیات نمانده است.

برادر یزدخواستی سعی کرد بطور فشرده تذکراتی را که در طول برنامه های آموزشی و تاکتیک در پادگان سنندج مشروحاً بیان کرده بود، یا دآوری کند و در عین حال، دربارۀ صبر و مقاومت و از خود گذشتگی و عشق به شهادت و خلاصه آنچه رمز پیروزی ماست، مطالبی را بیان داشت و بعد گفت:

« از کلیۀ برادران ملتمسانه می خواهم که اگر در این مدت خطا و اشتباهی از من دیده اند، مرا حلال کنند. بشر جایزالخطاست. ممکن است در طول برنامه های تاکتیک یا رزم شبانه، خدای نکرده حرفی زده باشم که برادری از من دلخور شده باشد. اکنون خواهش می کنم که مرا حلال کنید...» سپس به نزدیک برادران آمد و همه اطرافش حلقه زدند و او به تشریح منطقۀ عملیاتی و نوع عملیات و وظیفه گروهان ما پرداخت.

شب زیبایی بود و نسیم روح بخشی پرچمهای رنگارنگ رزمندگان را به رقص در می آورد. آن شب آسمان صاف مهتابی، جلوۀ زیبایی به ارتفاعات می بخشید.

برادر مرتضی یزدخواستی فرمانده گروهان، با لحنی قاطع و در عین حال امید بخش سخن می گفت و فرزندان حسین(ع) که روزها و شبهای طولانی را در انتظار چنین شبی سپری کرده بودند، آرام و دقیق به سخنان او گوش می دادند. وی در پایان سخنانش گفت:

« برادران! چون وقت تنگ است، هر کس هنوز نماز نخوانده، سریعاً بخواند. تجهیزات خود را بررسی کنید، اگر کم و کسری داشتید، به من بگویید تا برطرف کنم.»

برادران هر کدام به گوشه ای رفته و تیمم کردند و به نماز ایستادند. نماز آن شب با همۀ نمازهایی که تا کنون اقامه کرده بودیم، فرق داشت. قلم، ناتوانتر از آن است که بتواند به تشریح آن حالات بپردازد. نماز آن شب، نماز عشق و فنای درحق بود؛ نماز آن شب از آن نمازهایی بود که هر چه به پایانش نزدیکتر می شدی، دلگیرتر می گشتی. با هر کلمه ای که بر زبان این نماز خوانهای عاشق جاری می شد، سیلاب اشک بود که بر گونه ها می لغزید و بر زمین می ریخت. نماز آن شب تفسیر« الذین هم فی صلاتهم خاشعون» بود. آن شب، سختی یک عمر به انتظار نشستن؛ تا شب یا روزی شکار مرگ شدن و حلاوت انتخاب مردانۀ« به شکار مرگ رفتن» را چشیدم. آن شب با تمام وجود، بر حقارت انسان نماهایی که عمری درپی کسب لذات پوچ دنیوی سگ دو می زنند، شهادت دادم. آن شب بعد از سالها احساس کردم که معنای آن سخن صادق اسوۀ بشریّت، رسول اکرم(ص) را که تفریح امّتش را جهاد در راه خدا عنوان فرمود، فهمیدم...

به هر طرف که نگاه می کردم، برادری را می دیدم که صورت بر خاک نهاده و همراه با زمزمه ای جانسوز، اشک می ریزد.

ساعت تقریباً یازده شب را نشان می داد که فرماندهان، برادران عاشق را به خود آوردند. سه گروهان به طور موازی ـ به ستون یک ـ از جلو نظام داده شده و سپس در همان حال برزمین نشستیم. فرماندهان گروهان به سر شماری برادران پرداخته و سپس مهمترین نکات لازم را یادآوری کردند. آن گاه با دعای خیر فرماندۀ لشکر، حرکت به سوی هدفهای تعیین شده، آغاز شد.

نظرات 2 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام آقای حیدری، خوبید یا بهترید؟!
ممنون، سعی می‌کنم اون کتاب رو تهیه کنم.جدیداً با یک سایتی آشنا شدم که کتاب‌های دفاع مقدس رو به صورت کامل ارائه میکنه.از مجله امتداد پیداش کردم. بد نیست سر بزنید:
http://emad.ir/
راستی، چرا اسم این کتاب "تپه‌های برهانی" هست؟

سلام امین جان

الحمدلله خوبم
جلوتر که بریم علت نامگذاری کتاب مشخص میشه. التماس دعا و خدانگهدار

امین جمعه 17 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ق.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com

سلام
جمعه‌ای دیگر از راه رسید.
جمعه‌ها به روزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد