تپه برهانی ـ ۶

چند لحظه بعد نظاره گر صحنۀ دلخراش دیگری بودم، یکی دیگر از برادران آرپی جی زن، هدف تیربار دشمن قرار گرفته بود. اما گلوله ها به کوله پشتی او اصابت کرده و موجب آتش گرفتن خرج آرپی جی ها شده بود. آتش از پشت او، سر به آسمان می کشید. برادران با نگرانی این صحنه راتماشا می کردند و با سر و صدا، سعی در راهنمایی او داشتند. آتش، پشت این برادر را می سوزاند و از او کاری ساخته نبود. وی از شدت سوزش آتش، به هر طرف می دوید و یا خود را بر زمین می غلتاند؛ اما آتش هر لحظه فروزانتر می شد، عاقبت با انفجار گلوله های آرپی جی، به شهادت رسید. ماندن در این نقطه، نتیجه ای جز این نداشت، می بایست با از خودگذشتگی و رشادت، موانع ایذائی را پشت سر گذارده و آتش تیربارها و دوشکای دشمن را خاموش می کردیم. در غیر این صورت نیروها یکی پس از دیگری در پشت سیمهای خاردار به شهادت می رسیدند.

فرماندهان نیز این ضرورت را دریافته بودند و لذا با فریادهای مکرر از رزمندگان می خواستند که یکپارچه از زمین برخاسته و با عبور از موانع، به پاسگاه یورش برند. ارتفاع زیاد سیمهای خاردار حلقوی و اضافه بر آن، میدان مین پشت آن که حداقل چهارمتر عرض داشت و آتش سنگین تیربارها و دوشکای دشمن و همچنین آتش توپخانه و مینی کاتیوشا که از جادۀ تدارکاتی دشمن و دو تپۀ اول و دوم، بر روی ما  هدایت می شد.

همه و همه دست یافتن به پاسگاه را محال و غیر ممکن نشان می داد. اما عاقبت ایمان عزیزانی که در طول این سالیان، قدرتهای عظیم دنیا را شکسته و به بازی گرفته بودند، این بار نیز اعجاز کرد و نشان داد که هیچ سد و مانعی در برابر ایمان صادقانه و خالص آنها شکست ناپذیر نیست. فداکاری و جانبازی دو عزیز عارف یعنی «رهنما» و «محمد علاقه مندان» این بن بست را شکست و چشمه های ایمان و ایثار را در وجود همه برادران به جوشش آورد. برادران رهنما و علاقه مندان با هم قرار گذاشته بودند که با خوابیدن روی سیمهای خاردار، پلی برای عبور رزمندگان بسازند. این دو عزیز در یک لحظه با پرشی بلند، روی سیمهای خاردار پریدند و با فشار بر سیمهای حلقوی سعی کردند که حتی المقدور از ارتفاع آن بکاهند. با این ایثار، ارتفاع این مانع به کمتر از نصف تقلیل یافت. آنگاه رهنما و علاقه مندان مصرانه از برادران خواستند که پا بر پشت آنها گذاشته و از سیمها عبور کنند. بعضی از برادران چنین کردند؛ اما برخی دیگر با استفاده از کاهش ارتفاع سیمهای حلقوی، پا روی آن گذارده و قسمتی از این مانع را قابل عبور ساختند. در این لحظه فریادهای تکبیر، کوه و صحرا را پر کرد. صدای تکبیر رزمندگان در کو هستان انعکاس می یافت، گویی که چند صد نفر، تکبیر می گویند. هنوز برادران به دیوار پاسگاه نرسیده بودند که عراقیها از طنین تکبیر به هراس آمده و از سوی دیگر تپه به پایین سرازیر شدند و به این ترتیب، پاسگاه سقوط کرد. گروهی از برادران به فرماندهی برادر حسین برهانی به پاک سازی سنگرها مشغول شدند. اینان بدون ورود به سنگر داخل آن نارنجک می انداختند. عده ای دیگر نیز به فرماندهی برادر علاقه مندان و سهمی، عراقیها را تعقیب می کردند. زیر پیراهنی های سفید نیروهای مزدور عراقی کمک خوبی برای رزمندگان بود تا در آن تاریکی شب آنان را یافته و هدف قرار دهند و به این ترتیب، گروه دیگری از عراقیها نیز به هلاکت رسیدند. آری به هر صورت، گروهان میثم از گردان امام حسین(ع) توفیق یافت، تپۀ سوم تنگۀدربند را که آخرین مانع برای دست یافتن به جادۀ تدارکاتی دشمن بود، فتح کند. تعداد مجروحین زیاد بود، مخصوصاً که پس از عبور از سیمهای خاردار، برادران بدون تأمل و بناچار وارد میدان مین شده و تعدادی نیز در اثر انفجار مین به شدت مجروح شده بودند.

پس از استقرار در پاسگاه، سعی کردم یک یک برادران را از نظر بگذرانم تا از سلامتی آنها مطمئن شوم. برادران سهمی، علاقه مندان، ترکان، تورجی زاده و برهانی را دیدم و خداوند را از سلامتی این عزیزان با تجربه شکر گزاردم. اما هر چه دقت کردم برادر یزدخواستی(فرمانده گروهان) را در جمع برادران نیافتم. با نگرانی نزد علاقه مندان رفتم و از او سراغ یزدخواستی را گرفتم. او گفت:« نگران نباش! مرتضی همان اول که از ارتفاعات سرازیر شدیم، در اثر ترکش خمپاره از ناحیه پا زخمی شد و حتماً تا حالا به عقب برگشته است.»

برادر برهانی بلافاصله و با سرعت به تنظیم برنامه کشیک و پاسداری از پاسگاه اقدام کرد و به نوبت، برادران را در سنگرهای کمین که دشمن در اطراف پاسگاه ایجاد کرده بود و همین طوردر داخل پاسگاه گمارد تا در صورت انجام پاتک دشمن که تقریباً حتمی به نظر می رسید، پاسگاه محفوظ بماند.

آتش دشمن همچنان ادامه داشت و اکنون اکثر گلوله های خمپاره و توپ در داخل پاسگاه بر زمین می خورد و در فواصل مختلف زمانی، برادری را که احیاناً در کنار پاسگاه مشغول عبور یا پاسداری بود، مجروح و یا شهید می نمود.

پاسگاه متشکل بود از حدود 8 سنگر که به صورت اطاقهایی محکم با ارتفاع تقریبی 2 متر در سطح تپه ساخته شده بود و گرداگرد این مجموعه را دیواری به ارتفاع تقریبی 2 متر محصور کرده بود. در چهار گوشۀ پاسگاه، سنگرهای تیربار به چشم می خورد و در هر یک از آنها، تیرباری نصب شده بود. در محوری از تپه نیز سکوی دوشکا قرار داشت تا بتواند تپه را در برابر حملات هوایی محافظت کند.    

دشمن که به تسلط رزمندگان برپاسگاه اطمینان یافته بود، چون به گرای تپه آشنایی کامل داشت، آتش خمپاره ها و توپخانۀ خود را دقیقاً بر داخل پاسگاه متمرکز کرد و از همان ابتدا آتش و دود، پاسگاه را فرا گرفت.

برادران شور و حالی عجیب داشتند. با وجود آتش سنگین دشمن، همه مشغول جمع آوری مجروحین از سطح تپه و پاسگاه شدند و مجروحین را به سنگرهای موجود منتقل کردند. برادران امدادگرِ گروهان نیز، در داخل این سنگرها به پانسمان زخمهای مجروحین مشغول شدند. در همان ابتدا سه و یا چهار سنگر مملو از مجروح شد. تعداد مجروحین بقدری زیاد بود که برادران امدادگر نمی دانستند به کدامیک بپردازند. مخصوصاً که هر لحظه نیز بر این تعداد افزوده می شد.

هنوز هوا کاملاً تاریک بود که برادر برهانی مرا صدا زد و وقتی به نزد او رفتم، گفت: « برادر طالقانی، تپه کم ارتفاعی، حد فاصل بین ما و جاده تدارکاتی دشمن هست که ممکن است عراقیها از آن سوء استفاده کنند و به ما کمین بزنند. من با چند تا از برادران می خواهیم برویم و آنجا را پاکسازی کنیم. شما هم همراه ما بیایید.» بلافاصله به راه افتادم. برادر علاقه مندان و سهمی و صیادزاده و تعدادی دیگر آماده حرکت بودند. به صورت پراکنده حرکت کردیم و به طرف پایین تپه سرازیر شدیم. پس از حدود 10 دقیقه طی مسیر به محل مورد نظر رسیدیم. اما دشمن این تپه کوچک را نیز رها کرده بود.

برادر برهانی دو نفر از برادران را در این محل گمارد و بقیه به سوی تپه بازگشتیم. به نزدیکی پاسگاه که رسیدیم، از صداهای مهیب انفجار و آتش و دود غلیظی که از پاسگاه بلند شده بود، دریافتیم که آتش دشمن بر پاسگاه فزونی یافته است. حدود20 متر بیشتر با پاسگاه فاصله نداشتیم که دشمن ما را نیز زیر آتش خمپاره گرفت. ده ها گلولۀ خمپاره که زوزه کشان در اطراف ما بر زمین می خورد، گویای آن بود که دشمن در ارتفاعی بالاتر از سطح تپه، پاسگاه و اطراف آن را دقیقاً زیر نظر دارد.

برادران بسرعت خود را را پاسگاه رساندند. اما من در چند متری دیوار پاسگاه، مورد اصابت ترکش قرار گرفتم و بناگاه از ناحیۀ مچ پا احساس سوزش و درد کرده و به زمین غلتیدم. خون زیادی از ناحیه مچ پا یم به داخل چکمه می ریخت. در همین لحظه خمپارۀ دیگری درکنارم بر زمین خورد و این بار مچ دست چپم را زخمی کرد و خون از آن فوران نمود و در عین حال در اثر موج انفجار تقریباً گیج شده بودم.

ناگهان از صدای برادر علاقه مندان به خود آمدم که از داخل پاسگاه مرا صدا می زد. کشان کشان خود را به دیوار پاسگاه رسانده و سپس با کمک علاقه مندان به یکی از سنگرهای مجروحین منتقل شدم. در راهرو سنگر، برادر ترکان را دیدم که بر زمین افتاده بود و ناله می کرد و تعدادی از برادران سعی می کردند او را به داخل سنگر ببرند. اما هر بار که به او دست می زدند، از درد فریاد می کشید. برادر علاقه مندان سعی کرد مرا از روی ترکان عبور دهد. اما درهمین حین متأسفانه پایم به زانوی ترکان خورد و او از درد فریادی دلخراش کشید. برادر حجه الاسلام ترکان از ناحیۀ دو پا بشدت مجروح شده بود و برادر رهنما در حالی که در داخل سنگر به پانسمان زخمهای من مشغول بود، نحوۀ زخمی شدن برادر ترکان را توضیح داد. او گفت:«برادر ترکان در حالی که در سطح پاسگاه در حرکت بود خمپاره ای درست در بین دو پای او بر زمین خورد و او را از ناحیه دوپا مجروح کرد. هر دو پایش شکسته و رگهای عصبی آن قطع شده است و لذا با کمترین حرکتی، درد همۀ بدنش را فرا می گیرد.»

ترکان را همیشه صبور و آرام دیده بودم و اکنون فریادهای دلخراش او از شدت دردی حکایت داشت که تاب مقاومت را از او برده بود. او با فریاد، از برادرانی که سعی درانتقال او به داخل سنگر داشتند، می خواست که او را به حال خود واگذارند. اما بالاخره به هر شکلی بود، ترکان را به داخل سنگر آورده و روی یکی از تختها خواباندند.

این سنگر که ظاهراً سنگر خواب و استراحت دشمن بود، تقریباً از ابعاد 5 در6 برخوردار بود. در دور تادور سنگر، به وسیلۀ ورقه های چوبی، تختی یکپارچه ساخته شده بود که براحتی حدود 12 نفر می توانستند در داخل آن استراحت کنند. طاق سنگر توسط تنه های قطور درخت ساخته شده و روی آن را با لایۀ ضخیمی از خشت و کاهگِل پوشانیده بودند. در وسط سنگر دو تنۀ بزرگ درخت به عنوان پایه از سقف حفاظت می کرد. روی هم رفته سنگر بسیار محکمی بود.

تعدادی چراغ نفتی از سقف سنگر آویزان بود، درچهار طرف سنگر، به وسیله میخهایی بزرگ، چوب لباسی درست کرده بودند و چند ساک که متعلق به عراقیها بود، برآن آویزان بود. بالاخره با هر زحمتی بود، برادر ترکان را نزدیک درِ سنگر، کنار دیوار، روی تخت خواباندند، و من نیز با فاصلۀ یک نفر از او خوابیده بودم. بین من و ترکان، برادرمحمدرضا تورجی زاده بستری بود که بشدّت از ناحیۀ پا زخمی شده بود و برادران امدادگر می گفتند که پای او شکسته است. از زخم پای ترکان، خون زیادی می رفت، رگهای شریانی پای این روحانی پاک سیرت، قطع شده بود و استخوانهای شکستۀ هر دو پایش، گوشت ران او را پاره کرده و به بیرون زده بود، به طوری که حتی براردران امدادگر نیز از نگاه کردن به زخم پاهای او منقلب می شدند. تلاش این برادران، برای قطع خونریزی پاهای ترکان، بی فایده بود و همه از این وضع نگران بودند، زیرا دیری نمی پایید که در اثر خونریزی، ترکان به شهادت می رسید. امدادگرها هر کار می توانستند کردند، اما بی نتیجه ماند. به فاصلۀ کمی،پتوهای زیر پای ترکان را که آغشته به خون شده بود و دیگر قابل استفاده نبود، عوض می کردند، اما چیزی نگذشت به این نتیجه رسیدند که بهتر است پتویی زیر پای ترکان نباشد، زیرا هر لحظه بر تعداد مجروحین افزوده می شد و نیاز به پتو بود. ترکان از شدت درد فریاد می زد و همۀ برادران را متأثر می ساخت. امدادگرها که قادر به انجام کار مفیدی برای او نبودند، سرانجام ترکان را به حال خود رها کردند. شدت خونریزی باعث عطش برادرترکان شده بود و با فریاد، طلب آب می کرد، اما امدادگرها از آب دادن به او ممانعت می کردند، زیرا معتقد بودند که اگر آب بخورد، خونریزی پاهایش افزایش می یابد.

هوا گرگ و میش بود که برادرحسین برهانی وارد سنگر شد و لبِ تخت درکنار پاهای من نشست. با زحمت چرخیدم و سرم را به او نزدیک کردم، تأثّر و ناراحتی در چهرۀ او موج می زد و در حالی که سرش را به یک دست خود تکیه داده بود، خیره به زمین نگاه می کرد. گفتم:« برادربرهانی، اتفاقی افتاده؟» یک دفعه به خود آمد و با لبخندی گفت:« نه برادرطالقانی، فقط بعضی ها می گویندکه جنگ شده!» خندیدم؛ و بعد گفتم:« خوب پس، خیال کردم کشتیهایتان در دریا غرق شده!» ابتدا لبخندی زد و بعد چهره ای جدّی به خود گرفت و دوباره به زمین خیره شد و گفت:« آره، جنگ شده، جنگ هم که یا می کشی و یا کشته می شوی، یا پیش می روی و یا به عقب بر می گردی.» گفتم:« خوب، منظور؟» گفت:« هیچی، منظورم این است که اتفاق مهمّی نیفتاده، فقط علاقه مندان هم رفت.» یک مرتبه جا خوردم و ناباورانه پرسیدم:« کجا رفت؟» گفت:« همانجایی که همیشه می خواست برود،اما برادر طالقانی، صدایش را در نیاور، بچه ها تضعیف روحیه می شوند.» بعد درحالی که به تلخی با نگاه تندش، عکس العمل من را ارزیابی می کرد، از جا برخاست و به طرف در  سنگر رفت. هنوز یکی دو قدم دور نشده بود که برادری از در وارد شد و با صدای بلند گفت:« برادرها ، علاقه مندان هم شهید شد.» برهانی یک دفعه خشکش زد و بعد در حالی که سر و صدای برادران، از این خبر تکان دهنده، سنگر را پر کرده بود، آهسته به طرف آن برادر رفت و گفت:« پس حضرتعالی مسئول خبرپراکنی هستید؟!» و بعد سنگر را ترک کرد. آن برادر که به اشتباه خود پی برده بود، پس از یک لحظه سکوت، بسرعت از سنگر بیرون رفت.

خبر شهادت علاقه مندان، برای همه و مخصوصاً من بسیار دردناک بود. این خبر آنقدر تکان دهنده بود که دقایقی از آنچه در اطرافم می گذشت، بی خبر ماندم. وقتی به خود آمدم و به اطراف خود نگاه کردم، همه را مثل خودم بُهت زده و غمگین یافتم. آری محمدعلاقه مندان این جوان پرشور و با تجربه و دلسوز و متدیّن و عارف و فعال، به معراج رفته بود. اخلاق علاقه مندان به گونه ای بود که هیچ کس کمترین نارضایتی از او نداشت؛ همه با او صمیمی بودند و همه خصوصی ترین مسائل زندگیشان را با او درد و دل میکردند.

فرمانده و سرداری بود که در عین ابّهت و صلابتی که لازمۀ یک فرمانده است، اوج نرمش و حُسن خلق و صمیمیت را دارا بود. بی اختیار به یاد علاقه مندان می گریستم. هنوز صدای او در گوشم بود که با اصرار می گفت:« برادر طالقانی! من مطمئنم که شما شهید می شوید، سلام مرا به شهید مظلوم بهشتی برسانید و...» در حالی که بشدت اما بی صدا می گریستم، دردل گفتم:« علاقه مندان، دیدی چه کسی لیاقت شهادت را داشت، پس تو سلام مرا به بهشتی مظلوم برسان و...»

نظرات 3 + ارسال نظر
امین شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام
این جمله رو دوست دارم:"اما عاقبت ایمان عزیزانی که در طول این سالیان، قدرتهای عظیم دنیا را شکسته و به بازی گرفته بودند، این بار نیز اعجاز کرد و نشان داد که هیچ سد و مانعی در برابر ایمان صادقانه و خالص آنها شکست ناپذیر نیست."

سلام امین جان
ممنون از حضور شما
این کتاب هر چه پیش بروی جالبتر میشود. خدانگهدار

درویش یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:34 ق.ظ

سلام
مدتی گرفتار بروبیاها و مقدمات و مواخرات امر ازدواج بودم و از مطالب وبلاگ دوستان و سرورانم غافل شدم.
دیدم که باز منت بر ما گذاشتید و ابراز لطف کردید..
ممنونم از بزرگواری شما...
این مطالب و خاطرات گرانبهای شما را هم می خوانم
هرچند برای ما که با گوشت و خون اینها را لمس نکرده ایم
و همیشه در حسرت آن هستیم..
جز تصاویر مبهم و البته دلنشین، نیست...
ولی سایه بزرگانی چون شما که شاهد و گواه این رشادتها هستید بر سرمان هست
و این بزرگترین یادگار و ارزشمندترین خاطرات برای نسل محروم ماست...

سلام
آقا تبریک عرض میکنم٬ خوشحال شدم٬ انشاالله به میمنت و مبارکی و در پناه حضرت ولی عصر(عج) شاد و پیروز و سربلند باشید.
من به وجود امثال شما افتخار میکنم٬ چون در این دوران ماندن بر مسیر صحیح قطعا سخت تر از زمان جنگ است و به تعبیر مقام معظم رهبری «افسران جوان» کار بسیار مشکلی دارند. مطمئنم شما رهروان شایسته شهیدان بزرگواری همچون شهید وزوایی که خیلی دوستش دارم هستید.خدانگهدار

رمضان یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ب.ظ http://mighat61.blogfa.com

سلام اقا داود گل
ایکاش کسی پیدا می شد این خاطرات را به فیلم تبدیل می کرد. و به جای به تصویر کشیدن این واقعیات، مزخرفاتی با عنوان اخراجی ها خورد مردم نمی دادند.

سلام جناب آقا رمضان عزیز
جانا سخن از زبان ما میگویی.انشاالله در قسمت های جلوتر این کتاب این واقعیت که شما فرمودی بیشتر عینیت پیدا میکند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد