روایتی از رویارویی دو فرمانده ایرانی و عراقی، سالها پس از جنگ


 

 جنگ در سر میز شام! 

«در آبادان بودم، در یکی از هتل هایی که در زمان جنگ یکی از مراکز فرماندهی بوده. رفته بودم تا برای یکی از داستان هایی که می خواستم بنویسم، تحقیق کنم و جاهایی را ببینم. روز دوم یا شاید سوم بود که چند نفر از کسانی را که از زمان جنگ می شناختم، دیدم. یکی از آنها، از فرماندهان جنگ 8ساله بود. در سرسرای هتل همدیگر را دیدیم و خیلی زود بحث کشیده شد به روزهای جنگ و او خنده خنده پرسید امشب کجایی و بعد دعوتم کرد به یک ضیافت. او درباره آن چیزی نگفت و من هم بیشتر نپرسیدم.
هوا تاریک شده بود و من تازه از بیانگردی برگشته بودم هتل که آمدند دنبالم. لباس عوض کردم و رفتم پایین. در یکی از سالن های کوچک، 3نفر دور میز نشسته بودند؛ آرام و ساکت. فرمانده، آن 2نفر را معرفی کرد؛ ایشان فرمانده لشکر یکم عراق در عملیات فتح المبین هستند.
پیر ژنرالی بود قد بلند، سیه چرده، با پیشانی چروک که همان طور نشسته، به عصای دسته اطلسی خود تکیه داده بود. آن دیگری مترجم بود.

سرمیز نشستم و پیشخدمت ها آرام و با طمأنینه، شروع کردند به چیدن میز شام. اما من بی توجه به آنها، هیجان زده از دیدار 2فرمانده ای که سال ها رودرروی هم جنگیده و حالا سر میز شام روبه روی هم بودند، محو تماشا بودم. اول از چگونگی شروع جنگ گفتند و صحبتشان کشیده شد به عملیات فتح المبین در شرق دزفول. ژنرال عراقی در حالی که دستمال سفید را جلوی پیراهنش آویزان می کرد، گفت که به خاطر اهمیت منطقه شرق دزفول و ارتفاعات رادار، صدام حسین شخصا او و لشکرش را مأمور کرده بود که در منطقه جلوی ایرانی ها بجنگد. بعد ساکت شد و چشم دوخت به فرمانده ایرانی و من برق غرور را در چشم هایش دیدم.
دلم نمی خواست در جنگ در سر میز شام «ما» مغلوب شویم و در ادامه صحبت ها که گاه فرمانده عراقی از چگونگی شیوه نبرد و هدایت نیروهایش می گفت و می گفت که چگونه نیروهای شما را تارومار کردم، تمام نگاهم به فرمانده ایرانی بود تا او هم چیزی رو کند اما انگار چنین نبود 2فرمانده، آرام باقاشق و چنگال بازی می کردند اما می دیدم که هنوز هم در حال زور آزمایی هستند و گاه این یکی دیگری را عقب می راند و گاه دیگری پیش می رفت و آن یکی عقب می نشست.
به گمانم 2 ساعتی این غذا خوردن طول کشیده بود و دو طرف داشتند از نفس می افتادند که فرمانده ایرانی در آمد که در نیمه دوم اسفند 1360، یکی از فرماندهان رده گردان شما که مأمور جنگیدن در تپه سبز- در غرب شوش و رودخانه کرخه- بود، کشته شد. ژنرال عراقی در حالی که انگشت اشاره اش را تکان تکان می داد، گفت بله، بله. او فرمانده شجاعی بود که با گلوله خمپاره نیروهای شما کشته شد.
فرمانده ایرانی گفت: «و شما بلافاصله یکی دیگر را به جانشینی او انتخاب کردید و اتفاقا خودت برای معرفی او به نیروهایش، به غرب شوش و تپه سبز آمدی.»
فرمانده عراقی که انگار تعجب کرده بود اینها را از کجا می داند، سرتکان داد و گفت: «بله، خودم آمدم. آمدم تا به نیروهایم روحیه بدهم و آنها را به جنگ تشویق کنم....».
اینجا بود که فرمانده ایرانی، قاشق و چنگالش را زمین گذاشت و آرام گفت: «خودم تو را دیدم که آمدی، با یک نفربر زرهی ساخت شوروی».
ژنرال عراقی لحظه ای جا خورد. خواست چیزی بگوید اما فرمانده ایرانی بلافاصله پرسید: «حسن باقری را می شناختی»؟
ژنرال عراقی تندی گفت: «بله... بله، فرمانده زیرک و لایقی بود. او 2سال اول جنگ را برای شما پیش برد و شانس آوردیم که او را خیلی زود از دست دادید».
فرمانده ایرانی ادامه داد: «او مرا فرستاد تا مواظب باشم نیروهای بی تجربه ما به سوی تو شلیک نکنند.»
فرمانده عراقی هاج و واج مانده بود. تعجب من هم کمتر از او نبود. فرمانده ایرانی مکثی کرد و ادامه داد: «ما می خواستیم در غرب دزفول عملیات کنیم و شما را از خاک کشورمان عقب برانیم. همه چیز آماده بود. حسن باقری لحظه به لحظه حرکت نیروهای شما را دنبال می کرد و از طریق خبر چین ها و شنود بی سیم ها، می دانست که قرار است بیایی تپه سبز. مرا به قرارگاه فرماندهی اش فرا خواند و درباره تو صحبت کرد. گفت فرمانده لشکر یکم عراق فرمانده نالایق و ترسویی است و باید کاری کنیم تا این چند روزه هم به او آسیبی نرسد یا او را عوض نکنند که معلوم نیست جانشین او چه کسی باشد. به همین خاطر، گفت برو تپه سبز و هدایت آتش نیروهای خودی را به دست بگیر تا فرمانده لشکر یک به سلامت بیاید و برگردد. آن روز، از صبح که وارد خط مقدم خودتان شدی. من تو را زیر نظر داشتم تا وقتی که برگشتی و من خبر سلامتی ات را به فرمانده ام حسن باقری دادم.»
ضیافت بی هیچ گفت وگوی اضافه ای پایان یافت! 

                                                                احمد دهقان نویسنده کتب دفاع مقدس

نظرات 3 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ق.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام آقای حیدری
خیلی زیبا بود، جداً لذت بردم

سلام امین جان
ممنون از لطف شما. خدانگهدار

سیدامیرحسام سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://gharogati.blogsky.com/

سلام
سلام و درود خدا بر تو ....
ممنون، خیلی زیبا بود، به خودم بالیدم که بردرانی چون باقری داشتم!(البته برای همیشه دارم!!)
آقا داوود شما گویا که اون روزای عاشقی و لحظات خدایی رو درک کردید...
اما ما جا موندیم!!
تنفس توی اون هوای عاشقی و یکرنگی رو از دست دادیم!!
نمی دونم شهدای گلمون چیکار کردن! که بچه هایی که نه جنگ دیدن و نه امام این طور عاشقشونن!

توی قنوت ....
ما رو فراموش نکنید، دینداری و پاک بودن توی دوران ماها خیلی سخته!!

صبح نزدیک است و ...

سلام بر سید بزرگوار
همه ما به داشتن الگوهایی همچون شهید حسن باقری بر خود می بالیم.
مومن خدا اگه اون روزا رو درک کرده بودم که جا نمی موندم پس میبینی که جا مانده واقعی منم.
ایکاش عاقبت به خیر شده و شرمنده آن بزرگواران نشویم.
محتاج دعای شما هستیم آقا سید.

سیدامیرحسام سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ http://gharogati.blogsky.com/

راستی ممنون از اینکه ما رو قابل دونستید و لینکمون کردید.
ما هم افتخار این رو داشتیم که جزء همسایه های شما باشیم.

صبح نزدیک است و ...

من به داشتن دوستانی مثل شما افتخار میکنم.
ضمنا میخواستم از شما اجازه بگیرم و لینکتون کنم ولی فراموش کردم ببخشید. التماس دعا و خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد