تپه برهانی ـ ۷

۱۳۶۲/۵/۲ 

هوا کم کم روشن می شد و خورشید از پس کوهها سربرمی آورد تا حماسۀ شکوهمند خونین بَدَنانی را که اکنون پیکرهای پاکشان، در گرداگرد پاسگاه، با چهره های نورانی و مطمئن، آرام خفته بود گویی با لبخندی که بر لب داشتند و در زیر آتش بی امان دشمن، به خفتگان غافل خاکدانِ دنیا می خندیدند، نظاره کند. اکنون دیگر کار انتقال مجروحین به سنگرها پایان یافته بود و بر سطح تپه، جز بدنهای پاک، اما خون آلود عزیزان شهید و قامتهای استوار و مردانۀ شاهدانی که در پشت دیوارهای پاسگاه و سنگرهای کمین، موضع گرفته بودند و از حماسه یاران شهیدشان پاسداری می کردند، چیز چشمگیر دیگری دیده نمی شد. آتش دشمن همچنان ادامه داشت و هاله ای از دود و غبار، سطح تپه را می پوشانید. هر از گاهی از بین عزیزان رزمنده، مخلص ترها انتخاب می شدند و سند قبولیشان، با خط سرخ بر سینه شان نگاشته می شد.

دلم می خواست از نحوۀ شهادت برادرعلاقه مندان باخبر شوم تا این که برادرمسعود رهنما به داخل سنگر آمد. او را صدا کردم و گفتم:« برادررهنما، شما علاقه مندان را دیدید؟»

گفت:« بلی دیدم.»

گفتم:« چطوری به شهادت رسید؟»

 

گفت:«هوا هنوز تاریک بود که او را در حال نماز خواندن دیدم. هر چه می رفتم و می آمدم، می دیدم که در حال نماز است؛ نماز او ساعتی طول کشید و بعد از نماز، او را درحالی که صورت بر خاک گذارده بود و زمزمه ای داشت مشاهده کردم. هوا می رفت روشن شود که از آنجا گذشتم، اما علاقه مندان را ندیدم. فهمیدم که نمازش تمام شده و به سر کار خود رفته است. درهمین لحظه سر و صدای تعدادی از بچه ها نظرم را جلب کرد، وقتی به آن سو رفتم، دیدم که برادر علاقه مندان بر زمین افتاده و برادران بر گرد او جمع شده اند، ترکش بزرگی سینه او را شکافته بود و در جا شهید شده بود، خون تمام لباسهایش را پوشانیده بود و به آرامی و با صورتی بشّاش و نورانی به خواب ابدی فرو رفته بود.»

هوا کاملاً روشن شده بود و علی رغم شهدا و مجروحینی که گروهان تقدیم اسلام کرده بود، تپه حال و هوای پیروزی داشت و همه با جدّیت زایدالوصفی مشغول انجام کارهای محوّله از طرف برادر برهانی بودند. برهانی از همان ابتدای فتح تپه، نگرانِ پاتک دشمن بود و سعی می کردکه بچه ها را از هر جهت برای سرکوب ضدحملۀ احتمالی دشمن، آماده کند.

هنوز ساعتی از روشن شدن هوا نگذشته بود که شدّت آتش توپخانۀ دشمن، از آغاز پاتک خبر داد. آتش پر حجم دشمن، دقیقاً بر مواضع رزمندگان هدایت می شد و گردو غبار و دود همه جا را فراگرفته بود. ما به دلیل عدم حضور در بین برادران رزمنده، از جزئیات کار و نحوۀ پاتک دشمن بی خبر بودیم، اما دادو فریادهای رزمندگان و دستورات برادر برهانی که با صدای بلند به دیگران ابلاغ می شد و همچنین تردد برادران رزمنده، در سنگر، ما را از اتفاقات اصلی باخبر می ساخت.

دشمن از همان آغازِ هدایت آتش تهیّه، بالا آمدن از تپّه را شروع کرد و آنچه که موجب حیرت و تعجب برادران مخصوصاً برادربرهانی شده بود، این بود که دشمن تقریباً از همۀجوانب تپه بالا می آمد، در حالی که علی القاعده می بایست پاتک تنها از محور جادۀ تدارکاتی دشمن انجام شود، زیرا طبق برنامه، هر سه تپۀ واقع در تنگه، توسط گردان فتح شده بود و تنها محور تماس ما با دشمن، آن قسمت از دامنۀ تپه بود که به جادۀ تدارکاتی دشمن منتهی می شد. برادرحسین برهانی با بی سیم، با مرکز فرماندهی که روی ارتفاعات۲۵۱۹ مستقر بود، تماس گرفت و همه چیز را بیان کرد. مرکز فرماندهی ضمن توصیه به حفظ خونسردی، توضیح داد که متأسفانه، گروهانهای مقداد و مالک اشتر، به دلیل شرایط خاص تپه ها و آتش پر حجم دشمن، موفق به فتح دو تپۀ اول و دوم نشده و به ارتفاعات ۲۵۱۹ بازگشته اند و به این ترتیب، تپۀ سوم ، تنها تپه ای بود که در عملیات شب گذشته، آزاد شده بود و در واقع، ما از همه سو در محاصرۀ کامل قرار داشتیم و علت پیشروی دشمن از سه طرف تپه، همین بود.

حضور ما بر تپۀ سوم موجب قطع ارتباط زمینی دشمن با دو تپۀ اول و دوم که هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود، شده بود؛ و مزاحمت ما در این میان، موقعیت عراقیهای مستقر بر آن دو تپه را به مخاطره می انداخت. برادربرهانی از مرکز خواست که با اجرای آتش روی نیروهای عمل کنندۀ عراقی، از سرعت پیشروی دشمن بکاهند و در صورت امکان، نیروی کمکی نیز بفرستند. نیروهای مستقر بر تپه، برای دفاع از هر سو، کافی نبود، زیرا اکنون از۹۰ نفر نیروی گردان، تنها حدود ۵۰ نفر نیروی فعّال، توان رزمی داشتند و بقیه یا مجروح بودند و یا به شهادت رسیده بودند.

فرماندهان مستقر برارتفاعات ۲۵۱۹ به برادربرهانی خبر دادند که نیروی کمکی به هیچ وجه قادر به رسیدن به تپه نیست، زیرا گذشتن این نیروها از تنگه و رسیدن به تپۀ سوم، مستلزم درگیر شدن با نیروهای عراقی مستقر روی تپه های اول و دوم بود. مرکز از ما خواست که با تمام قوا در مقابل این پاتک، ایستادگی کرده و دشمن را مجبور به فرار کنیم.

برادران فهمیدند که این مقاومت، سرنوشت ساز است، زیرا در صورت دستیابی دشمن به تپه، نه تنها زحمات و مشقتهای گروهان و مخصوصاً عزیزان شهید، برای آزادسازی تپه به یکباره بر باد می رفت، بلکه همه برادران، به دست دشمن افتاده و طبق روش همیشگی عراقیها، همه و مخصوصاً مجروحین به دست دشمن، کشته می شدند. شور و تلاشی زایدالوصف بین برادران افتاد، رزمندگان که از قبل، در مواضع مناسبی مستقر شده بودند، با تیربار و اسلحه کلاشینکف، عراقیها را زیر آتش داشتند.

اکنون بر همه روشن بود که آتش توپخانه و گلوله های خمپاره ای که تپه را به آتش کشیده بود، هم از طریق جادۀ تدارکاتی دشمن و هم از روی تپه های اول و دوم هدایت می شد. هیچ راهی جز مقاومت نبود، عراقیها آنقدر به پیشروی ادامه دادند که مواضع آنها با مواضع رزمندگان، کمتر از ۲۰ متر فاصله داشت، اما شدت آتش رزمندگان و هول و هراس سربازان مزدور عراقی موجب شد که آنها زمین گیر شده و ساعتی جنگ و اجرای آتش متقابل، از همین فاصله ادامه یابد. برادران رزمنده که به دلیل موقعیت برتر، هر گونه حرکتی را زیر نظر داشتند، از هر فرصت مناسبی برای مورد اصابت قرار دادن عراقیها استفاده می کردند. نبرد بشدت ادامه داشت و صدای رگبار گلوله ها یک لحظه قطع نمی شد. مرکز فرماندهی با تماسهای مکرر از طریق بی سیم، به برادران روحیه می داد و از آنها می خواست که با تمام وجود، مقاومت کنند.

نیروهای بزدل عراقی که جرأت یورش ناگهانی به طرف پاسگاه را نداشتند، ظاهراً به دو چیز امید بسته بودند؛ یکی آتش توپخانۀ خود و دوم تمام شدن مهمّات رزمندگان.

این وضع ساعاتی طول کشید و رزمندگان، با پایمردی، تعداد زیادی از عراقیها را به جهنم فرستادند. دشمن بالاخره به این نتیجه رسید که باید نیروی هوایی خود را وارد عمل کند. هلیکوپترهای جنگی و میگهای عراقی به مانور بر فراز منطقه پرداختند. هلیکوپترها براحتی به تپه نزدیک شده و راکتهای خود را شلیک می کردند و میگها نیز در فواصل زمانی نسبتاً کوتاه، تپه را بمباران می نمودند. دشمن، آن قدر زبون و سر درگم بود که حتی یک مورد نیز راکتها و بمبها درداخل پاسگاه فرود نیامد. دشمن با وجودی که محدود بودن نفرات و تجهیزات ما و خسته بودن رزمندگان را بخوبی می دانست، بشدت می ترسید و حتی میگها نیز که از عدم دسترسی ما به پدافند ضدهوایی آگاه بودند، با وجود آن از نزدیک شدن به تپه هراس داشته و از فاصله ای دور، بی هدف موشکهای خود را شلیک می کردند. در همین لحظات، صدای تکبیر رزمندگان، ما را به تعجب واداشت و لحظاتی بعد باخبر شدیم که یکی از میگهای عراقی، اشتباهاً مواضع نفرات خود را بشدت بمباران کرده است.

لحظات، برای مجروحین که جز از صداهای هول انگیز انفجارها و رگبارها و غرش هواپیماهای دشمن نصیب دیگری نداشتند، بسختی می گذشت. سنگر مجروحین، به محفل دعا و مناجات مبدل شده بود و هر مجروحی دعایی را زمزمه می کرد. گهگاه صدای دلنشین تعدادی از مجروحین که یکصدا دعای فرج را می خواندند، با صدای انفجارها درهم می آمیخت. هر کس هر چه را از بر داشت می خواندو دیگران با او هم صدا می شدند. حلاوت مناجات با خداوند، اینجا چشیدنی بود. سیل اشک بر گونه ها جاری بود و این از جان گذشتگان عاشق که اکنون به دلیل مجروح بودن، توان نبرد رو دررو با دشمن را نداشتند، با سلاح راز و نیاز پیکار می کردند. ناچار از اعتراف به این واقعیتم که هر گاه به فرازهایی این گونه از خاطره وارد می شوم، بشدت احساس عجز و ناتوانی کرده و قلم و بیان خویش را قاصر از پرداختن به آنچه آن روز بر این عارفان دلسوخته گذشت، می یابم. مجروحین به طور محسوس، به این نتیجه رسیده بودند که هر گاه مناجات و دعای آنها اوج می گیرد، از شدت آتش دشمن کاسته می شود و هرگاه خاموش می شوند، بر شدت آتش دشمن افزوده می گردد.

حدود ۴ ساعت، از آغاز پاتک دشمن می گذشت. فرماندهان و مخصوصاً برادر حسین برهانی، بسیار نگران بودند. خشابهای رزمندگان یکی پس از دیگری خالی می شد، نارنجکها و موشکهای آرپی جی نیز رو به اتمام بود و عراقیها نیز منتظر فرصت بودند. عاقبت، برادر برهانی به کلیۀ برادران رزمنده دستور داد که جز در مواقع ضروری، تیراندازی نکنند تا در مصرف مهمات، صرفه جویی شود. هنوز لحظاتی از ابلاغ این دستور نگذشته بود که به طور محسوس، تیراندازی برادران کاهش یافت، اما چیزی نگذشت که صدای رگبار مزدوران عراقی شدت گرفت. عراقیها تصور کرده بودند که علت قطع تیراندازی رزمندگان، تمام شدن مهمات نیروهای اسلام بوده و تپه درحال سقوط است و لذا بر شدت تیراندازی خود افزودند تا روحیۀ رزمندگان را تضعیف کرده و آنان را مجبور به تسلیم سازند. این وضع حدود ۱۵ دقیقه ادامه یافت، صدای واضح هلهلۀ عراقیها با صدای رگبار گلوله ها درهم آمیخته بود، اما رزمندگان جز در مواردی اندک، تیراندازی نمی کردند. عراقیها کم کم اطمینان یافتند که گلوله های ما تمام شده و لذا تصمیم گرفتند که به یورش دسته جمعی اقدام کنند و لذا در یک لحظه، هلهله زنان از مواضع خود خارج شده و به طرف پاسگاه دویدند. برادران، با دیدن عراقیها، آنان را به رگبار بسته و تعداد زیادی از نیروهای عراقی را به هلاکت رسانیدند. عراقیها بزودی دریافتند که فریب خورده اند و قطع تیراندازی از طرف نیروهای اسلام، تاکتیکی بوده است. صدای تکبیر رزمندگان، فضا را پر کرده بود، عراقیها سر گردان به هر طرف می گریختند. تعدادی از مزدوران عراقی توانسته بودند خود را به سیمهای خاردار اطراف پاسگاه برسانند، اما رگبار رزمندگان، آنان را از پای درآورد. یکی از عراقیها که از سیمهای خاردار گذشته بود، روی مین رفت و به طرز فجیعی به هلاکت رسید. برادر رهنما می گفت:« او در منطقه ای روی مین رفت که ما شب گذشته به سلامت از آن گذشتیم، گویا مینها نیز به امر خدا، نیروهای کفر را به خاک و خون می کشند.» از این لحظه به بعد، عراقیها پا به فرار گذاشتند و با عجله و شتاب، به پایین تپه سرازیر شدند. تعدادی از رزمندگان برای تعقیب عراقیها تا نیمۀ دامنۀ تپه پایین رفته و به شکار عراقیها پرداختند. پس از این پیروزی شگفت انگیز، که قطعاً امداد خدای تعالی بود، همه برادران رزمنده در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، تصریح می کردند که فقط و فقط، یاری خدا بود که ما را نجات داد. دلاوران بسیجی با چهره های خسته و غبار آلود، اما نورانی و مصمم و بشاش یکی پس از دیگری به سنگر ما می آمدند و به روایت این فتح خدادادی می پرداختند.

چگونه می توان باور کرد که یک گروه ۵۰ نفری نوجوان خسته که بیش از ۲۴ ساعت به خواب نرفته و شبی پر حادثه را سپری کرده و مدرن ترین سلاحشان، اسلحه کلاشینکف است، یک گردان تا دندان مسلح، مجرب و کار آزمودۀ ارتش عراق را که با انواع و اقسام سلاحها، از جمله توپخانه سنگین و خمپاره انداز و مهمتر از آن، با هلیکوپترها و جنگنده های میگ پشتیبانی می شدند، به زانو در آورد؟! توجیه این حادثه در لسان تحلیلها و تفسیرهای متداول ارتشها چیست؟...

صدای حمد و ثناگویی عزیزان رزمنده، از بیرون سنگر، جان را نوازش می داد. گریۀ شوق یکی از برادران که با صدای بلند خدا را می خواند و سپاس می گفت، مجروحین را به گریه وا می داشت.

برادرحسین برهانی با هیبتی وصف ناشدنی، در حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت، وارد سنگر شد و در گوشه ای نشست و پس از آن که دستی بر سر و صورت خود کشید، آرام اما جدی گفت:« بچه ها، دعا کیمیاست، یک وقت فکر نکنید که ما خوب جنگیدیم، نه، اشک و ناله ها و زمزمه های شما، حرف آخر را زد، این اسلحه هایی که در دست ماست، ده برابرش در دست دشمن ماست، ما هیچ وقت و در هیچ کجا با این اسلحه ها پیش نخواهیم رفت، مردم ما هر وقت پیروز شدند با دعا و مناجات و ارتباط با خدا بوده و فقط با همین سلاح است که دنیا را می توان گرفت...»

برهانی پس از چند لحظه سکوت توأم با تفکر گفت:« آن که عراقیها را از مواضعشان بیرون کشید، خدا بود، و گرنه اگر ده دقیقه دیگر مانده بودند، تپه سقوط می کرد.» یکی از مجروحین پرسید:« از بچه ها، کسی شهید شد؟ برهانی گفت:«حداقل ۶۰ نفر از عراقیها کشته شدند و بیش از دو برابر این مقدار مجروح، جنازه عراقیها، دور تا دور تپه پیداست...» برهانی دو زانو نشست، چفیه خود را به دور کمرش گره زد و گفت:« اما کار تمام نشده، نباید آسوده بود، هر لحظه ممکن است عراقیها تجدید قوا کرده و بر گردند و در این صورت ما فوقش نیم ساعت قدرت مقاومت خواهیم داشت، البته این در  صورتی است که شما دعا نکنید.» و بعد در حالی که همه را از زیر نظر می گذرانید، با قدمهایی استوار، از سنگر خارج شد.

حجه الاسلام ترکان، از ابتدای مجروح شدن، حال و هوایی شگفت انگیز داشت، خون زیادی از بدنش رفته و تختخوابش پوشیده از لخته های خون شده بود. ترکان، از لحظات اولیۀ صبح، از حالت عادی خارج شد. او که گویا سخن ما را نمی شنید و در عالمی دیگر بسر می برد، یک لحظه آرام نمی گرفت و در حالت اغما، بی اختیار سخنانی را بر زبان می آورد. هذیان گفتن، برای افراد مریض و مجروح طبیعی است، اما آنچه تعجب همۀ بچه ها را برانگیخته بود این بود که سخنان ترکان، هیچ شباهتی به هذیان نداشت. حرفهای او در آن حالت بحرانی، حاکی از میزان اُنس او با قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در دوران کوتاه زندگیش بود. او در حالی که چشمانش بسته بود و پاسخ کسی را نمی داد، مدام حرف می زد و بطور پراکنده، از هر جا می گفت. گاه در بین سخن، با ناله هایی دلخراش تقاضای آب می کرد و لحظاتی بعد دوباره به حرفهای خود ادامه می داد. حرفهای او شباهت کامل به یک سخنرانی داشت، گاهی احکام می گفت و گاهی با تلاوت آیاتی از قرآن در حالی که به تندی نفس نفس می زد ترجمه و توضیح آنها را بیان می کرد. در مواردی، از نظم و استحکام سخنش، می پنداشتم که به هوش آمده و با تعمّق و اراده سخن می گوید، اما وقتی او را مورد خطاب قرار می دادم، در می یافتم که بی هوش است. ترکان در لابلای سخن، به احادیثی از معصوم(ع) استناد می کرد و گاهی منبعی که حدیث را از آن نقل کرده بود نام می برد و در اکثر اوقات، حدیث را به بحارالانوار مرحوم علامۀ مجلسی نسبت می داد. یک بار که برادر برهانی به سنگر ما آمد و از حال یک یک مجروحین جویا شد، یکی از برادران به او گفت:« شما نگران ما نباشید ما در اینجا بیکار نیستیم و از کلاس درس و سخنرانی حجه الاسلام ترکان فیض می بریم.»

نظرات 6 + ارسال نظر
رمضان سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:20 ب.ظ http://mighat61.blogfa.com

الهی چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو.چه خوش بازاری است
بازار عارفان در کار تو .چه آتشین است نفسهای ایشان در یاد تو .چه خوش دردی است درد
مشتاقان درسوز شوق ومهر تو. چه زیباست گفتوگوی ایشان در نام ونشان تو.
درصنع تو هر مورچه رازی دارد
باشوق توهر سوخته سازی دارد
ای خالق ذوالجلا ل نومید مکن
آنرا که بدرگهت نیازی دارد .


سلام جناب کاوسی عزیز
از حضور صمیمانه شما ممنونم.خدانگهدار

یه آشنا چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام بزرگ مرد
آها...! پس قضیه برهانی شدن اون تپه این بود...
خیلی خوب کاری می کنید که این کتاب رو اینجا پیاده می کنید. لااقل چند نفر دیگه هم از خوندنش بهره مند می شن. جدا می فهمم، خیلی کار سختیه!
ولی جسارتا به خاطر اینکه تنوعش بیشتر بشه پیشنهاد می کنم مطالب غیر از جبهه ای رو بیشتر بین پستها بیارید.
اگه بی ادبی بود به بزرگواریتون ببخشید.
یاعلی

سلام جوانمرد
از راهنمایی شما ممنونم٬ انشاالله بتوانم بهش عمل کنم. خدانگهدار

س-ف پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:50 ب.ظ http://swan.blogsky.com

سلام
مثل همیشه عالی بود...
من اسم وبلاگ تون رو تو ذهنم ( تلنگر) حک کردم...

ممنون که می نویسید.
همیشه به اینجا سر می زنم.اما غالبا در برابر بزرگی بازیگرای خاطرات نقل شده حرفی برای گفتن ندارم.
التماس دعا...خیلی زیاد
یا علی

سلام
ممنون از حضور شما٬ کاش یاد شهدا همیشه به ما تلنگر بزند که مسیر را گم نکنیم.خدانگهدار

امین پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:33 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام آقای حیدری
کم پیدا هستید...ما رو بد عادت کردید، هر وقت می یام پست جدید می دیدم!

سلام امین جان
دو سه روزی دسترسی به نت نداشتم.از لطف شما ممنونم.

امین پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام دوباره
به روزم!

محمد مهدی جمعه 1 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ق.ظ http://sobhe14.blogfa.com

سلام جناب آقای حیدری عزیز
اینکه زحمت تایپ کتاب تپه برهانی را می کشی قابل تقدیر اما بهتر نیست چکیده و خلاصه کتاب را تعریف و زحمت خوندن را به کاربران بدین. البته من این کتاب را درست یک سال بعد از چاپ اولش به همراه عبور از آخرین خاکریز نوشته یه پزشک اسیر عراقی خوندم. اونم قشنگه وقت کردین مطالعه کنید.
در هر حال کارتون قابل تقدیره موفق باشید

سلام جناب سامع بزرگوار
از عنایت شما ممنونم٬ به هر حال دیگه به نیمه راه رسیده ام البته همانطور که در اولین قسمت نوشتم زحمت تایپ را همسرم بر عهده دارد که باز هم از زحماتش تشکر میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد