تپه برهانی - ۸ (عطش)

روزبه نیمه نزدیک می شد، برادران، بدون کمترین استراحتی، در کمتراز ده ساعت، دو عملیات بزرگ را پشت سر گذارده بودند، خستگی و خواب و ضعف در چهرۀ یکایک رزمندگان موج می زد.از آخرین باری که غذا خورده بودیم، حدود پانزده ساعت می گذشت. گرسنگی و عطش، همه را تحت فشار قرار داده بود. هوا بشدت گرم بود و آفتاب داغ تابستان، امان را از عزیزانی که بر سطح تپه، بدون هیچ سرپناهی موضع گرفته بودند، بریده بود. آتش دشمن هم چنان ادامه داشت، و توپها و خمپاره ها یکی پس از دیگری تپه را به لرزه در می آورد. گرسنگی را می شد تحمل کرد، اماعطش همه را آزارمی داد، مخصوصاً برادران مجروح که در اثر خونریزی، عطشی مافوق تصورداشتند؛ و این در حالی بود که آبی برای ما باقی نمانده بود. آبی که از ابتدای عملیات، هر رزمنده به همراه داشت، یک قمقمۀ نظامی کوچک بود که حداکثر گنجایش دو لیوان آب را داشت...

طبیعی بود که همه برادران٬ این مقداراندک آب را در  حین عملیات و در ساعات اولیۀ حمله مصرف کرده بودند. بعضی از برادران، نان خشک و آجیل به همراه داشتند، اما در شرایط تشنگی طاقت فرسا، قابل استفاده نبود زیرا موجب افزایش عطش می شد. یک بار که برادربرهانی به سنگر ما آمد، سه قوطی کنسرو ماهی را که از سنگرعراقیها یافته بود، برای مجروحین به همراه آورد، اما هیچ یک از ما قادر به خوردن آن نبودیم؛ دهان همه ما بشدت خشک شده بود و خوردن هرچیزی، به عطش بیشتر، دامن می زد.

ساعاتی بود که از گوشه و کنار  پاسگاه، نالۀ آب آب برادران مجروح، به گوش می رسید. همه قمقمه ها خالی بود و دسترسی به آب، غیرممکن . یکی از برادران می گفت که یک بشکۀ بزرگ آب ، در وسط پاسگاه وجود دارد، اما عراقیها در هنگام فرار، آن را به رگبار بسته و سپس یک قوطی پودر رختشویی را در آب باقیمانده در ته بشکه، خالی کرده اند تا قابل استفاده نباشد. از ناله های آب آب مجروحین متأثر شده بودم. به یکی از برادران سالم گفتم که اگر برادرحسین سهمی را دیدی بگو من با او کار دارم. پس از دقایقی، برادر سهمی به نزد من آمد و درکنارم نشست، به او گفتم:«برادرسهمی، نمی شود که دست روی دست گذاشت، باید کاری کرد، بچه ها از بی آبی تلف می شوند، یک فکری بکنید.»                        

او چند لحظه سرش را در  میان دو دستش گرفت و بعد گفت:«برادرطالقانی، به خدا هیچ کاری نمی شود کرد، یک جوی آب درپایین تپه هست، اما دشمن، در اطراف آن موضع گرفته تا ما نتوانیم از آن استفاده کنیم. ثانیاً به محض خروج از پاسگاه، ازچند طرف با تفنگ دوربین دار ما را می زنند. از خیلی وقت پیش تا حالا خودم به فکر چاره ای بوده ام، اما هیچ راهی جز طاقت آوردن نیست. به خدا بچه هایی که زیر آفتاب کشیک می دهند، له له می زنند، شما بگویید ما چکار کنیم؟» گفتم:«آخرش چه، اگر وضع به همین منوال بگذرد، همه تلف می شوند؛ دشمن هم که بی کار نمی نشیند، به مرکز بگویید که یک فکری بکنند؛ مقاومت،مقاومت که حرف نشد؛ اگر دشمن برگردد، هیچ کس با این حال تشنگی و گرسنگی و ضعف، تاب مقاومت نمی آورد.»

سهمی گفت:«با مرکز تماس گرفتم و همه چیز را گفتم. اما آنها هم کاری از دستشان ساخته نیست. هیچ دسترسی به ما ندارند. دشمن بین ما و آنها را سد کرده است. مرکز می گوید تا شب صبر کنید تا با استفاده از تاریکی شب، نیرو و آذوقه بفرستند.» سهمی لحظاتی نشست و بی تابی مجروحین را که از شدت عطش ناله می زدند، مشاهده کرد.ازبیرون سنگر نیز صدای آب آب به گوش می رسید. تپه درآتش گرمای ظهر تابستان، می سوخت. سهمی در حالی که اندوه در چهره اش موج می زد، از جا برخاست و آهسته  رو به من کرد و گفت:« شاید در قمقمه های شهدا که در اطراف پاسگاه افتاده اند، مقداری آب باشد، می روم تا گشتی بزنم.» سهمی رفت و ساعتی، با تلخی و انتظار گذشت. ناله ها به ضجه و فریاد مبدل شده بود و بعضی از برادران مجروح که طاقت کمتری داشتند، با صدای بلند گریه می کردند. ساعتی بعد برادر سهمی در حالی که قمقمه ای در  دست داشت، به همراه برادربرهانی وارد سنگر شد، و به طرف من آمد و در حالی که قمقمه را به من می داد گفت:«برادر طالقانی، آب ته قمقمه های شهدا را جمع کردیم و همین یک قمقمه شد و این تنها آبی است که داریم.» برادربرهانی در حالی که مرا مورد خطاب قرار می داد گفت:«برادرانی که سالمند هستند فعلاً نباید آب بخورند و این قمقمه، مخصوص مجروحین است. شما به هر مجروح، ساعتی یک در قمقمه آب بدهید تا انشاالله شب که شد، آب و آذوقه برسد» آهسته به برادرسهمی گفتم:«پس مجروحینی که در بقیۀ سنگرها هستند چی؟» گفت:«کمی هم برای آنها بردیم»

به این ترتیب، من مسئول تقسیم آب شدم. طبق دستور، می بایست ساعتی یک در قمقمه آب به هر مجروح می دادم. هر در قمقمه، حداکثر 15 قطره آب گنجایش داشت، و این مقدار، چگونه می توانست، عطش عزیزان مجروح را برطرف کند؟ وقتی برادران برهانی و سهمی از سنگر خارج شدند، نگاهی به اطراف کردم، همۀ برادران مجروح، درحالی که سر خود را از بالین بلند کرده بودند، خیره خیره به قمقمه ای که در دست من بود، نگاه میکردند. جای تأمل نبود، در حالی که با تکیه بر زانوهایم به سختی حرکت میکردم، بالای سر یک یک مجروحین

رفته و یک در قمقمه آب ، در دهانشان می ریختم. علی رغم آن که آب قمقمه بسیار گرم بود، اما عزیزان مجروح با لذت خاصی، این چند قطره ناچیز را می آشامیدند و تا مدتی، مزمزه می کردند. اکنون حدود 20 مجروح، بطور فشرده و متراکم در دورتا دور سنگر بستری بودند. پس از این که یک دور کامل به مجروحین آب دادم، دیدم که بیش از یک سوم آب قمقمه مصرف شده و دانستم که تا دو ساعت دیگر، آب تمام خواهد شد. پس از آن که در جای خود قرار گرفتم، یکی از مجروحین که روبروی من بستری بود در حالی که نیم خیز شده بود گفت:« پس خودتان که نخوردید؟» با این حرف او، همه مجروحین با نگرانی متوجه من شدند و من در حالی که می خندیدم، گفتم:«چرا خوردم، مطمئن باشید.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد