در رثای آخرین مدافع خرمشهر ؛شهید امیر رفیعی همه برگشتند اما...

امیر رفیعی آخرین مدافع شهر بود. رزمنده جوانی که برای همیشه ماند. زندگی برای امیر بدون خرمشهر مفهومی نداشت. امیر و خرمشهر یکی شدند. و امیر هم به اندازه خرمشهر مظلوم است. او در کنگره ها و یادواره ها و هزار یک برنامه دیگر جایی ندارد. همینجا از تمام کسانی که از این مجاهد بزرگ اطلاعاتی در دست دارند - بخصوص خانواده و دوستان- می خواهیم ما را در شناختن مدافع گمنام خرمشهر یاری کنند. آنچه می خوانید را می توان کامل ترین روایت از ایستادگی امیر و خرمشهر نامید که در کتاب «یک نخلستان سرو» به قلم خسرو باباخانی آمده است. و من و تو چه می دانیم بر خرمشهر و مدافعانش چه گذشت...

... سرانجام دستور عقب نشینی صادر می شود. مهدی رفیعی که تعدادی شهید و مجروح را به بیمارستان طالقانی آبادان برده بود، به هنگام بازگشت سید محمد جهان آرا را می بیند. خبر مجروحیت و شهادت برخی دیگر از مدافعان سید محمد را به شدت غمگین می کند. مهدی از دیدن چشم های به خون نشسته فرمانده شان یکه می خورد و با خود می اندیشد: این مرد چند شبانه روز است که نخوابیده؟
سید محمد می کوشد تا لحن صدایش طنین همیشگی را داشته باشد و می گوید:
از قول من به بچه ها بگو عقب بکشند. لحن صدای سید محمد جهان آرا چنان از خون و حسرت سرشار است که مهدی را تکان می دهد. فرمان عقب نشینی، تلخ تر و بهت آور از آنی است که بتوان حرفی زد. مهدی سکوت می کند. سید محمد جهان آرا برای خداحافظی، دستان مهدی رفیعی را می گیرد خم می شود تا ببوسد، مهدی یکهو گر می گیرد و شانه فرمانده را می گیرد و بالا می کشد. آرام از هم جدا می شوند. مهدی با گام های سنگین چند قدم دورتر می شود که سید محمد دوباره صدایش می کند:
« اگر امیر را دیدی از قول من سلام برسان و بگو دست مریزاد دلاور»
کمتر از بیست مجاهد مانده اند. بهروز مرادی و رضا دشتی، بار دیگر به محل های دیگری می روند تا مبادا عده ای از دستور عقب نشینی بی اطلاع باشند. نیم ساعت بعد باز می گردند. آثار نارضایتی در چهره شان بود. اگر موضوع اطاعت از فرماندهی نبود باز نمی گشتند. می ماندند. بهروز و رضا بچه ها را به محل تقریباً امنی می رسانند تا با یک قایق کهنه و شکسته به آن سوی رود بروند. همه جمع بودند فقط امیر رفیعی نبود. رضا دشتی سراغش را می گیرد. فرهاد می گوید: نیامد هر چه من و وهاب اصرار کردیم. پاپی اش شدیم نیامد. به وهاب نگاه می کند وهاب با حرکت سر تایید می کند. رضا سریع برمی گردد. مهدی رفیعی هم همراهش می رود. سینه خیز خود را به امیر می رسانند. امیر در پناه فلکه فرمانداری سنگر گرفته است. و نیروهای دشمن را در ساختمان فرمانداری و اطرافش، مورد هدف قرار می دهد. رضا و مهدی از آرامش و خونسردی امیر حیرت می کنند. از امیر می خواهند تا همراهشان باز گردد. ابتدا آرام و دوستانه و بعد با تحکم و بلند و بعدتر با خواهش و تمنا، اما امیر باز نمی گردد. امیر نمی تواند به خواسته شان جواب مثبت دهد و سینه اش از درد فشرده می شود و ولی برای آرامش خیال دوستان می گوید:
من پوشش می دهم تا شماها به سلامت از کارون بگذرید. بعد هم شما از آن دست کارون پوشش دهید تا من بیایم. هم رضا و هم مهدی ته دلشان یقین داشتند که امیر باز نخواهد گشت. رضا برمی گردد این بار به فرهاد می گوید: برو پیش امیر! وقتی ما به آن دست کارون رسیدیم پوشش می دهیم تیز خودتان را به ما برسانید.
فرهاد چشمی می گوید و از قایق بیرون می جهد. اصرار فرهاد به امیر هم تأثیری بر تصمیم و اراده امیر نمی گذارد. فرهاد می گوید: (من هم می مانم!) می خواست تا امیر را زیرفشار بگذارد. امیر می دانست فرهاد خواهد ماند. فرهاد را سوگند می دهد. سوگندی که جان اش فرهاد را به آتش می کشد. فرهاد هم باز می گردد. بچه ها با دیدن فرهاد بسویش می دوند. رضا، بهروز، وهاب، مهدی و نادر. فرهاد با دیدن نادر بیشتر منقلب می شود. نادر برادر امیر بود. فرهاد طاقت نگاه منتظر نادر را ندارد. سر پایین می اندازد. رضا بازوی فرهاد را می گیرد و تکان می دهد. با صدایی بلند و نگران می پرسد:
«ها کاکا، امیر چه شد؟»
صدای شلیک تیربار ژ-3، از آن سوی کارون گویا ترین پاسخ به انتظارها و سوال ها بود. امیر مانده بود و همچنان می جنگید.
هر چه کردم نیامد. التماسش کردم، دستش را گرفتم، بوسیدش، حتی گفتم من هم می مانم. اما نیامد. چند بار به جای جواب، قرآن خواند. آیاتی از قرآن را مرتب زمزمه می کرد.
مهدی رفیعی می دانست کدام آیه است:
یا أیها الّذ ین آمنوا ذا لق یتم الّذ ین کفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار /ومن یولّ ه م یومئ ذ دبره لاّ متحرّ فاً لّ ق تال أو متحیزاً لی ف ئه فقد باء ب غضب مّ ن اللّه ومأواه جهنّم وب ئس المص یر (ای مؤمنان! هنگامی که با انبوه کافران رو به رو شدید، هرگز به آنها پشت نکنید/و هر کس در آن هنگام به آنان پشت کند- مگر آن که با هدف کناره جویی برای نبرد مجدد یا پیوستن به گروه ]خودی[ باشد- ]چنین کسی [ قطعا به خشم الهی گرفتار گشته و جایگاه او دوزخ است و بد سرنوشتی است) (انفال، آیات 15 و 16)                   کیهان - ۴/۸/۸۸
 

نظرات 3 + ارسال نظر
س -ف چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ http://swan.blogsky.com

سلام...
هر بار از خودم می پرسم : مگه اونا جوون نبودن؟ مگه اونا هزار هزار ارزو نداشتن؟ چی شد؟ واقعا چی شد که اسمونی شدن؟
من کجام؟ دارم چی کار می کنم؟
اون دنیا با چه رووی می خوام تو چشماشون نگاه کنم؟!

اقای حیدری٬خیلی دعام کنید

سلام
انشاالله همه بتوانیم در برابر شهدا پاسخگوی اعمالمان باشیم.
خداوند به شما و همه جوانان این مرز و بوم سعادت دنیا و آخرت را عطا فرماید .انشاالله.

یه آشنا چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ http://fellow.blogsky.com

سلام بر حاجی بزرگ مرد
آقا این یکی خیلی قشنگ بود، جذاب و جنجالی...
کتابش رو نمی دونید چی هست؟ اصلا آیا کیهان اینو از کتابی آورده؟
در هر حال تشکر.
یاعلی

سلام
اسم کتاب در مقدمه بحث آمده است. از حضور شما ممنونم. خدانگهدار

امین پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:10 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام آقای حیدری،
میلاد امام نازنین مون رو خدمت تون تبریک میگم.
به روزم، قدم رنجه کنید خوشحال میشم.

یاحق

سلام امین جان
من هم متقابلا میلاد آقام امام رضا(ع) را به شما و همه دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض میکنم. خدانگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد