تپه برهانی ـ 1۲

 ۱۳۶۲/۵/۳

همه می دانستیم که روز سختی را در پیش رو خواهیم داشت. با روشن شدند هوا، برادران مجروح، با اصرار تقاضای آب می کردند. با این که هوا هنوز خنک بود اما عطش زایدالوصفی برما فشار می آورد. اکنون لبها و دهان من به طور کلی خشک شده بود و به سختی می توانستم حرف بزنم. در بین مجروحین، برادرانی که خونریزی بیشتری کرده بودند، به وضع بدی دچار بودند. دستها و پاهای آنان به شدت رعشه داشت و مثل افراد سرمازده می لرزیدند. رنگ چهرۀ بچه ها، سفید شده بود و حتی پلکهای خود را به سختی بر هم می زدند. از شب گذشته، درد معده نیز تقریباً همه عزیزان را تحت فشار قرار داده بود و برخی از برادرها از شدت درد به خود می پیچیدند. مجروحین دائم مرا مورد خطاب قرار داده و تقاضا می کردند که تقسیم آب را شروع کنم. اما من سعی می کردم توضیح دهم که هنوز هوا خنک است و می توانیم تحمل کنیم. دو قمقمه آب، بیشتر نداشتیم، تعداد مجروحین نیز نسبت به روز گذشته، افزایش یافته بود. وقتی با خود حساب کردم به این نتیجه رسیدم که آب قمقمه ها حداکثر ظرف 5 ساعت تمام خواهد شد. اگر آب دادن را از همان ساعات اولیه صبح آغاز می کردم، درست در هنگام ظهر یا اوایل بعد از ظهر یعنی در اوج گرمای هوا، آب ما تمام می شد و تحمل بی آبی در آن ساعات، قطعاً سخت تر از ساعات اولیۀ صبح بود. برای این که به این تقاضاها و اصرارها خاتمه دهم با لحنی تند گفتم:«تا ساعت 9 صبح، ازآب خبری نیست، بی خود کسی اصرار نکند.»

خوشبختانه انتظار برای آغاز پاتک دشمن، طولانی شد. آتش دشمن، بطور معمولی و متناوب، همچنان ادامه داشت و خمپاره های دشمن، گهگاه در اطراف پاسگاه منفجر می شد اما همۀ برادران، از آن جهت که عراقیها اقدام به حملۀ مستقیم نکردند، خوشحال بودند. علت تأخیر حملۀ عراقیها را نمی دانستیم و امیدوار بودیم که این وضع تا رسیدن شب ادامه پیدا کرده و در هنگام شب، با عملیات رزمندگان، از محاصرۀ دشمن نجات یابیم. عزیزان مجروح، طاقت خود را از دست داده بودند. صدای آب آب این عزیزان که گهگاه با اشک و ناله همراه بود از هر سو به گوش می رسید و صحنۀ خیام اباعبدالله(ع) و عطش خاندان و کودکان حضرتش را در سرزمین تفتیدۀ کربلا تداعی می کرد. در عین حال، صدای این عزیزان، حاکی از ضعف و بی حالی آنها بود. ساعت9 صبح تقسیم آب را آغاز کردم و طبق دستور برادربرهانی، یک در قمقمه آب، در دهان هر مجروح ریختم، اما چیزی نگذ شت که اظهار عطش مجروحین دوباره اوج گرفت. گویی که این مقدار آب، کمترین اثری نداشت. ساعات روز به آهستگی می گذشت. و کم کم به وقت ظهر نزدیک می شدیم. چرا دشمن، پاتک نکرد؟ دشمن چه نقشه ای در سر دارد؟ ... اینها سؤالهایی بود که دائم بین برادران رد و بدل می شد. هر چه زمان می گذشت، هوا گرمتر می شد و در نتیجه عطش و ضعف بچه ها افزایش می یافت. صدای گریه های بلند برادرانی که دیگر تاب و توان خود را از دست داده بودند، دائم از گوشه و کنار و حتی از بیرون سنگر، به گوش می رسید. قادر نیستم که منظرۀ عطش و گرسنگی و ضعف و دلدرد و بی خوابی  این عزیزان را ترسیم کنم. اکنون بیش از 40 ساعت از آخرین باری که ما غذا و آب کافی خورده بودیم می گذشت.

نظرات 1 + ارسال نظر
امین شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/

سلام و عرض ارادت!
اومدم یادآوری دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای شب‌های محرم رو بکنم؛ آقای حیدری، دعا به همین بلندی رو ازتون می‌خوام‌ها!

یاعلی

سلام امین جان

خیلی مخلصیم...

چشم٬ منم محتاج دعا هستم به همون بلندی...

یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد