تپه برهانی ـ 1۳

 یکی از دلایلی که من دوست داشتم این کتاب را دوستان بخوانند خاطره ای است که در این قسمت از قول نویسنده آمده که بی مناسبت با محرم هم نیست. التماس دعا 

                  ---------------------------------------------------

 

در کنار من برادرمحمد اسماعیل صیادزاده که نوجوانی 16 ساله بود و قبلاً نیز ازاو یاد کردم بستری بود. وقتی در پادگان سنندج بودیم همه می گفتند، صیادزاده، نمک گردان است. نوجوانی فوق العاده پرشور، بذله گو و خوش اخلاق بود. خنده از روی لبانش محو نمی شد، با وجودی که سن کمی از او گذشته بود اما نوجوانی پرتلاش و جدی، با عقیده و آرمانی محکم و راسخ بود. با همه می جوشید و در همان لحظات اول آشنایی، صمیمی می شد. بین او و همۀ برادران، الفت و صمیمیتی نزدیک وجود داشت و من نیز از این دوستی، بی نصیب نبودم. در پادگان سنندج، شبی هم پاس او بودم و در کنار هم، در اطراف پادگان کشیک می دادیم. در ضمن قدم زدن به من گفت:

«برادرطالقانی، فکر می کنید من چند ساله باشم؟»

گفتم:«حدود بیست ساله»

خندید وگفت:«همه خیال می کنند که من بیست ساله ام، قد وقواره ام همه را به اشتباه می اندازد، اما اگر راستش را بخواهید من 16 سال بیش

تر ندارم. ابتدا می ترسیدم که مسئولین بسیج اجازه ندهند که به جبهه بیایم، اما این هیکل درشت دستم را گرفت و آنها را به اشتباه انداخت...»

صیادزاده نسبت به سن کمش،از قد بلند و هیکلی رشید و مردانه برخوردار بود. او درآن شب، خیلی برای من درد و دل کرد و حتی از زندگی شخصی اش سخن گفت. می گفت:«پدرم ارتشی است و در زمان شاه، در ارتش با دستگاه مبارزه می کرد و به همین جهت او را اذیت می کردند.» از تبعید پدرش برایم تعریف کرد و از ستمی که در تبریز و اصفهان از طرف دستگاه بر او رفته بود و ...

اکنون صیاد که ازناحیۀ ران و مچ پا و سر و صورت، زخمی شده بود، درست در کنار من بستری بود. گهگاه به چهرۀ معصومش نگاه می کردم تا بلکه از تبسم همیشگی او روحیه بگیرم. لکه های خشک شدۀ خون، تقریباً تمام چهره اش را پوشانیده بود، امدادگران سر او را پانسمان کرده بودند. ضعف و بی حالی و عطش شدید، چهرۀ شاداب همیشگی او را پژمرده کرده بود و تلاش می کرد چشم برهم بگذارد و بخواب رود تا کمتر، درد و عطش را احساس کند.

گفتم:«صیاد، چه خوب بود یک چیزی می گفتی تا همه بخندند!» با صدایی ضعیف در حالی که لبخند سردی بر چهره اش نشست گفت:«من حرفی ندارم اما هیچ کس رمق خندیدن ندارد.» خود او هم رمق حرف زدن نداشت. خدا می داند که این نوجوان 16 ساله، چقدر مخلص و معصوم بود. من معتقدم که هیچ منظره ای در جهان خلقت، زیباتر و دیدنی تر از چهرۀ یک جوان پاک و مخلص نیست. خاطرۀ سیما و کردار صیاد، اکنون سالهاست که مرا به هیجان می آورد و هر گاه او را به یاد می آورم مثل این که از مطالعۀ یک کتاب اخلاقی و عرفانی، به هیجان آمده باشم، نفس خویش را به محکمۀ عقل می برم.

عطش صیاد قابل توصیف نیست. او از مجروحینی بود که خون زیادی از او رفته و وضع بدی را برای او فراهم آورده بود. آن روز صبح، دفعۀ اولی که می خواستم به تقسیم آب بین برادران اقدام کنم، با کمک زانوانم به طرف در سنگر رفتم تا از برادری که در کنار در خوابیده بود شروع کنم. ناگهان متوجه شدم که برادر صیاد نیز به سختی در حالی که خود را بر زمین می کشید، پشت سر من می آید! گفتم:«صیاد! تو چرا از جایت حرکت کردی؟» در حالی که معصومانه در چهره ام نگاه می کرد گفت:«هیچی، همین طوری، شما مشغول کار خودتان باشید.» سر ازکار او در نیاوردم، اما نخواستم با تجسس بیشتر، او را ناراحت کنم،مطمئن بودم که دلیلی دارد که همپای من می آید. بالای سر مجروح اول رفتم و یک در قمقمه آب در دهان او ریختم. و سپس به طرف مجروح دوم رفتم. در این حال صیاد که در پشت سر من بود به آرامی مرا صدا کرد. بلافاصله بر گشتم و گفتم:«چی شده صیاد؟» او در حالی که با نگاهی معصومانه و تردیدآمیز در چشمان من زل زده بود گفت:«ببینید برادرطالقانی، اگر اشکال ندارد، به هر مجروح که آب دادید، بعد در قمقمه خالی را به من بدهید تا اگر قطره ای در ته آن باقی مانده بود، من بخورم.»

همان طور که با تعجب به صورت او خیره شده بودم، ناگهان بغضم ترکید و بی اختیاراشکم ریخت. دو دستم را بر صورت گذارده و در حالی که سعی می کردم صدای خود را کنترل کنم، گریستم. صیاد که شرمنده شده بود با لحنی معصومانه و با دستپاچگی گفت:«خوب، چرا ناراحت شدید، اگر اشکالی دارد ندهید.» و من با حرکت سر به او نشان دادم که نه، ناراحت نشده ام و بعد در قمقمۀ خالی را به او سپردم. با دستهایی لرزان، در قمقمه را از من گرفت و در حالی که با دقت در آن نگاه می کرد، در را بالای صورتش برد و دهان خود را در زیر آن قرار داده و گشود و لحظاتی صبر کرد تا قطرۀ باقیمانده در ته در ، بر زبانش چکید و بعد با اشتهایی زایدالوصف، زبانش را در داخل در قمقمه کرد و آن را چرخانید و بعد در حالی که مزه مزه می کرد، در را به من داد. او بالای سر هر مجروح، این کار را تکرار می کرد.

وقتی نوبت آب خوردن، به خود صیاد رسید، سریعاً          سرجایش نشست. من آب را درون در قمقمه ریختم و او با دو دست گرفت و بعد آهسته گفت:« اگر شما اجازه بدهید، من آهسته آهسته آب را بخورم.» گفتم:«اشکال ندارد» او سپس با کمک زبانش،قطره قطره آب را آشامید و هر بار با لذتی خاص فرو می داد و درست مثل کسی که لیوانی آبِ سرد می آشامد، مضمضه می کرد. صیاد، این آب محدود را حدوداً ظرف 5 دقیقه آشامید. این صحنه در طول روز، هر گاه هنگام تقسیم آب، بین برادران مجروح می شد، تکرار می گردید.

نظرات 1 + ارسال نظر
سیدامیرحسام پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ق.ظ http://gharogati.blogsky.com/

سلام حاجی جان
حالتون خوبه؟
گفتم بیام یه صله رحمی انجام بدم.
عزاداری هاتون قبول باشه.
ما رو که فراموش نکردید؟

خیلی وقت قبل پستتون رو خوندم اما نتونستم نظر بذارم.
با خوندن پستتون خیلی متاثر شدم.
از رفقاتون بخواهید که هوای ما رو داشته باشن و دستمون رو بگیرن.
یاعلی

صبح نزدیک است و ...

سلام سیدجان

ممنون

شما خوبی انشاالله؟

لطف داری عزیز...

من تو این روزا همیشه دوستان حقیقی و مجازی مد نظرم هستند و دعاشون میکنم٬ اگرچه لایق این حرفها نیستم ولی شنیده ام که دعا در حق دیگران انشاالله پذیرفته میشود حتی اگر از جانب اشخاصی کوچک مثل من باشد...

شما هم در این روزها به یاد ما باشید و دعامون کنید...خیلی زیاد...

یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد