تپه برهانی ـ ۲۰

گفتم:«برادرها چاره ای نیست باید خود را به پایین بیندازیم.» خونریزی از دست راستم به شدت ادامه داشت. از شدت خونریزی، دریافتم که شریان اصلی دستم قطع شده و این خونریزی، بزودی منجر به مرگ من خواهد شد. جای هیچ گونه امیدی نبود اما نیرویی، امید را به من تلقین می کرد و مرا به پریدن از پرتگاه تشویق می نمود. از برادران خواستم که به پایین بپرند و آنها یکی پس از دیگری خود را بر سطح شیب رها کردند. پس از آنها من نیزخود را رها کردم. و در حالی که بدون اراده بر سطح تپه کشیده می شدم و یا می غلتیدم، به سرعت سقوط کردم.گاهی بدون اختیار معلق می زدم و گاهی بر سطح تپه کشیده می شدم و در بعضی جاها که شیب، 90 درجه می شد، از ارتفاعها حدود 5 و یا 6 متری سقوط آزاد می کردم و سپس سخت به صخره می خوردم. در اثر کشیده شدن بر سطح سنگ و خاک، احساس می کردم که تمام بدنم آتش گرفته و می سوزد و گاهی تصور می کردم که تمام استخوانهای بدنم در حال خرد شدن است. چشمهایم را بسته و خود را به دست شیب سپرده بودم. از خود بی خبر بودم و تنها درد و سوزش را احساس می کردم. فاصله ای بسیار طولانی را این گونه طی کردم. شاید حدود 10 دقیقه، به همین شکل، سقوط ادامه یافت و سپس ناگهان متوجه شدم که روی شاخه های درختی افتاده و با شکستن و یا خم شدن شاخه ها، به پایین سقوط کردم و داخل مقداری آب سرد افتادم.

تاریکی شب می رفت که بر همه جا سایه بیفکند. به سختی می توانستم اطراف خود را ببینم. پس از لحظاتی کنکاش، دریافتم که در میان انبوه درختانی که تشکیل یک بیشه را می دادند، افتاده ام. زیرپایم شن و ماسه بود و آب سردی به ارتفاع دو یا سه سانتیمتر روی شن و ماسه ها را پوشانیده و باریکۀ آبی را تشکیل می داد که از بین درختان، به آرامی می گذشت. ابتدا بقیۀ همراهان را صدا زدم و لحظاتی بعد، صدای برادرحسین قائدی را که حدود پانزده متر آن طرف تر ازمن روی زمین افتاده بود شنیدم. از او خواستم که به نزدیک من بیاید و سپس سراغ سه برادر دیگر را از او گرفتم. حسین اظهار بی اطلاعی کرد. هر دو با صدای بلند مشغول صدا زدن آنها شدیم اما خبری از آنها نبود. بسیار نگران شدم. ابتدا با خود گفتم که حتماً این عزیزان، در حال سقوط از پرتگاه، به خاطر برخورد با صخره ها، به شهادت رسیده اند و یا این که به دست عراقیها افتاده اند و یا ... اما بلافاصله سعی کردم که این افکار پریشان را از خود دور سازم و این بار به خود گفتم که شاید شیب تند پرتگاه، آنها را به جهت دیگری کشانیده و با فاصلۀ زیاد ازما، در جای دیگری بر زمین افتاده اند.

دراین افکار بودم که ناگهان صدای برادر قائدی مرا به خود آورد. او گفت:«برادرطالقانی، اینجا آب هست، بیایید بخورید» بی اختیار و از شدت تشنگی، دهان برآب گذارده و برای این که شن و ماسه ها وارد دهنم نشود، مشغول مکیدن آب شدم. لحظاتی این گونه گذشت و هر دوی ما، مقدار زیادی آب خوردیم. وقتی تشنگیم رفع شد، سر از آب برداشتم و ناگهان دریافتم که خونریزی دستم افزایش یافته است. خوردن آب زیاد، موجب تشدید خونریزی شده بود و از این بی احتیاطی خود، پشیمان شدم. در حالی که به درختی تکیه داده بودم، چشمهای خود را بسته و به استراحت پرداختم. تقریباً همه جای بدنم می سوخت و بیش از همه، زخمهای پشت، و کف پاهایم که در اثر کشیده شدن بر سطح صخره ایجاد شده بود آزارم می داد، اما وقتی به فرار از دست عراقیها می اندیشیدم، درد و سوزش را فراموش می کردم.

ناگهان به یاد برادران و عزیزانی که نزدیک به دو ماه، شب و روز، همدم و مونس و همراهشان بودم و اکنون با لبهای تشنه، به دست درندگان بعثی اسیر بودند، افتادم . اشک در چشمانم حلقه زد و بی اختیار گریستم. خدایا، عزیزان من، اکنون در چه حالی هستند؟ آیا الآن عراقیها بالای سر آنها رفته اند؟ خدایا بدنهای این عشاق دلسوخته ات مجروح است، نکند کافرها آنان را زیر لگد گرفته باشند؟ نکند آنها را بیرحمانه بکشند؟ صحنۀ پاسگاه، پیکرهای مطهر شهدا و نگاههای معصوم عزیزان مجروح را در یک لحظه از ذهن خود عبور دادم و بی اختیار گریستم. و در این حال ناگهان احساس گناهی بزرگ کرده و با اندوه و تأثری زایدالوصف در حالی که بلند بلند می گریستم به خود گفتم:«حمید، تو فهمیدی چه کار کردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً سقای یاران لب تشنۀ حسین(ع) بودی، دو روز و یک شب، ساعت به ساعت، بر بالینشان رفتی و آب در دهانشان ریختی، آن وقت حالا، بی خیال، همه چیز را فراموش کرده و دهان بر آب سرد نهادی و تا می توانستی خوردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً خاطرۀ عطش حسین(ع) و خاندانش را به یاد این لب تشنگان معصوم می آوردی و آنان را به صبر و تحمل حسینی(ع) دعوت می کردی، چطور به خود جرأت دادی که بدون یادی از همراهانت، آب سرد بیاشامی؟...» احساس کردم که از امتحان بزرگ الهی، سرافکنده بیرون آمده ام....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد