تپه برهانی ـ ۴۰

گفتم:«شهدایی را که به عقب بردند، می شناختی؟»

گفت:«نه، بعد از ده چهارده روز، شهدا قابل شناسایی نبودند، تازه هوا تاریک بود و وقت کم، و بچه ها شهدایی که راحت تر می توانستند به عقب ببرند، بردند. عراقیها ، بدن شهدا را زیر خاک کرده بودند، اما سر شهدا از خاک بیرون بود.» با تعجب پرسیدم:«چرا؟» گفت:«برای استفاده های تبلیغاتی، حتماً خبرنگار و فیلمبردار آورده اند تا از این صحنه گزارش تهیه کنند، ... . به همین خاطر، بیرون آوردن بدن شهدا از زیر خاک، خیلی سخت بود و وقت زیادی می گرفت ... راستی ردّانی پور را می شناختی؟»

گفتم:«حاج آقا مصطفی؟» گفت:«آره» گفتم:«البته، چطور مگر؟»

گفت:«حاج آقا ردانی پور هم دیشب همراه ما بود، اما در جریان گرفتن تپه به شهادت رسید.»

از این خبر ناگوار جا خوردم. حاج آقا مصطفی ردانی پور یکی از ارزنده ترین فرماندهان لشگر 14 امام حسین(ع) بود که از ابتدای جنگ، نقش فوق العاده مهمی را در عملیاتها ایفا می کرد و مضافاً یک روحانی تحصیل کرده و با سواد و یک عارف متقی و یک سخنران توانا بود و شهادت او برای ما ضربۀ مهمی محسوب می شد. پرسیدم:«حاج آقا ردانی پور دیشب فرمانده گردان بود؟» گفت:«نه، به عنوان تک تیرانداز شرکت کرده بود!» بارها در اصفهان از سخنرانیهای این مرد بزرگ استفاده کرده بودم. با خود می گفتم که فرماندهان نباید اجازه می دادند که حاج آقا ردانی پور در عملیات شرکت کند. به هر جهت، شهادت این فرمانده دلیر و عارف سپاه اسلام، دقایقی ذهنم را به خود مشغول داشت. آنگاه پرسیدم:«این راهی را که الان داریم می رویم، از قبل برای شما تعیین شده؟»

گفت:«نه، اصلاً قرار نبود از این مسیر بیاییم، کار خدا بود که مجبور شدیم از این راه آمده تا شماها نجات پیدا کنید. ما هم همراه تعدادی دیگر از بچه ها از مسیر تعیین شده به عقب می رفتیم که با یک گروه عراقی درگیر شدیم. بچه هایی که جلوتر بودند، رفتند. اما ما مجبور شدیم که مسیر را عوض کنیم. عراقیها هم ما را تعقیب کردند، که ناگهان سر از بیشه درآوردیم.»

گفتم:«پس راه را نمی دانید، همین طور حدسی از این جهت می رویم؟» گفت:«چرا قبلاً فرماندهان همۀ منطقه را توجیه کردند و گفتند که اگر پراکنده شدید و بعد به یک جوی آب رسیدید، سمت مخالف جریان آب، به نیروهای خودی منتهی می شود.»

آری، جهت حرکت ستون،از حاشیۀ درختها، سمت مخالف جریان آب جوی بود. پس از گذشت حدود دو ساعت که با سرعت حرکت کردیم، دیگر صدای تیرانداری عراقیها به گوش نمی رسید و این نشان می داد که دشمن ا زتعقیب ما ناامید شده است. در این مسیر، مجموعۀ درختها و آب جوی، مناظر بسیار زیبایی را فراهم آورده بود که شباهت بسیار، به جنگلهای شمال کشور خودمان را داشت. گرچه به دلیل خطرناک بودن منطقه و احتمال برخورد لحظه به لحظه با دشمن، و از طرف دیگر به خاطر بی حالی و ضعف و جراحت، روحیۀ لذت بردن از این مناظر را نداشتیم و تنها به این فکر می کردیم که هر چه سریعتر خود را به نیروهای خودی برسانیم. در این منطقه ــ که منطقۀ کردستان عراق بودــ علاوه بر خطر برخورد با گروههای کمین عراقی، احتمال درگیر شدن با گروهکهای ضد انقلاب نظیر کومله و دمکرات نیز وجود داشت.

حدود ساعت 6 صبح حرکت کرده بودیم اکنون حدود سه ساعت بود که راه می رفتیم. در همین لحظات، بار دیگر به ستون استراحت داده شد. تا این لحظه من هنوز نیمه برهنه بودم و تنها یک شورت نظامی به تن داشتم. هر بار که هنگام استراحت ستون فرا می رسید، همه برادران، گرد من و حسین و ماشاءالله جمع می شدند و از آنچه در این مدت بر ما گذشته بود، سؤال می کردند و در عین حال به انحاء مختلف به تیمار و پرستاری و ابراز محبت نسبت به ما می پرداختند. آنها با دست خود، کاغذ شکلاتها را باز کرده و به دهان ما می گذاردند. هر یک، مشتی آجیل را در دست می گرفتند و با مغز کردن پسته و بادام و تخمه ها، آن را به دهان ما می ریختند و خلاصه در انجام هر محبتی که از دستشان بر می آمد، کوتاهی نمی کردند. در این لحظه یکی از برادران در کنارم نشست و فرم خود را از تن درآورد و با این که خود یک زیرپیراهنی به تن داشت، سعی کرد فرم را به من بپوشاند. ابتدا مخالفت کردم، اما او گفت که گرمش شده و فرم را لازم ندارد. با این کار او، دیگر برادران نیز برای پوشانیدن کامل بدن من، بر یکدیگر سبقت گرفتند. دو سه نفر از آنها در یک لحظه از جا برخاستند تا شلوار خود را در آورده و به من بپوشانند، اما عاقبت برادری که زیر شلوار نظامی اش، «بیرجامه» به تن داشت، دو نفر دیگر را متقاعد کرد و شلوار نظامی خود را به من پوشانید. یکی دیگر از برادران که گویا امدادگر بود و مقداری کمکهای اولیه و باند برای پانسمان زخم به همراه داشت، درمقابلم نشست و متحیر، مشغول باز کردن پارچۀ چتر منور از روی زخم شد. وقتی زخم نمایان شد و بوی مشمئز کنندۀ عفونت در فضا پیچید، همۀ برادران منقلب شده و تعدادی از آنها نتوانستند گریۀ خود را پنهان کنند. او مقداری از مادۀ ضدعفونی را روی زخم و مقدار دیگری از آن را روی باندها ریخت و سپس زخم را پانسمان کرد. یکی دیگر از برادران، چفیۀ خود را از گردن گشود و دستم را بطور کامل با آن بست. برادرامدادگر سپس به سراغ ماشاءالله رفت و زخمهای او را نیز که بشدت عفونی شده بود، پانسمان کرد، یکی دیگر از برادران چفیۀ خود را در آب خیس کرد و در حالی که صورت ما را می بوسید، مشغول پاک کردن گلهای خشکیده بر صورت و دستهایمان شد. دیگری، موهای ما را که در طول این مدت فوق العاده کثیف و آشفته شده بود، با دست خیس کرد و سپس با شانۀ خود به شانه کردن آن پرداخت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد