تپه برهانی ـ ۴۱

پس از حدود چهار ساعت راه رفتن، ناگهان حال برادری که گلوله به لُپ او خورده و از دهانش عبور کرده بود و سپس از گردنش بیرون رفته بود تغییر کرد و به حالت اغماء افتاد. او یکی دو ساعت بود که به تنهایی قادر به حرکت نبود و با کمک دیگران راه می رفت، اما در این لحظه ناگهان از هوش رفت. ستون به ناچار متوقف شد و همۀ برادران بر گرد او جمع شدند. نفسهای او به شمارش افتاده و رنگ صورتش کاملاً سفید شده بود. این نوجوان عاشق که شاید بیش از 17بهار از عمرش نگذشته بود، و بر پیشانی بند قرمزش، عبارت«یا زیارت یا شهادت» خودنمایی می کرد، بیش از دو سه دقیقه در این حالت باقی نماند و عاقبت جان به جان آفرین سپرد. او نه تنها به توفیق زیارت اباعبدالله(ع) بلکه به فیض شهادت نیز دست یافت. حمل پیکر پاک او ممکن نبود، لذا بناچار او را به زیر درختان برده و بدن مطهرش را با شاخ و برگ پوشاندند. چفیۀ او را بر شاخه ای در بالای بدنش آویزان کردند تا بعد که نیروهای خودی برای انتقال او آمدند، پیکرش را براحتی بیابند و آنگاه به راه خود ادامه دادیم.

نزدیکیهای ظهر ناگهان از دور صدای چند هلیکوپتر به گوش رسید. دانستیم که دشمن هنوز در تعقیب ماست و این بار با هلیکوپتر به جستجوی ما آمده است. همه، بلافاصله به داخل بیشه رفته و هر یک در موضع مناسبی پنهان شدیم. دو یا سه هلیکوپتر جنگی که در ارتفاع بسیار پایین پرواز می کردند، از روی درختان عبور کردند، اما بخاطر انبوه درختانی که در زیر آن مخفی شده بودیم، ما را ندیدند. حدود ده دقیقۀ بعد، هلیکوپتر ها بازگشته و پس از عبور از فراز درختان، دورشدند؛ و به این ترتیب، دوباره به راه خود ادامه دادیم.

از ساعت 6 صبح که راه افتادیم، تا ساعت سه بعد از ظهر یعنی حدود 9 ساعت، در حرکت بودیم. در این ساعت، به یک باغ پردرخت که ظاهراً مال کردهای عراقی بود، رسیدیم و همه زیر درختها به استراحت پرداختیم. اکثر درختهای باغ، سیب درختی و آلوچه، داشت. برادران سالم، به چیدن میوه مشغول شدند و همۀ ما با اشتهای زیاد، مقدار قابل توجهی سیب و آلوچه خوردیم. پس از دقایقی استراحت، بین برادران در مورد ادامه راه، اختلاف افتاد. دو نفر از برادران سالم می گفتند که ما خسته شده ایم و دیگر قادر به حمل مجروحین نیستیم و برادر سالم دیگر، معتقد بود که باید به راه خود ادامه داده و هر چه سریعتر خود را به نیروهای خودی برسانیم. اکثر مجروحین نیز بر این عقیده بودند که بهتر است شب را در همان مکان استراحت کرده و صبح زود، سر حال و با نشاط، به راه خود ادامه دهیم. برادر سالمی که معتقد به حرکت فوری بود در پاسخ این عزیزان می گفت:« شبها این منطقه پر از کومله و دمکرات می شود و امنیت نخواهد داشت» بالاخره پس از بگو مگوی زیاد، همه توافق کردند که دو نفر از برادران سالم به عقب رفته و نیروی کمکی بیاورند و مجروحین به همراه برادر سالم دیگر، همانجا بمانند. پس از آن که آن دو برادر ما را تنها گذاشته و رفتند، انتظار برای رسیدن نیروهای کمکی، به درازا کشید به گونه ای که همۀ ما نگران شده بودیم. گمانهای سوء، ذهن همۀ ما را مشغول کرده بود، یکی می گفت:« نکند این دو برادر در راه به دست ضد انقلاب افتاده اند، دیگری می گفت:« شاید اصلاً راه را گم کرده و سر گردان شده باشند.»

بالاخره حدود ساعت 6 بعد از ظهر یعنی سه ساعت پس از رفتن آن دو برادر، ناگهان از دور، سر و کله یک ستون از نیروهای خودی نمایان شد. با مشاهدۀ این ستون، شور و هیجانی زایدالوصف بین برادران افتاد. وقتی ستون نزدیکتر آمد، دیدم که برادران رزمنده، بر تعداد زیادی قاطر سوار هستند و به سرعت به این سو می آیند. تعدادی از مجروحین که قدرت راه رفتن داشتند، به استقبال ستون شتافتند. وقتی ستون نزدیکتر شد، تعدادی از برادران گروهانهای مقداد و مالک اشتر را نیز همراه آن دیدم. آنان از قاطر پیاده شده و به سرعت به طرف ما دویدند و وقتی به جمع ما رسیدند مرا در آغوش گرفته و هر یک سخنی می گفتند. یکی از آنها در حالی که به شدت اشک می ریخت، می گفت:«برادر طالقانی، شما این ده پانزده روز کجا بودید، همه فکر می کردند که شما هم شهید شده اید...» دیگری گفت:«آقای طالقانی، در شهرک دارخوئین، برای شما و برادرترکان، مراسم گرفته اند، همه فکر می کنند که شما شهید شده اید.» برادران در بوسیدن و ابراز محبت نسبت به ما سبقت می گرفتند. پس از چند دقیقه که وضع به این منوال گذشت، هر مجروح را سوار بر قاطری کرده و مسئولیت هدایت هر قاطر را برادر سالمی بر عهده گرفت، وی که مهار قاطر را در دست داشت پیشاپیش حرکت می کرد. در بین راه به یاد روزهای گذشته و آنچه بر ما رفته بود، اشک می ریختم و هر بار چشمم به حسین و ماشاءالله که آنها نیز هر یک بر قاطری سوار بودند، می افتاد. وضع گذشته را به آنها یادآوری کرده و از آنان می خواستم که مشغول شکرگویی به درگاه خدا باشند.

ستون به سرعت حرکت می کرد و تپه ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد. پس از حدود نیم ساعت حرکت، بر قلۀ ارتفاعات اطراف، افرادی را دیدم. از برادران پرسیدم که اینها کیستند؟ و آنها گفتند که دیده بانهای خودی هستند، دانستم که به مواضع نیروهای خودی نزدیک می شویم. دقایقی بعد، صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره به گوش رسید. ابتدا تصور کردم که صداها مربوط به اجرای آتش نیروهای خودی است، اما برادران توضیح دادند که این آتش دشمن است که بر مواضع نیروهای ما هدایت می شود. وقتی تپه ای را پشت سر گذاشتیم، بولدوزرهای جهاد را دیدم که بر فراز یکی از ارتفاعات منطقه مشغول جاده سازی بودند و خمپاره ها و گلوله های توپ دشمن، همان محل را زیرآتش گرفته بود. عجیب آن که برادران جهاد سازندگی، بی تفاوت نسبت به آتش دشمن، به کار خود ادامه می دادند. برادران می گفتند که قرار است این جاده تا قلب مواضع دشمن ادامه یابد تا کار انتقال رزمندگان و پشتیبانی از آنها به سادگی انجام گیرد. پس از گذشت حدود یک ساعت، ناگهان بوی مطبوع هنداونه به مشامم رسید و با خود گفتم که عده ای در همین اطراف در حال خوردن هندوانه هستند. پس از آن که یک تپه را پشت سر گذارده و از سوی دیگر آن سرازیر شدیم، در دشت مقابل، خیمه های بسیاری نمایان شد. برادران گفتند که اینجا مقر موقت نیروهای لشکر نجف اشرف است. از دور، برادران بسیاری که هر کدام یک قاچ گلی رنگ هندوانه در دست داشتند دیده می شدند. این عزیزان به محض دیدن ما، به استقبال کاروان تازه از راه رسیده شتافتند. آنان می دانستند که در میان این کاروان، سه نفر از نیروهای شهید برهانی هستند که مدت 14 روز، سرگردان بیابانها بوده اند. بزودی جمعیت قابل توجهی از برادران لشکر نجف اشرف در حالی که از ما سراغ می گرفتند، ستون را محاصره کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد