تپه برهانی ـ ۴۲

در فاصله ای دورتر ناگهان چشمم به برادر مجید کرباسی(برادر مجید کرباسی به همراه یار و همدم صمیمی اش مجید نیلی پور در عملیاتهای بعدی به شهادت رسیدند. روحشان شاد!)که یکی از برادران قرآنی محله خودمان بود. افتاد که ناباورانه به من زل زده و نگاه می کرد. من به او لبخند زدم، اما ظاهراً متوجه نشد و عکس العملی نشان نداد. پس از لحظاتی ناگهان شروع به دویدن به طرف من کرد. بعدها که مجید در اصفهان به عیادتم آمد، تعریف کرد که چون همه گفته بودند شما روی تپه شهید شده اید و حتی بچه ها برای شما مراسم گرفته بودند، در آن لحظه وقتی بدن استخوانی شما را روی قاطر دیدم، تصور کردم که زنده نیستید بلکه بدن شما به حالت نشسته خشک شده و جسد را این گونه روی قاطر بسته اند. اما بعد که دیدم سر و چشمهای شما حرکت می کند، فهمیدم که زنده اید. مجید  وقتی به نزدیک من رسید، در حالی که بغض گلویش را می فشرد، گفتم:

« آقای طالقانی پس تا حالا کجا بودید؛ خبر شهادت شما در همه جا پیچیده! حتی به اصفهان هم خبر داده اند!»

ناگهان به یاد مادرم افتادم، از همان ابتدایی که در بیشه وارد شدیم، دائم نگران حال مادرم بودم، با خود می گفتم که نکند خبر بدی به اصفهان بدهند، مطمئن بودم که اگر خبر شهادتم را بشنود، قادر به تحمل آن نیست و سکته خواهد کرد. وقتی مجید این حرف را زد، از شدت ناراحتی پرسیدم: «به خانۀ ما هم خبر داده اند؟» مجید گفت:«نه، نمی دانم، اما همۀ بچه ها خبر دارند.» با خود می گفتم که آیا چه بلایی به سر مادرم آمده است. بدین ترتیب، بر نگرانی ام افزوده شد و یک لحظه نمی توانستم از فکر مادرم فارغ شوم.

قاطرها را به طرف چادر اورژانس هدایت کردند. جمعیت زیادی در دو طرف ستون، ما را مشایعت می کردند. همه برادران، ما را به یکدیگر نشان داده و از این 14 روز، مجروح و بی غذا در بیشه به سر برده ایم سخن می گفتند. با وجودی که در باغ، مقدار نسبتاً زیادی میوه خورده بودم، اما از مشاهدۀ گاز زدن قاچهای هندوانه توسط برادران رزمنده، دهانم آب افتاده بود.

ستون، عاقبت در نزدیکی چادر اورژانس متوقف شد. برادران، برای پیاده کردن ما از روی قاطرها سبقت می گرفتند. برانکاردهایی را از قبل آماده کرده بودند تا ما را روی آن بخوابانند، من نیز بر دوش برادران، به یکی از این برانکاردها منتقل شدم. در گرداگرد من، تعداد زیادی رزمنده حلقه زده بودند. یکی از آنها در کنارم زانو زد و گفت:«راست است که شما 17 روز است که غذا نخورده اید؟» و من سرم را به نشانۀ تأیید حرفش تکان دادم، در این لحظه ناگهان صدای گریۀ این عزیزان بلند شد و در حالی که در گرداگرد من می نشستند، بر یکدیگر سبقت می گرفتند تا هریک گلی از هندوانه را در دهان من بگذارد. لحظاتی بعد، دهانم از هندوانه لبریز شد، بطوری که قادر به فرو دادن این همه هندوانه نبودم و نمی توانستم بگویم که بس است و دیگر نمی خواهم. در این لحظه دکتر اورژانس که فرم سفید بر تن داشت، از لابلای برادران گذشت و به هر شکل ممکن خود را به کنارمن رسانید و در حالی که سعی می کرد همه را از این کار باز دارد، گفت:

«بابا، چرا این طوری می کنید، آخر نمی فهمید که معدۀ این بنده خدا بعد از هفده روز، آمادگی این همه هندوانه را ندارد؟» دکتر پس از آن که برادران را از ادامۀ این کار باز داشت، در کنارم نشست و در حالی که دست بر سر و صورتم می کشید، سلام و احوال پرسی کرد و صورتم را بوسید. آنگاه مشغول باز کردن پانسمان دست شد. با وجودی که تازه پانسمان دستم را عوض کرده بودم، اما باندها غرق در چرک و خون شده بود، بوی عفونت و گندیدگی فضا را پر کرد. دکتر در حالی که بشدت متأثر شده بود، زخم را با مایع سرم شستشو داد و نخ تسبیح را به خیال این که اضافی است کشید، ناگهان گفتم:«نه، با این نخ، رگ دستم را بسته ام، اگر آن را باز کنید، دوباره خونریزی شروع می شود.» و دکتر در حالت خنده مرا تحسین کرد و مشغول پانسمان کردن زخم دستم شد. آنگاه از برادرانی که در اطرافم بودند، خواست که برانکارد را به طرف آمبولانسی که چند متر آن طرف تر آماده شده بود، ببرند. وقتی برانکارد را از زمین بلند کردند، یک دفعه چشمم به عکس نورانی امام(ره) که پشت شیشۀ در عقب آمبولانس نصب شده بود، افتاد و بی اختیار به گریه افتادم.

در بیشه که بودیم، دائم از خود می پرسیدم که آیا ممکن است یک بار دیگر امامم را ببینم یا این که این آرزو را با خود به گور خواهم برد؟ و اکنون خداوند یک بار دیگر این توفیق را به من عنایت کرده بود، نمی توانستم از چهرۀ نورانی امام چشم بردارم و بی اختیار می گریستم.

برادران اطرافم علت گریه ام را نمی دانستند و یکی از آنها می گفت:«بندۀ خدا روحیه اش را از دست داده است؟» با تمام وجود از این که توانسته بودم دیگر بار سیمای امامم را ببینم، شکر گزار بودم. مرا در کنار مجروح دیگری در آمبولانس قرار دادند. آمبولانس دیگر جایی برای مجروح نداشت و برادران خواستند که در آن را ببندند، اما ناگهان حسین خود را به داخل آمبولانس انداخته و در پایین پای من نشست، او گویی اکنون نیز نمی خواست از من جدا شود. به او گفتم: « ماشاءالله کجاست؟» گفت: « او را زودتر از ما با یک آمبولانس دیگر

بردند.» و بدین ترتیب آمبولانس به راه افتاد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان صدای  

 

شلیک پدافند ضدهوایی به گوش رسید. رانندۀ آمبولانس، با سرعت هر چه تمام تر، روی  

 

جادۀ پر از دست انداز خاکی به پیش می تاخت. صدای غرش هواپیماهای دشمن که گویی  

 

از چند متری روی آمبولانس عبور کردند، زمین و زمان را لرزانید. هواپیماهای دشمن  

 

قصد بمباران جاده را داشتند اما بزودی از گفته های راننده و کمک او دریافتم که بمبهای  

 

آنها در خارج جاده به زمین خورده و بحمدالله صدمه ای به آمبولانس نرسید. در این  

 

لحظه  صدای رانندۀ آمبولانس را شنیدم که می گفت:«بدبختها، می خواهند با ارادۀ خدا هم  

دربیفتند. خدا اینها را هفده روز، بی آب و نون حفظ کرده، آن وقت این بدبخت آمده بمباران می کنه.»  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد