وزیر سابق و خادم حضرت زینب(س)

دکتر کامران باقری لنکرانی وزیر سابق بهداشت درمان و آموزش پزشکی، هفته گذشته با شرکت در بیست و چهارمین کنگره گوارش و کبد سوریه ضمن ارائه چهار مقاله مهم در زمینه گوارش و کبد که مورد استقبال حاضرین قرار گرفت، به‌عنوان خادم و کفش دار بارگاه حضرت زینب(س) خدمت‌گزاری کرد.

لنکرانی طی این سفر با وزیر بهداشت و درمان سوریه ملاقات و در مورد امکان همکاری های علمی در زمینه بیماری‌های گوارش و کبد گفت‌وگو کرد.

لنکرانی استاد دانشگاه و در حال حاضر رییس مرکز سیاستگذاری سلامت دانشگاه علوم پزشکی شیراز است.

                                                      «رجانیوز»

تپه برهانی ـ ۳۹

از صدای تیراندازیها معلوم بود که عراقیها در فاصلۀ نسبتاً کمی از ما، در حال تعقیب ستون هستند. همانطور که مشغول حرکت بودیم، به آنچه بر ما گذشته بود فکر می کردم. برادری که مرا حمل می کرد، در ضمن حرفهایش، از تپه به عنوان تپۀ برهانی یاد کرد و من دانستم که رزمندگان، تپۀ سوم تنگه را، به یادبود خاطرۀ شهید برهانی، به نام او نامگذاری کرده اند. از طرفی بناگاه به یاد خواب حسین افتادم که صفاتاج پیغام داده بود صبر کنید تا بچه های من بیایند و شما را ببرند و اکنون، این بچه های گردان یازهرا (س) بودند که ما را به عقب می بردند.

آری حالا دریافته بودم که در مورد خواب حسین اشتباه می کردم، و آن خواب، کاملاً صادق بوده است. از طرف دیگر در این لحظات آن چنان به حقیقت آیۀ شریفۀ:«ادعونی استجب لکم.»(سورۀ مؤمن ـ آیۀ60) پی برده بودم که بی اختیار اشک بر صورتم جاری بود. اکنون به خوبی دریافته بودم که چقدر خدا به ما نزدیک است و تا چه اندازه نظارت او و حضور او در آنچه بر بندگانش می گذرد، قطعی و حتمی است. شاید بعضی، به این جملات بخندند و بگویند که خوب معلوم است که خدا به طور مطلق بر احوال و افعال ما ناظر است، اما من چیز دیگری را می خواهم بگویم. ما انسانها بسیاری از وقتها این حضورو نظارت را فراموش می کنیم. به نظر من در تعریف گونه های مختلف انسانی از نظر قرب و یا بُعد به خدا باید، تنها همین را ملاک نظر قرار داد. مقرب ترین انسانها به درگاه خدا، انسانهایی هستند که حضور و نظارت او را کمتر فراموش می کنند و دورترین انسانها به رحمت خدا، مردمی هستند که کمتر به این حضور توجه دارند.و عوام از این جهت کسانی هستند که گاهی به این حضور واقفند و گاهی فراموش می کنند. توجه به این حضور، چیزی بالاتر از اعتراف و بیان آن است. ممکن است انسان به زبان اعتراف کند، اما در همان حال مشغول معصیت باشد. توجه به حضور و نظارت خدا اگر در انسانی تحقق یافت، ممکن نیست که در همان حال، حتی به گناه فکرکند، چه رسد به آن که اعضا و جوارح خود را به آن آلوده نماید. قرآن از ما اعتراف به حضور خدا را نمی خواهد بلکه می خواهد که همواره با تمام وجود، خدا را در کلی ترین و جزئی ترین فعل و انفعالات روحی و جسمی خود، حاضر و ناظر بدانیم و ببینیم. قرآن از ما می خواهد که همواره باور داشته باشیم که «نحن اقرب الیه من حبل الورید.» (سورۀ ق ـ آیۀ) سیاق آیۀ شریفه که به نزدیکتر بودن خدا به رگ گردن آدمی، اذعان دارد نشان می دهد که هدف قرآن این است که انسان همواره متوجه باشد که خدا از خود او نیز به اصلی ترین شریان حیاتش نزدیکتر است. شاید مقصود از آیۀ شریفۀ:«الا المصلون،الذین هم علی صلاتهم دائمون.» (سورۀ معارج ـ آیۀ 23) همین باشد، زیرا محال است خدا از انسان بخواهد که دائم در ساعات شبانه روز در حال اقامه نماز باشد، بلکه گویا مقصود آن است که ارتباط بین عبد و پروردگارش باید به نوعی باشد که همواره خود را به معنای واقعی ، عبد و بندۀ او بداند و دائماً محضر او را درک کند.

به هر جهت در آن لحظه گویا با تمام وجود حس می کردم که بین عبد و پروردگارش، کوچکترین فاصله ای متصور نیست. استجابت دعاهای شب گذشته و امروز صبح، آن هم به این سرعت تمام جانم را به هیجان آورده بود. چقدر ما انسانها بدبختیم که گاهی در اضطرار و هجوم مشکلات، به این و آن امید می بندیم در حالی که قوی ترین و برترین تکیه گاهها از رگ گردن ما نیز به ما نزدیکتر است. با این که به آرامی اشک می ریختم با خود می گفتم:« خدایا تو را شکر که این چنین بندگان بی پناه و مضطرت را پاسخ گفتی...»

صدای تیراندازی عراقیها هنوز به خوبی شنیده می شد و ستون، با آخرین توان در حرکت بود. برادرانی که زخمی بودند از ستون عقب می افتادند و برادران سالم، دائماً آنها را ترغیب به حرکت سریع تر می کردند. دو نفر برادر سالم دیگر در عقب و حتی کمی دورتر از ستون حرکت می کردند که پشت ستون را زیر نظر داشته باشند. یکی از مجروحین می گفت:«شما چطور تا حالا زنده مانده اید؟ واقعاً امام زمان(عج) شما را حفظ کرده است.» برادری که مرا حمل می کرد، به شدت خسته شده بود و در حالی که نفس نفس می زد، پرسید:«برادر شما نمی توانید خودتان حرکت کنید؟» خود او هم مجروح بود و خون از سر و صورتش می ریخت. گفتم:« برادر، خون زیادی از بدن من رفته است. پاهای من حس ندارد و نمی توانم روی پاهایم بایستم. در عین حال سرگیجه هم دارم.»

او یکی دیگر از برادران سالم را صدا زد و وقتی او آمد، گفت:«برادر،من خسته شدم، کمی هم تو این برادر را ببر تا بعد دوباره جایمان را عوض کنیم.» و سپس مرا بر زمین گذاشت. آن برادر، ابتدا صورتم را بوسید و سپس مرا به کول گرفت و آنگاه شروع به دویدن کرد، گفتم:« برادر، این طوری خیلی خسته می شوی، بگذار تا خودم هم کمک کنم.» اما او بی توجه به حرفم، به راهش ادامه داد و سعی کرد که از ستون جلو بزند. یک لحظه نمی توانستم از یاد خدا و الطاف و عنایات او فارغ شوم. ما تا ساعتی قبل در انتظار مرگی دردناک نشسته بودیم، اما اکنون خداوند صحنه را آن گونه تدبیر و تقدیر فرموده بود که بسرعت به طرف نیروهای اسلام پیش می رفتیم. وقتی به حسین و ماشاءالله که غرق شادی بودند و آجیل و شکلات می خوردند رسیدم، گفت:«حسین، ماشاءالله، در چه حالی هستید؛ خیلی خدا را شکر کنید؛وضع دیروز و پریروز را به یاد داشته باشید، خدا خیلی به ما ترحم کرد...»

بعد از گذشت حدود 20 دقیقه، این برادر نیز خسته شد و پیشنهاد استراحت داد. صدای تیراندازی عراقیها هنوز شنیده می شد، اما فاصلۀ آنها با ما زیادتر شده بود. با پیشنهاد او ستون متوقف شد و مدت دو سه دقیقه استراحت کردیم. این بار برادران تصمیم گرفتند که مرا دو نفری حمل کنند. دو نفر زیر شانه های مرا گرفتند. با این کار پاهای من بر زمین کشیده می شد، به راه افتادیم. هر15 دقیقه که می رفتیم،چند دقیقه استراحت می کردیم. وقتی موقعیت مناسبی پیش آمد، از یکی از برادرها، راجع به عملیات شب گذشته سؤال کردم و او برایم تعریف کرد که به دنبال شهادت برادر صفاتاج، گردان دوباره تجدید قوا کرد و دیشب مأموریت یافت که به تپه حمله کند. پرسیدم:

«هدف از این عملیات نیز، آزاد کردن تنگه بود؟» گفت:«نه، هدف فقط انهدام نیروهای عراقی و در صورت امکان، عقب آوردن شهدای روی تپه بود. برای این کار برنامه ریزی دقیقی شده بود، قرار بود که تا قبل از روشن شدن هوا، همه کارها انجام شده و گردان از محورهای مختلف به عقب برگردد. اما کار ما روی تپه کمی طول کشید و تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم هوا روشن شد و همین موجب زخمی شدن تعدادی از بچه ها گردید، اما به هر جهت به هدفی که می خواستیم رسیدیم و تعداد زیادی عراقی، کشته شد و تعدادی از شهدای گروهان برهانی را هم بچه ها به عقب بردند...»

به یاد فاتح بزرگ خرمشهر

مکالمه بیسیم بین غلامعلى رشید،احمد کاظمى و حسین خرازى در لحظه فتح خرمشهر
احمد کاظمی: ما توی شهریم. مفهوم شد؟ 
 -رشید، رشید، احمد: آقا ما تو شهریم. بهش بگو، به محسن بگو ما تو شهریم، ما تو شهریم و پنج شش هزار نفرم اومدن پناهنده شدن . ما تو شهریم. ما داریم اونارو تخلیه مى کنیم. ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن !!!
                            

آن چه خواهید خواند مکالمه بیسیم بین غلامعلى رشید، شهید احمد کاظمى و شهید حسین خرازى در لحظه فتح خرمشهر است که از روى نوار مربوط پیاده شده است:

-حسین ، حسین ، رشید: حسین جان ببین، ببین، شما الان داخل خود شهرید؟
-رشید ، رشید ، حسین: چى؟ کى؟ پیام شما مفهوم نیست رشید جان دوباره بگید؟
-حسین جان: شما ، شمارو مى گم ، خودتون، کجائید؟ الان داخل شهرید؟
-رشید رشید حسین: ببین رشید جان! ما داریم مى ریم جلو. شما با احمد کاظمى هماهنگ کنید. مفهومه؟ ما تو شهر نیستیم. مفهومه؟
-احمد، احمد، رشید: احمد ببین الان حسین منتظر هماهنگى شماست تا کارشونو شروع کنند و عملیاتو با هماهنگى اجرا کنید. شما کجائید الان؟
-رشید ، رشید ، احمد: آقا جان! ما داخل خود شهریم، و اینا که تو شهرن اومدن پناهنده شدن. مفهوم شد؟
-احمد ، احمد ، رشید: احمد جان! قطع و وصل مى شه! دوباره بگو؟ چى گفتى؟
-رشید، رشید، احمد : رشید! با اون یکى دستگاه صحبت کن مفهوم شد؟
-باشه احمد، همین الان... همین الان.
-رشید، رشید، احمد: آقا ما تو شهریم. بهش بگو، به محسن بگو ما تو شهریم، ما تو شهریم و پنج شش هزار نفرم اومدن پناهنده شدن . ما تو شهریم. ما داریم اونارو تخلیه مى کنیم. ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن !!!
-رشید، رشید، احمد: رشید جان مفهوم شد؟
-احمد ،احمد، رشید: قابل فهم نبود! شما کجائید احمد؟!! ببین اگه یه پستى در مسیر راه صداى شمارو رله کنه ، من صداتونو متوجه مى شم و به محسن پیامتونو مى گم، به محسن پیامتونو مى گم...
-رشید، رشید، احمد: رشید جان! مى گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن. مفهوم شد؟
-احمد جان! بله، بله! من فهمیدم چى گفتید. مى گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن!! ببین برادر احمد! مراعاتم کنید، چوبى، چیزى نخوریدا.
-رشید، رشید: بابا نترس، نترس الان بیش از شش هزار نفر به ما پناهنده شدن. بیش از شش هزار نفر. مفهوم شد رشید جان؟
-احمد جان: چقدر؟ نفهمیدم دوباره بگو چند هزار نفر؟
-رشید: بابا گفتم بیش از شش هزار نفر ، شش هزار نفر .مفهوم شد؟ و دارن هى زیاد مى شن. مفهوم شد؟
-احمد، احمد، رشید: بیش از شش هزار نفر؟ بله؟ خدا اجرت بده. مفهوم شد، بله ، فهمیدم.
-رشید رشید احمد: رشید جان! بله ،بله، تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، تظاهرات بود، و کلیه اسرا یا حسین مى گفتند و الله اکبر و تسلیم مى شدن. خوب مفهوم شد؟
-احمد جان: این یه قسمت حرفت نامفهوم بود. دوباره تکرار کن؟
-رشید، رشید، احمد: مى گم توشهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود و کلیه اسراى عراقى الله اکبر و یا حسین مى گفتن و تسلیم مى شدن.
-احمد، احمد، رشید: بله، بله! مام اینجا فهمیدیم. تشکر. آقا الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر. همه چیو فهمیدیم.
-رشید، رشید، احمد: رشید جان! خداوند خرمشهر رو آزادش کرد. آزادش کرد...
-احمد پیام تو کاملا دریافت شد. به امید پیروزى واقعى بر استکبار جهانی

                                                                   «ویژه دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»

سالروز فتح خرمشهر بر همه ایرانیان مبارک باد


 

عراقی  ها با تانک هایشان روی جاده ی اهواز  -  خرّمشهر آمدند. آنها از دو طرف زاویه، از چپ و راست به طرف خط تیپ 27 آمده بودند تا خاکریز را قطع کنند و کار ما را یکسره کنند. اینجا بود که دیگر حاج احمد خودش تفنگ کلاشینکف به دست گرفت، آمد و روی خاکریز جاده ی اهواز  -  خرّمشهر مستقر شد و شروع به تیراندازی کرد. همین طور بالای خاکریز ایستاده بود و در حالی که احدی جرأت نمی کرد سرش را از خاکریز بالا بیاورد، حاجی پشت سر هم رگبار گلوله را به سمت تانکهای دشمن می فرستاد. اصلاً انگار نه انگار که حدود 140 دستگاه تانک دارند به طور همزمان خط ما را می کوبند و جلو می آیند، خیلی مسلّط و محکم ایستاده بود و بی پروا و یک روند شلیک می کرد و فقط موقعی درنگ می کرد که می خواست خشاب چهل تایی کلاشینکف را عوض کند. بچّه ها بهت زده، یک لحظه به آتش و حرکت تانک های دشمن خیره می شدند و لحظه ای بعد به احمد که ایستاده بر روی خاکریز، رگبار در پی رگبار به سمت تانک ها شلیک می کرد و فریاد می کشید: برادرها! امروز صف با شرف از بی شرف مشخص می شود!... باشرف هایش بیایند بالای خاکریز!

  اکنون، این غضب مقدس  حیدر رزمندگان تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) بود که از دهانه ی تفنگش بر سر و روی انبوه رجاله های مهاجم سپاه خصم می بارید. تو گویی این مرد را نه از پوست و گوشت و استخوان، که از یک پارچه عصب شعله ور سرشته بودند.
محمّد کوثری از تأثیر حرکت شجاعانه فرمانده تیپ 27 بر روحیه ی بسیجیان می گوید:
... بچّه  ها وقتی حاج احمد را در آن وضعیت دیدند، به شدت منقلب شدند و به هیجان آمدند. دیگر نتوانستند خودشان را نگه دارند و همین انقلاب روحی، باعث شد یکی  -  دو هجوم کوبنده به طرف تانک های عراقی داشته باشند تا به هرترتیب که شده، نگذارند خاکریز و جاده ی اهواز  - خرّمشهر سقوط کند.

 

پ ن ۱: دیروز دسترسی به نت نداشتم٬تاخیر یک روزه به خاطر این تبریک را بپذیرید.  

 

پ ن ۲: دیروز به مناسبت سوم خرداد مقام معظم رهبری در دانشگاه امام حسین(ع) از مراسم رژه دانش آموختگان سان دیدند و سخنرانی کردند و یادی هم از شهید بزرگوار احمد متوسلیان داشتند که مطلب بالا را از کتاب همپای صاعقه به این مناسبت آوردم. 

 

پ ن۳: دیروز در دانشگاه امام حسین(ع) یک روبوسی درست و حسابی با حضرت«آقا» داشتم که بهترین هدیه به مناسبت سوم خرداد برای من بود.

این حق تواست که درجایی به وسعت خانه زهرا زندگی کنی!

شنیده بودم چیزهایی درباره ات مادرم. شنیده بودم که مادر شهید هستی و خانه ات ۴۰ متر بیشتر ندارد. یعنی فقط چند متر از مزار پسرت بزرگتر است. شنیده بودم وقت باران، آب می چکد از سقف خانه ات و بوی آسمان می گیرد جانمازت. شنیده بودم سرخی صورتت مال سیلی است. شنیده بودم گیر کرده ای میان در و دیوار روزگار. شنیده بودم کمرت قوز کرده و نای ایستادن در صف نانوایی نداری. شنیده بودم چادرت کهنه است و چند تایی وصله دارد. شنیده بودم وصله های ناجور را. تهمت های جورواجور را. شنیده بودم جمهوری اسلامی به شما می رسد. شنیده بودم خوشی زده زیر دلتان. شنیده بودم در سفره ات خبری از غذاهای رنگارنگ نیست. شنیده بودم حقوقت میلیونی است. شنیده بودم ماشین ضد گلوله سوار می شوی. شنیده بودم جز خدا کسی محافظت نیست. شنیده بودم گاهی پول بلیط اتوبوس نداری تا بیایی سر مزار پسرت در قطعه ۲۷، چقدر ضد و نقیض شنیده ام درباره تو. مانده بودم حرف چه کسی را باور کنم.

آمدم پنج شنبه ای سر مزار پسرت تا از نزدیک ببینمت. شنیده بودم ۲۵ سال است که هر پنج شنبه می آیی قطعه ۲۷ ردیف ۱۱ شماره ت. آمدم اما نبودی. یعنی رفته بودی. اشک بود و شمع بود و مشمعی که کشیده بودی روی سنگ مزار شهید “حسین پاکدامن”. پاک بود دامنت مثل زهرا که “حسین” را تربیت کردی. نمی دانم؛ شاید تو هم نامت “فاطمه” باشد.

خیره شدم به تصاویر پسرت درون محوطه آلومینیومی. چه خوش سلیقه ای. و خواندم سنگ نوشته ای را که منشور جمهوری اسلامی است:

بسم رب الشهدا و الصدیقین. سرباز شهید حسین پاکدامن. فرزند صفر علی. ولادت: ۱۳۴۴، شهادت: ۶۴/۱۰/۳۰، محل شهادت: عین خوش. به راه میهن و دینم فدا کردم جوانی را، به آگاهی پسندیم بهشت جاودانی را؛ بگو بر مادر پیرم شهید هرگز نمی میرد، ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرد؛ به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم. قطعه ۲۷، ردیف ۱۱، شماره ت.

***

ای شهید پاکدامن، ای حسین من! شرمنده، ما مادر پیرت را تنها گذاشتیم. می دانم تو اگر بودی برای مادرت خانه می خریدی که سوراخ نداشته باشد سقفش و به مادر پیرت پول می دادی که آخر ماه سفره اش فقط نان و نمک نداشته باشد. تو اگر بودی عصای دست پیرزن می شدی و رفتی به امید ما که مراقب باشیم مادرت گم نشود در پیچ و خم کوچه زندگی. تو رفتی برای ما و ما ماندیم و تنها گذاشتیم مادر پیرت را. ما بی معرفتیم. آن دنیا لطفا ما را شفاعت نکن. پل صراط جلوی ما را بگیر و بگیر جلوی آنهایی که بی پولی هدیه تهرانی را دیدند ولی دست تنگی مادر پیر تو را ندیدند. مادر پیر تو به هیچ کار ما نمی آید حتی به کار تبلیغات انتخاباتی، حتی به کار افتتاح تونل توحید. ما فراموش کرده ایم مادر پیر تو را. ما یادمان رفته بدهکاری مان را به مادر پیر تو. اعتراف می کنم؛ ما بی معرفتیم. معرفت داشتیم، مثل سران فتنه برای مادر پیر تو هم محافظ می گذاشتیم و راننده می گرفتیم برایش تا شرمنده نشود جلوی راننده “بی. آر. تی” فقط به خاطر ۱۰۰ تومان پول بلیط، که بیاید بهشت زهرا و آب و جارو کند مزارت را. نشانه شخصیت مادر پیر تو ارائه بلیط به راننده “بی. آر.تی” نیست، نشاندن تو بود در اتوبوسی که وقت رفتن پر از سرنشین بود اما وقتی که برگشت فقط پلاک آورد. فقط یک مشت خاک. شهید شده بودید همه تان در خط مقدم علقمه و بی سوار آمد اسب عباس و شکست دل سکینه و خون شد دل ام البنین.

***

نشسته بودم سر مزارت ای سرباز شهید و مادرت رفته بود و من داشتم از غصه دق می کردم اما خوب شد و چه خوب شد که دیدم مادر علیرضا را. عجب شیرزنی است این پیرزن. این مادر شهید علیرضا شهبازی. پسرش علیرضا از شهدای تفحص است و با تو همسایه. این هم سنگ نوشته اش:

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. بسیجی عارف شهید علیرضا شهبازی. محل شهادت: قتلگاه فکه. ولادت: ۱۳۵۵، شهادت: ۱۳۸۰/۹/۲۶، توی این عالم هستی که همش رو به فناست، به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست. قطعه ۲۷، ردیف ۱۷، شماره ت.

***

گفت مادر علیرضا از مادر شهید حسین پاکدامن برایم و گفت: اینجا بود تا همین چند دقیقه پیش. گفت: هر پنج شنبه می آید و با خودش آب تهران می آورد تا با آب چاه نشوید مزار پسرش را. معتقد است پسرش زنده است و شاید هنوز تشنه است و باید با آب شرب بشوید مزارش را و سیراب کند، تازه کند گلوی پسرش را. گفت: مادر شهید پاکدامن خانه اش کوچک است و دلش بزرگ و بدهی همین خانه نیم بند هم شکسته کمرش را. گفت: عزت نفس دارد و غرورش اجازه نمی دهد خیلی چیزها را. گفت: هر پنج شنبه سماورش را روشن می کند سر مزار حسین و چای می دهد به ما که طعم بهشت دارد. گفت: با این حال و روز گاهی نان و پنیری هم می آورد و برای حسین نذری می دهد. گفت: ما گلایه داریم از مسئولان نظام. گفت: صدا و سیما، ما را درد ما را غم ما را ماتم ما را نشان نمی دهد. گفت: همین علیرضای من با دوچرخه این ور و آن ور می رفت که الان در خانه شهید است. گفت: علیرضا یک لباس سالم نداشت با اینکه به دهان می رسید دستش. گفت: علیرضا وقتی در نوجوانی پول می گرفت از پدرش تا یک جفت کفش خوب برای خودش بخرد، می رفت و چند جفت کفش معمولی می خرید، یکی را خودش پا می کرد و چند تا هم می داد دیگرانی که وسعشان نمی رسید کفش برای خودشان بخرند. بغضش را شکست و گفت: این رسمش نیست. اشک ریخت و گفت: دنیا را هم به ما بدهند برای من علیرضا نمی شود. با صدای بلند های های گریست و گفت: حاضرم همه هستی ام را بدهم تا یک بار دیگر علیرضا از در خانه بیاید تو. آنقدر دوست داشتم علیرضا را ببینم که صاحب اولاد شده و بچه بغل از در خانه بیاید تو و من ببینم قد و بالایش را.

***

حرف های دیگری هم مادر علیرضا زد منتهی با زبان اشک که ترجمه اش این بود؛ اگر من گریه می کنم، مادر شهید حسین پاکدامن خون گریه می کند. 

                                                                               «سایت قطعه۲۶ حسین قدیانی»