تپه برهانی ـ ۲۳

لحظاتی بعد، عراقیها در حالی که سخن می گفتند تخته سنگ را دور زدند و از کنار آن گذشتند و مشغول بالا رفتن از تپه شدند و چیزی نگذشت که نور چراغ قوه ها، و صدای ناهنجارشان، در تاریکی شب گم شد و گویی هر دوی ما از آسمان به زمین آمدیم. در بهت و حیرت فرو رفته بودیم و آنچه اتفاق افتاده بود برایمان غیر قابل باور بود. آیا واقعاً عراقیها ما را ندیده بودند؟ با تمام وجود به معجزۀ آیۀشریفۀ و جعلنا... شهادت دادم و بی اختیار پیشانی خود را بر خاک نهاده و سجدۀ شکر بجای آوردم. لحظاتی توأم با بهت و حیرت، در سکوت گذشت. پس از آن همه دلهره، اکنون احساس سبکی خاصی داشتم. تقریباً به این نتیجه رسیده بودم که خداوند سلامت ما را تقدیر فرموده است، اما وقتی دوباره متوجه خونریزی دستم شدم با خود گفتم که شاید این طور نباشد.

دقایقی بود که حالت عادی خود را از دست داده و بطور ملموس، اثرات خونریزی را احساس می کردم. ضعف مفرط و لرزش شدیدی عارض دستها و پاهایم شده بود. چشمهایم سنگینی می کرد و تنفسم تند شده و ضربان قلبم شدت یافته بود. همین طور که بر زمین دراز کشیده بودم احساس می کردم زمین زیر بدنم می چرخد. خونریزی همچنان ادامه داشت و لباسهایم از خون دستم خیس شده بود. دانستم که آخرین لحظات عمرم را سپری می کنم. عرق سردی بر پیشانیم نشسته بود . بشدت احساس سرما می کردم. در حالی که به سختی سخن می گفتم، دست حسین را گرفته و گفتم:«حسین، من دارم می میرم...» حسین با دستپاچگی حرفم را قطع کرد و گفت:«نه، هر طور شده جلو خونریزی دستت را می گیرم.» گفتم:« چطوری؟» گفت:«باید با چیزی بالای زخم را ببندیم.» با این حرف او ناگهان جرقۀ امیدی دلم را روشن کرد. با کمک حسین، نشسته و گفتم:«لطفاً زیر پیراهنی مرا در بیاور.» و او بسرعت این کار را کرد و بعد با راهنمایی من، مشغول پاره کردن زیرپیراهنی شد و بزودی آن را به صورت طنابی در آورد و سپس بازوی دست راستم را به وسیلۀ آن محکم بست و بعد دو سر آن را به گونه ای گره زد که به شدت احساس درد کردم. لحظاتی بعد وقتی دست خود را بالا گرفتم دریافتم که خون دستم کاملاً بند آمده است و هر دوی ما از این بابت خوشحال شدیم. با خود گفتم:«حمید هنوز خیلی زود است که خواب شهادت را برای خود ببینی: احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا امنا و هم لا یفتنون (سورۀ عنکبوت آیۀ2) ...» گرچه از خطر مرگ حاصل از خونریزی نجات یافته بودم اما برایم مسلم بود که بر فرض بتوانم خود را به پشت جبهه برسانم، دست راستم را در هر صورت از دست خواهم داد زیرا با این گره، خون به قسمتهای پایینی دستم نمی رسید و در نتیجه دستم فاسد می شد و پزشکها مجبور به قطع دست فاسد من می شدند. اما از این که خونریزی دستم قطع شده بود، احساس راحتی می کردم.

لحظاتی بعد، از صدای تنفس حسین، دریافتم که به خواب عمیقی فرو رفته است. من نیز تصمیم گرفتم که موقتاً ساعتی استراحت کرده تا بعد به داخل بیشه برویم و لذا ساکت و بی خیال، چشم بر هم گذاشتم و به خواب رفتم. شاید هنوز ده دقیقه نگذشته بود که از سوزش  زخم دستم بیدار شدم. ابتدا احساس کردم که دست راستم از ناحیه ای که بسته شده بود، به خواب رفته و سوزن سوزن می شود. لحظاتی بعد، دستم کاملاً بی حس شد اما وقتی با دست چپ، موهای دستم را کشیدم درد اندکی را احساس کردم. چیزی نگذشت که دستم بطور کلی بی حس شد، به طوری که احساس کردم دست ندارم. با دست چپ، دست راست خود را گرفته و تکان دادم، اما هیچ حس نداشت. پس از گذشت چند دقیقه، ناگهان در دستم، از سر انگشتان تا محل گره، درد خفیفی را احساس کردم. اما هر لحظه بر شدت این درد، افزوده شد. بعدها فهمیدم که می بایست بعد از ده دقیقه، گره را شل می کردیم تا خون، کمی جریان پیدا کند و بعد دوباره می بستیم، اما من و حسین از این مسأله بی اطلاع بودیم. هر لحظه بر شدت درد افزوده می شد. مویرگها و رشتۀ اصلی اعصاب دستم، در اثر قطع جریان خون، بشدت درد گرفته بود و این درد، کم کم به حدی رسید که اصلاً قابل تحمل نبود. تمام قسمتهای دستم درد می کرد و امانم را بریده بود. ابتدا سعی کردم درد را تحمل کنم. با خود می گفتم که تا چند دقیقه دیگر، دستم کاملاً خواهد مرد و درد نیز پایان خواهد یافت. اما این انتظار نه تنها طولانی شد بلکه هر لحظه، شدت درد افزایش یافت. همیشه دندان درد را بدترین دردها می دانستم، اما اکنون دریافته بودم که درد اعصاب دست، به مراتب از درد دندان، سخت تر است. به یاد نداشتم که در همه عمر، چنین دردی را تحمل کرده باشم. دندانهایم را بر هم می فشردم و مدام، سرم را به اطراف می چرخاندم، با تمام وجود تلاش کردم که صدایی از دهانم خارج نشود. بزودی دریافتم که قدرت تحمل این درد را ندارم، پنجه های دست چپم را بر خاک می کشیدم و بر خود می پیچیدم. حدود پانزده دقیقه، بدون سر و صدا، این درد را تحمل کردم. اما سرانجام مجبور شدم حسین را که آرام خفته بود، بیدار کنم.

تپه برهانی ـ ۲۲

 

                     خبر گروه اجتماعی 

 

حسین را که کمی از من دور شده بود صدا زدم و لحظاتی بعد او باز گشت . به او گفتم:«من نمی توانم راه بروم، باید کمکم کنی!» او در کنارم نشست و من دست چپ خود را بر شانۀ او گذاشته و بعد حرکت کردیم. به او گفتم:«باید به سرعت از بیشه بیرون رفته و در جای مناسبی بین سنگهای تپه مخفی شویم» از زیر درختان خارج شده و به طرف تپه حرکت کردیم. بعد از یک راهپیمایی حدوداً 20 دقیقه ای، از سینه کش تپه بالا رفتیم. در این لحظه چشمم به دو تخته سنگ بزرگ افتاد، به حسین گفتم که به آن سو برود. بین این دو سنگ، شیاری به عرض تقریبی نیم متر تشکیل یافته بود. گفتم اینجا بهتر از هر جای دیگری است و هر دو به سختی به داخل شیار رفته و نشستیم. اکنون بیشه تقریباً در مقابل ما (و یا بهتر است بگوییم در سمت چپ ما) قرار داشت و از بالا بر آن مسلط بودیم. هوا مهتابی بود و نور ماه، منطقه را روشن می کرد. از اینجا انبوه درختان بیشه، به صورت خط عریض سیاهی، در پایین تپه و در فاصله ای نسبتاً دور، در مقابل ما دیده می شد.

صدای تک تیرها همچنان نزدیک و نزدیک تر می شد. پس از چند لحظه، ناگهان نور چراغ قوۀ عراقیها را از بین درختان بیشه دیدم. حدود هشت تا ده نفر عراقی، با چراغ قوه های روشن، در بین درختان، حرکت می کردند و لحظاتی بعد درست در محلی که تا چند دقیقۀ قبل، ما در آنجا بودیم، به جستجو  پرداختند. دقایقی این گونه گذشت که ناگهان از نور یکی ازچراغ قوه ها متوجه شدم که یک عراقی از بیشه خارج شده و مستقیماً به سوی ما می آید. جهت حرکت او دقیقاً به سوی محلی بود که ما پنهان شده بودیم. نگرانی و دلهره، تمام وجودم را فرا گرفته بود. به حسین گفتم:«آیۀ شریفۀ وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون (سورۀ یس آیۀ 9)را بخوان » و خود نیز آهسته مشغول تلاوت این آیه شدم. تأثیر این آیۀ شریفه در کور شدن دشمن، در بین همۀرزمندگان، مشهور بود. سرباز عراقی در حالی که با چراغ قوه، جلو پایش را روشن می کرد، همچنان به سوی ما می آمد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان پنداشتم که او رد خونی را که از دست من بر زمین ریخته بود گرفته و به طرف ما می آید. اکنون دیگر همه چیز را پایان یافته می دانستم و تمام توجهم به لطف و عنایت الهی بود. هردوی ما نفس را در سینه حبس کرده و یکدیگر را می فشردیم و صدای تپش قلبمان، به گوش می رسید. مزدور عراقی، نزدیک و نزدیک تر  شد و لحظاتی بعد، در مقابل ما و در فاصله یکی دو متر از تخته سنگ، ایستاد. نور چراغ قوه، محدوده و محل اختفای ما را کاملاً روشن کرده بود و او با کمی دقت می توانست ما را دقیقاً ببیند. هر لحظه منتظر بودم ما را ببیند. اما او به تخته سنگ نزدیک تر شد و از جلو ما گذشت و سپس سنگ را دور زد و از کنار آن بالا رفته و روی تخته سنگ بزرگتر ایستاد و با استفاده از نور چراغ قوه به تجسس پرداخت.

لحظات هراس انگیزی بود. من و حسین یکدیگر را محکم می فشردیم و در عین حال سعی می کردیم که هیچ گونه حرکتی نداشته باشیم. نفسم تنگی می کرد. با دهان نفس می کشیدم و سعی داشتم صدای نفسم حبس شود. لحظاتی بعد متوجه شدم که سایر عراقیها نیز از بیشه خارج شده و با چراغ قوه ها ی روشن، به این سو می آیند. یکی از آنها با صدای بلند، چیزی گفت و سرباز عراقی که روی تخته سنگ ایستاده بود، او را پاسخ داد و با حرکت چراغ قوه، موقعیت خود را نشان داد. عراقیها آمدند و در نزدیکی تخته سنگ متوقف شدند.

چراغ قوه ها اکنون همه جا را روشن کرده بود و آنان به راحتی قادر به دیدن ما بودند. عراقیها با لهجۀ عربی غلیظ که چیزی از آن نمی فهمیدیم، صحبت می کردند. در یک لحظه با خود فکر کردم که آنها در مورد ما سخن می گویند و در حال تصمیم گیری راجع به ما هستند. تقریباً هیچ تردیدی نداشتم که ما را دیده اند و در مورد ما مشورت می کنند. بی اختیار و بدون آن که لبهایم حرکت کند، با خدا سخن می گفتم و با تمام وجود یکبار دیگر احساس کردم تنها  و تنها اوست که می تواند ما را از این موقعیت سخت نجات دهد.

یکی از عراقیها در فاصلۀ یک متری سنگ بر زمین نشست و قمقمۀ خود را به دهان گذاشت و در حالی که آب از دو طرف صورتش بر زمین می ریخت، مشغول آشامیدن شد. قهقهۀ زشت یکی از عراقیها موجب شد تصور کنم که آنان ما را به مسخره گرفته اند. دقایقی این گونه گذشت. در طول این چند دقیقه، به روشنی، تلخی اسارت و حلاوت آزادی را با همۀ وجود احساس کردم...

تپه برهانی ـ ۲۱

از آن روز که تصمیم به حضور در جبهه را در سر پرورانیدم، بزرگترین انگیزه ام، شرکت در نهضت حسینی و لبیک گفتن به پیامی بود که اباعبدالله(ع) و یارانش، چهارده قرن پیش، فریاد کردند. همیشه به خود می گفتم که نمی شود در خاطرۀ حماسۀ حسینی مثل باران گریست و سیاه پوشید و به سر و سینه زد اما در وقت یاری دین حسین(ع) به گوشه ای خزید و تماشا کرد. آن روزی که ترک خانه کردم و با همۀ عشق و علاقه و محبتی که نسبت به مادر و پدر و خانواده و دوست و آشنا و ... داشتم، سر به بیابان گذاشتم، به درگاه حق تعالی عرض کردم که هدفم یاری دین تو و هم سوی با حسین(ع) توست. گفتم که می خواهم نام من نیز در زمرۀ شهدای کربلا ثبت شود، تا آنگاه که سر از گور برداشتم در برابر پیامبر و مادرم زهرا(س) سرافکنده و خجل نباشم. خداوند نیز میدان را برای هنرنمایی ام گشود تا عملاً بی لیاقتی خود را در آنچه مدعی آن بودم، دریابم. خداوند مرا با گردان امام حسین(ع) همراه کرد و لحظه به لحظۀ حماسۀ حسینی را در مقابل دیدگانم به نمایش گذارد. از عطش یاران حسین(ع) گرفته تا آتش زدن خیمه ها، از نماز ظهر عاشورا گرفته تا صحنۀ بدنهای قطعه قطعۀ اصحاب حسین(ع) و ... خداوند در این میدان دستم را گرفت و تا آنجا برد، که سقای لبیک گویان لب تشنه و همدم بیماران رنج کشیده شدم و او گویی اکنون مرا بر لب نهر علقمه فرود آورده بود تا در این پایان غم انگیز، خود اعتراف کنم که بین من و آنچه در سر می پرورانیدم، فرسنگها فاصله است. آری حضرت ابوالفضل العباس(ع)، چون به نهر وارد شد، دست در آب فرو برد و تا نزدیک صورت آورد اما به خود نهیب زد که چگونه رهبر و مقتدا و برادرت و خاندانش تشنه باشند و تو سیراب؟...

اما حمید! تو پس از این همه تحمل با خود چه کردی؟ چرا آتش به خرمن خویش زدی؟ چطورتوانستی حتی بدون یادی از خاطرۀ عطش برادرانت، لب به آب بزنی؟ حالا فهمیدی که تفاوت تو با یاران حسین(ع) چیست؟ حالا دانستی که هر کسی شایستگی قلمداد شدن در زمرۀ فدائیان حسین(ع) را ندارد؟ و ... از خود بی خود شده بودم و با صدای بلند می گریستم. برادرم حسین درکنارم نشسته بود و حالی شبیه به من داشت.

خونریزی دستم، همچنان بشدت ادامه داشت. بار دیگر با خود گفتم:« حمید، از این زخم، جان سالم به در نخواهی برد اما افسوس که یک لحظه هر آنچه را که اندوخته بودی بر باد دادی. یاران تو روی تپه با لب تشنه به شهادت خواهند رسید و تو در اینجا، سیراب جان خواهی سپرد، پس دقایقی دیگر، در دنیایی دیگر، با آنها روبرو خواهی شد، چگونه د ر چشمانشان نگاه خواهی کرد؟... »

صدای تیراندازی عراقیها از روی تپه، هنوز شنیده می شد. صدای رگبارها و انفجارها قطع شده بود و تنها صدای تک تیر، به صورت پراکنده به گوش می رسید. با خود گفتم که عراقیها وارد پاسگاه شده و مجروحین را تیر خلاصی می زنند. چهره های نورانی و معصومانه شان، یکی یکی در برابر دیدگانم نمایان می شد.

کف پاهایم به شدت می سوخت، چکمه به پا نداشته و پا برهنه بودم، زیرا شب اولی که از ناحیۀ مچ پا مجروح شدم، برادران امدادگر، چکمه های مرا درآوردند تا پایم را پانسمان کنند. از طرف دیگر، از شدت گرما و عطش، فرم نظامی خود را نیز روی تپه درآورده بودم و اکنون تنها، زیرپیراهنی و شلوار نظامی و یک جفت جوراب به تن داشتم. زخمهای پاشنۀ پاهایم که در اثر برخورد با سنگها و کشیده شدن بر سطح تپه ایجاد شده بود، مرا بیش از دیگر زخمهای بدنم ناراحت می کرد. خون از ساعد دستم فوران می کرد، اما خستگی و کوفتگی و ضعف، مرا از اهمیت دادن به آن باز می داشت. حدود پانزده دقیقه بود که من و حسین بی سر و صدا در کنار هم نشسته بودیم و به گذشته ای پر غوغا و پر حادثه می اندیشیدیم. در این لحظه حسین، مشغول آب کردن قمقمه ای شد که به همراه داشت. از برادر تورجی زاده و دو برادر دیگر، هیچ خبری نبود. باز هم برای یافتن آنها تلاش کردیم اما نتیجه ای عاید ما نشد.

لحظاتی در سکوت گذشت که ناگهان احساس کردم در بین صداهای تیراندازی که از دور به گوش می رسید، یکی از آنها دائم نزدیک و نزدیک تر می شود. ابتدا گفتم خیالاتی شده ام اما پس از چند دقیقه، حسین گفت:«انگار عراقیها دارند می آیند.» صدا خیلی نزدیک شده بود و اینطور به نظر می رسید که عده ای در حالی که تک تیر می زنند، به ما نزدیک می شوند. حسین گفت:«شاید هم تورجی زاده با دو برادر دیگر، تک تیر می زنند تا ما جای آنها را بفهمیم» گفتم:«نه این غیر ممکن است. آنها این بی احتیاطی را نمی کنند، زیرا با این کار، عراقیها با خبر می شوند. اما من فکر می کنم که شاید عراقیها ما را در حال فرار از تپه دیده و به دنبال ما آمده اند» و بعد با خود گفتم:« شاید هم تورجی زاده و دو برادر دیگر، به دست عراقیها افتاده و به آنها تیر خلاصی می زنند؟!»

مسلم بود که عراقیها تنها جایی را که احتمال می دادند ما پنهان شده ایم همین نقطۀ پر درخت پایین تپه بود. لذا بزودی برای یافتن ما، به اینجا می آمدند. به همین جهت، تصمیم گرفتیم که این محل را ترک کنیم. به حسین گفتم:«برخیز تا فرار کنیم و گرنه عراقیها تا چند دقیقه دیگر، بالای سرما می رسند» او بلافاصله بلند شدن و حرکت کرد و من نیز از جا برخاستم. اما بعد از چند لحظه، ناگهان احساس کردم، چشمم سیاهی می رود و هیچ جا را نمی بینم، سر گیجه عجیبی داشتم و احساس می کردم که زمین در زیر پایم حرکت می کند و در همین حال، تعادل خود را از دست دادم و محکم بر زمین خوردم. دانستم که خونریزی دستم، به سرعت مرا به مرگ نزدیک می کند و اکنون تاب و توان روی پا ایستادن و راه رفتن را از من گرفته بود...

تپه برهانی ـ ۲۰

گفتم:«برادرها چاره ای نیست باید خود را به پایین بیندازیم.» خونریزی از دست راستم به شدت ادامه داشت. از شدت خونریزی، دریافتم که شریان اصلی دستم قطع شده و این خونریزی، بزودی منجر به مرگ من خواهد شد. جای هیچ گونه امیدی نبود اما نیرویی، امید را به من تلقین می کرد و مرا به پریدن از پرتگاه تشویق می نمود. از برادران خواستم که به پایین بپرند و آنها یکی پس از دیگری خود را بر سطح شیب رها کردند. پس از آنها من نیزخود را رها کردم. و در حالی که بدون اراده بر سطح تپه کشیده می شدم و یا می غلتیدم، به سرعت سقوط کردم.گاهی بدون اختیار معلق می زدم و گاهی بر سطح تپه کشیده می شدم و در بعضی جاها که شیب، 90 درجه می شد، از ارتفاعها حدود 5 و یا 6 متری سقوط آزاد می کردم و سپس سخت به صخره می خوردم. در اثر کشیده شدن بر سطح سنگ و خاک، احساس می کردم که تمام بدنم آتش گرفته و می سوزد و گاهی تصور می کردم که تمام استخوانهای بدنم در حال خرد شدن است. چشمهایم را بسته و خود را به دست شیب سپرده بودم. از خود بی خبر بودم و تنها درد و سوزش را احساس می کردم. فاصله ای بسیار طولانی را این گونه طی کردم. شاید حدود 10 دقیقه، به همین شکل، سقوط ادامه یافت و سپس ناگهان متوجه شدم که روی شاخه های درختی افتاده و با شکستن و یا خم شدن شاخه ها، به پایین سقوط کردم و داخل مقداری آب سرد افتادم.

تاریکی شب می رفت که بر همه جا سایه بیفکند. به سختی می توانستم اطراف خود را ببینم. پس از لحظاتی کنکاش، دریافتم که در میان انبوه درختانی که تشکیل یک بیشه را می دادند، افتاده ام. زیرپایم شن و ماسه بود و آب سردی به ارتفاع دو یا سه سانتیمتر روی شن و ماسه ها را پوشانیده و باریکۀ آبی را تشکیل می داد که از بین درختان، به آرامی می گذشت. ابتدا بقیۀ همراهان را صدا زدم و لحظاتی بعد، صدای برادرحسین قائدی را که حدود پانزده متر آن طرف تر ازمن روی زمین افتاده بود شنیدم. از او خواستم که به نزدیک من بیاید و سپس سراغ سه برادر دیگر را از او گرفتم. حسین اظهار بی اطلاعی کرد. هر دو با صدای بلند مشغول صدا زدن آنها شدیم اما خبری از آنها نبود. بسیار نگران شدم. ابتدا با خود گفتم که حتماً این عزیزان، در حال سقوط از پرتگاه، به خاطر برخورد با صخره ها، به شهادت رسیده اند و یا این که به دست عراقیها افتاده اند و یا ... اما بلافاصله سعی کردم که این افکار پریشان را از خود دور سازم و این بار به خود گفتم که شاید شیب تند پرتگاه، آنها را به جهت دیگری کشانیده و با فاصلۀ زیاد ازما، در جای دیگری بر زمین افتاده اند.

دراین افکار بودم که ناگهان صدای برادر قائدی مرا به خود آورد. او گفت:«برادرطالقانی، اینجا آب هست، بیایید بخورید» بی اختیار و از شدت تشنگی، دهان برآب گذارده و برای این که شن و ماسه ها وارد دهنم نشود، مشغول مکیدن آب شدم. لحظاتی این گونه گذشت و هر دوی ما، مقدار زیادی آب خوردیم. وقتی تشنگیم رفع شد، سر از آب برداشتم و ناگهان دریافتم که خونریزی دستم افزایش یافته است. خوردن آب زیاد، موجب تشدید خونریزی شده بود و از این بی احتیاطی خود، پشیمان شدم. در حالی که به درختی تکیه داده بودم، چشمهای خود را بسته و به استراحت پرداختم. تقریباً همه جای بدنم می سوخت و بیش از همه، زخمهای پشت، و کف پاهایم که در اثر کشیده شدن بر سطح صخره ایجاد شده بود آزارم می داد، اما وقتی به فرار از دست عراقیها می اندیشیدم، درد و سوزش را فراموش می کردم.

ناگهان به یاد برادران و عزیزانی که نزدیک به دو ماه، شب و روز، همدم و مونس و همراهشان بودم و اکنون با لبهای تشنه، به دست درندگان بعثی اسیر بودند، افتادم . اشک در چشمانم حلقه زد و بی اختیار گریستم. خدایا، عزیزان من، اکنون در چه حالی هستند؟ آیا الآن عراقیها بالای سر آنها رفته اند؟ خدایا بدنهای این عشاق دلسوخته ات مجروح است، نکند کافرها آنان را زیر لگد گرفته باشند؟ نکند آنها را بیرحمانه بکشند؟ صحنۀ پاسگاه، پیکرهای مطهر شهدا و نگاههای معصوم عزیزان مجروح را در یک لحظه از ذهن خود عبور دادم و بی اختیار گریستم. و در این حال ناگهان احساس گناهی بزرگ کرده و با اندوه و تأثری زایدالوصف در حالی که بلند بلند می گریستم به خود گفتم:«حمید، تو فهمیدی چه کار کردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً سقای یاران لب تشنۀ حسین(ع) بودی، دو روز و یک شب، ساعت به ساعت، بر بالینشان رفتی و آب در دهانشان ریختی، آن وقت حالا، بی خیال، همه چیز را فراموش کرده و دهان بر آب سرد نهادی و تا می توانستی خوردی؟ خاک بر سرت، تو مثلاً خاطرۀ عطش حسین(ع) و خاندانش را به یاد این لب تشنگان معصوم می آوردی و آنان را به صبر و تحمل حسینی(ع) دعوت می کردی، چطور به خود جرأت دادی که بدون یادی از همراهانت، آب سرد بیاشامی؟...» احساس کردم که از امتحان بزرگ الهی، سرافکنده بیرون آمده ام....

تپه برهانی ـ 1۹

 اکنون به هر گوشه که نظر می کردم، جسد غرق به خون عزیزی را می یافتم و از شهادت او با خبر می شدم. خونریزی دستم، همچنان با شدت ادامه داشت و مطمئن بودم که حتی اگر به دست عراقیها به شهادت نرسم، از این خونریزی جان سالم به در نخواهم برد. ابتدا در گوشه ای نشسته و به دیوار خراب شده ای تکیه دادم . سه برادر رزمندۀ دیگر، در سه سوی پاسگاه در حال تیراندازی بودند . با خود فکر کردم چاره ای نیست، باید بنشینم تا عراقیها بیایند؛ هرچه خدا بخواهد همان می شود. اگر کشته شدم که اول راحتیم خواهد بود و به هدفی که سالهاست در اندیشه اش بوده ام خواهم رسید و اگر هم اسیر شدم، باکی نیست. البته برایم مسلم بود که عراقیها همۀ ما را خواهند کشت. زیرا مجروح بودیم و درجایی که عراقیها، به مجروحین خود نیز رحم نمی کنند، نباید انتظار ترحم به دیگران را داشت، مضافاً این که منطقه کوهستانی بود و انتقال اسرا به عقب، کاری بس دشوار، و لذا اسیر گرفتن، برای آنها صرف نمی کرد. در یک لحظه با خود گفتم که آیا راهی برای فرار نیست؟ و بعد به خود پاسخ دادم که قطعاً نه، زیرا عراقیها از همه جوانب تپه بالا آمده اند و کافی است که از دیوار پاسگاه، پا بیرون بگذارم. و بیرون رفتن ، همان، و مورد اصابت قرارگرفتن، همان.

در این افکار بودم که ناگهان فکری به خاطرم رسید. به یاد آوردم که شب عملیات، دقایقی قبل از هجوم به تپه، برادر مرتضی یزدخواستی، وقتی منطقۀ عملیاتی را تشریح می کرد، در ضمن سخنش گفت:«برادرها توجه داشته باشند که یک طرف پاسگاه، به یک پرتگاه خطرناک منتهی می شود و همه باید از نزدیک شدن به آن محور بپرهیزند.» این سخن برادر یزدخواستی، دراین لحظات، در گوشم طنین انداخت. با خود گفتم، مسلماً عراقیها از محور پرتگاه نمی توانند بالا بیایند و در نتجه ما می توانیم خود را از پرتگاه پایین بیندازیم. اکنون که اگر به دست عراقیها بیفتیم قطعاً کشته خواهیم شد، بهتر است دست به ریسک زده و به نیت حفظ جان خود، خود را از پرتگاه به پایین بیندازیم. اگر نجات یافتیم که فبها، و اگر کشته شدیم، چون به نیت حفظ جان و نجات از دست دشمن بوده است ، شهید خواهیم بود.

در این افکار غرق بودم که چند متر آن طرف ترف نارنجکی بر زمین افتاد و با انفجار آن، رشتۀ افکارم پاره شد. جای تأمل نبود، به سرعت از جا برخاسته و لی لی کنان، در پی یافتن محور پرتگاه، اطراف پاسگاه را جستجو کردم و دقایقی بعد آن را یافتم. هلهله ها و داد و فریادهای عراقیها افزایش یافته بود، اما آن قدر ترسو بودند که هنوز جرأت ورود به پاسگاه را نداشتند. بسرعت خود را به سنگر مجروحین رسانیدم و سرم را در راهرو سنگر کردم . مشاهده کردم که عزیزان مجروح، با اضطراب به من نگاه می کنند. گفتم:«برادرها، باید خودمان را نجات بدهیم، تا چند دقیقۀ دیگر عراقیها سر می رسند، همه بلند شوید تا فرار کنیم. من راه فراری بلدم...» همۀ آنها به من زل زده و نمی توانستند حرف بزنند. گفتم:« چرا معطلید، هر لحظه ممکن است عراقیها وارد پاسگاه شوند...» در این لحظه، برادر تورجی زاده با من هم صدا شد و به سختی از جای خود برخاست، و دیگران را نیزبه این کار ترغیب کرد. اما بعضی از مجروحین مخالفت کردند و گفتند که این کار، خود کشی است. البته اکثر مجروحین به دلیل قطع نخاع یا قطع پا، یا شکستگی هر دو پا و یا به دلیل زخمهای عمیق و خونریزی زیاد، قادر به حرکت نبودند. التماس کردم و چند بار از آنها خواهش کردم که هر کس می تواند برخیزد و به همراه من بیاید، اما جز نگاههایی معصومانه، پاسخی ندادند.  

برادر صفاتاج نیز در بین مجروحین، آرام نشسته بود، ما را با نگاهش تعقیب می کرد، جای بحث کردن نبود، چاره ای جز تنها گذاشتن مجروحین نداشتم. از این میان، تنها برادرتورجی زاده با من همراه شد. یک پای تورجی زاده به دلیل اصابت ترکش خمپاره، شکسته بود و تنها با یک قادرپا به حرکت بود. به سرعت به طرف سه برادری که مشغول دفاع بودند رفته و به آنها گفتم:«دیگر فایده ای ندارد، کار از کار گذشته. دنبال من بیایید باید فرار کنیم، من راه فراری بلدم...» یکی از این عزیزان، برادر حسین قائدی بود که از ناحیه کشالۀ ران، با ترکش ریزی مجروح شده بود، اما می توانست به راحتی حرکت کند. برادر دیگر، یکی از عزیزان نیروی هوایی ارتش بود که به طور داوطلبانه به عنوان یک نیروی سادۀ بسیجی، با گروهان ما همراه شده بود. وی از ناحیۀ چشم راست، مورد اصابت ترکش قرار گرفته و آن را از دست داده بود و تنها با چشم چپ به دفاع مشغول بود، و برادر سوم، از سلامت کامل برخوردار بود. هر سه این عزیزان که بشدت خسته شده بودند، حرف مرا قبول کرده و با من همراه شدند. به آنها گفتم تیراندازی هوایی کنند تا دشمن متوجه خالی شدن جایشان نشود. جمع پنج نفری ما به سرعت، به سمت محور پرتگاه حرکت کرد. وقتی به آن محور رسیدیم، در یک لحظه، ترس همۀ وجودم را فراگرفت، زیرا شیب پرتگاه به قدری زیاد بود که احتمال سالم رسیدن به پایین بسیار کم وانمود می کرد. شاید بتوان گفت که این قسمت از تپه، حدود 80 درجه شیب داشت و از بالا که به پایین تپه نگاه می کردی، ترس همۀ وجودت را فرا می گرفت.

تپه برهانی ـ 1۸

 

 به هر ترتیب، به سختی و لی لی کنان از روی اجساد مطهر شهدا گذشتم و خود را به زاویه ای از پاسگاه رسانیدم. در کنار یکی از شهدا که آرام و نورانی به خواب عشق فرو رفته بود، کلاشینکفی نظرم را به خود جلب کرد. آن را برداشته و پس از امتحان، خشاب آن را پر یافتم. کمی آن طرف تر، نارنجکی بر زمین افتاده بود، آن را نیز برداشته و خود را به دیوار پاسگاه رسانیدم. نیمی از دیوار، بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپاره، فرو ریخته بود. در پشت دیوار موضع گرفتم و برای حصول اطمینان، از امنیت پشت سر و اطراف خود، گرداگرد پاسگاه را زیر نظر گذرانیدم. در سه طرف پاسگاه، سه نفر از برادران رزمنده موضع گرفته و با شدت، منطقۀ مقابل خود را زیر آتش داشتند و در فاصله های زمانی کم، تعویض خشاب می کردند. دانستم که ما چهارنفر، تنها نیروی مدافع پاسگاه هستیم و نیروی دیگری باقی نمانده است. در همین لحظه ناگهان متوجه شدم که برادر صیادزاده، در حالی که اسلحه ای در دست داشت، کشان کشان، از روی شهدا عبور کرده و با فاصلۀ چند مترازمن، مشغول دفاع گردید.

برای بررسی موقعیت نیروهای عراقی، آرام سر خود را بلند نمودم و در یک لحظه، بیرون را نگاه کردم. در فاصلۀ 6 متری دیوار پاسگاه سه ــ چهار نفر عراقی را دیدم که به حالت سینه خیز به طرف پاسگاه، در حرکت بودند. آنان به محض مشاهدۀ من، به عقب باز گشته و خود را در پشت تخته سنگ بزرگی که در نزدیکی آنها بود، پنهان کردند. به طرف تخته سنگ تیراندازی کردم و تلاش کردم که با ایجاد خط آتشی در اطراف تخته سنگ، آنان را در همان محل، متوقف نمایم. عراقیها گهگاه، با ترس و لرز، لولۀ اسلحۀ خود را بالا گرفته و بدون جهت، تیراندازی می کردند.

دقایقی این گونه گذشت. هنوز چند گلوله در خشاب اسلحه ام باقی بود، اما به خاطر رعایت احتیاط ، در حالی که تخته سنگ را زیر نظر داشتم، اطراف را در  پی خشاب پر، از نظر گذراندم. کلاشینکف آماده و مسلح دیگری را در بین شهدا یافتم و در حالی که با تک تیر به سوی تخته سنگ تیراندازی می کردم، اسلحۀ پر را آماده نمودم. در همین لحظات، ناگهان متوجه شدم که برادرصیادزاده ، از عقب بر زمین افتاد، گلوله ای دقیقاً پیشانی نورانیش را شکافته و به لقاء حق، بار یافت. جای کمترین تأمل نبود، بلافاصله تیراندازی را ادامه دادم.

عراقیها که از کاهش حجم آتش ما، دریافته بودند که نیروهای ما به حداقل رسیده است، اکنون تا 5 متری دیوار پاسگاه بالا آمده و در نقاط مختلف، به انتظار قطع کامل دفاع، موضع گرفته بودند.

با وجودی که تعداد عراقیها به مراتب بیش از ما بود، اما آنها از همین چهار محور آتش، هراس داشته و از جای خود حرکت نمی کردند. به ناگاه صدای تکبیر برادران مجروح، از داخل سنگر، فضای تپه را پرکرد. مجروحین برای این که به دشمن وانمود کنند که هنوز تعداد زیادی از نیروهای اسلام، در حال مقاومتند، با صدای بلند تکبیر می گفتند. بلافاصله عراقیها نیز هلهله کردند تا صدای تکبیر رزمندگان شنیده نشود و در عین حال روحیۀ ما تضعیف گردد.

خمپاره های دشمن، کم و بیش در اطرافم بر زمین می خورد. لحظاتی بعد خشاب اسلحه ام خالی شد و بلافاصله از کلاشینکفی که از قبل آماده کرده بودم استفاده کردم. در همین لحظات ناگهان دیدم که یکی از عراقیها با سرعت، از پشت تخته سنگ در یک لحظه بلند شد و نارنجکی را به سوی من پرتاب کرد. همزمان با این حرکت، سینۀ او را به رگبار بستم و او ابتدا کنترل خود را از دست داد و سپس از پشت به پایین تپه غلتید. در عین حال، نارنجکی که پرتاب کرده بود، در نزدیکی من، روی عرض دیوار پاسگاه افتاد و در نیم متری دست راست من منفجر شد. موج انفجار، لحظاتی مرا گیج کرد و به درستی قادر به دیدن اطراف خود نبودم، اما پس از چند لحظه، خود را جمع و جور کرده و پنداشتم که نارنجک هیچ گونه صدمه ای به من نزده است. جای تعجب بسیار بود زیرا علی القاعده می بایست ترکش های نارنجک، سرو صورت و سینۀ مرا سوراخ می کرد. خدای را بر این عنایت و نصرت قطعیش سپاس گفته و تصمیم به ادامۀ تیراندازی گرفتم. اما وقتی انگشت خود را روی ماشه بردم حس کردم که دستم، توان فشار بر ماشه را ندارد و هر چه تلاش کردم نتوانستم تیراندازی کنم. در این لحظه ناگهان چشمم به ساعد دست راستم افتاد و دیدم که در انتهای آن ، زخمی بزرگ دهان باز کرده و خون زیادی از آن می رود و شدت خون ریزی به حدی بود که خون از رگهای دستم به بیرون می پاشید. دانستم که دیگر قادر به ادامۀ تیراندازی نیستم و به همین جهت، با دست چپ تیراندازی هوایی می کردم تا عراقیها متوجه دور شدنم نشوند، از پشت دیوار پاسگاه، به کناری آمدم. هوا در حال تاریک شدن بود و تا مغرب، دقایقی بیش باقی نمانده بود. همین طور که لی لی کنان از روی اجساد عبور می کردم، در بین بدنهای پاک شهدا، ناگهان چشمم به پیکرمطهر فرمانده و سردار رشید، برادرحسین برهانی افتاد. او به پشت افتاده بود، آرام و سربلند، به خواب عشق فرو رفته بود. درکنارپیکر پاک برهانی بیسیم فرماندهی به چشم می خورد و صدای فرماندهانی که از روی ارتفاعات پیام می فرستادند، شنیده می شد. دستگاه بیسیم را به گوشه ای بردم و چند تیر به سوی آن شلیک کردم تا از کار افتاد و سپس سعی کردم که تنظیم آن را بر هم بزنم، تا عراقیها پس از دست یافتن به پاسگاه نتوانند از آن استفاده کنند. مسلم بود عراقیها تا چند لحظۀ دیگر، به داخل پاسگاه می آمدند.

 

صحنۀ دلهره آوری بود...

تپه برهانی ـ 1۷

 برادربرهانی، چند برادرسالم باقیمانده را در جهات مختلف پاسگاه گمارد تا حتی المقدور، از پیشروی دشمن به طرف پاسگاه جلوگیری کنند. از ظهر تاکنون، صدای سلاحهای رزمندگان خاموش بود، اما از این لحظه به بعد، تیربارها به غرش در آمدند و ستونهای پیادۀ دشمن را زیر آتش گرفتند. آتش پر حجم دشمن، همچنان ادامه داشت و صدای انفجارهای پی درپی، با صدای رگبار کلاشینکف و تیربار برادران رزمنده، درهم آمیخته شد. ده ها ستون نیروهای عراقی تپه را دور زده و هر یک از محوری به سرعت بالا می آمدند. سلحشوران جان برکف سپاه اسلام، که اکنون هفت یا هشت نفر بیشتر نبودند و از شرایط بد جسمی و روحی برخوردار بوده و در فاصلۀ دو شبانه روز، عطش و گرسنگی و بی خوابی را تحمل کرده بودند، در این لحظات شکوهمند، حماسه آفریده و در برابر  چندین ستون پیادۀ دشمن مقاومت کردند و تعداد زیادی از نفرات عراقی را به خاک و خون کشیدند. مقاومت دلیرانۀ این عزیزان، دشمن را مجبورکرد که ارتفاع تپه را به حالت سینه خیز طی کند. این مقاومت، حدود یک ساعت ادامه یافت.

آفتاب می رفت که از شرمندگی در پشت کوه ها پنهان شود و بیش از این، در خون غلتیدن یاران حسین(ع) را نظاره گر نباشد. در همین لحظات، احساس کردم صدای رگبار برادران، به حداقل ممکن کاهش یافته است. فهمیدم که تعداد دیگری از برادران نیز به شهادت رسیده اند. لحظه ای بعد ناگهان صدای هلهلۀ مزدوران عراقی را از فاصلۀ نزدیک شنیدم. دانستم که عراقیها کاملاً به پاسگاه نزدیک شده اند. در یک لحظه تصمیم گرفتم که از سنگر خارج شده و با به دست آوردن اسلحه ای به دفاع بپردازم. لذا با صدای بلند گفتم:« برادران اگر همینطور دست روی دست بگذاریم، عراقیها تا چند لحظه دیگر بالای سرما خواهند آمد و به یک یک ما تیر خلاصی خواهند زد، پس بهتر است که هر کس می تواند، بیرون رفته و اسلحه ای بیابد و به جنگ با دشمن بپردازد و با سربلندی شهید شود.» این را گفتم و خواستم حرکت کنم که برادر صیادزاده گفت:«نه برادر طالقانی، ما حق نداریم که بیرون برویم زیرا اگر کشته شویم، چون مجروح بوده و کارآیی جنگ نداشته ایم، خونمان به گردن خودمان خواهد بود.»

لحظاتی ساکت شدم و فکر کردم که شاید حق با صیادزاده باشد. اما پس از دقایقی، کاسۀ صبرم لبریز شد. جای هیچ گونه تأملی نبود. تا لحظاتی دیگر، تپه سقوط می کرد و همۀ ما به شهادت می رسیدیم. با خود اندیشیدم که در این آخرین لحظات، تلاش و حرکت، بهتر ازنشستن و به انتظار مرگ ماندن است. و لذا این بار، بدون آن که حرفی بزنم، لی لی کنان از سنگر خارج شدم. در این حال صدای برادرصیادزاده را از پشت سر شنیدم که با فریاد مرا صدا می زد و می گفت:«طالقانی، نرو، نرو، تو را به خدا برگرد.» و من بی توجه به او، راه خود را ادامه دادم.

اکنون آفتاب، کاملاً در پشت کوه ها پنهان شده بود. فقط صدای رگبار چند  کلاشینکف برادارن شنیده می شد. ساعت، حدود5/7 بعد از ظهر بود و چیزی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود. از شدت آتش دشمن کاسته شده بود و گهگاه، خمپاره ای در گوشه و کنار پاسگاه، منفجر می شد. و این بدان علت بود که عراقیها در چند متری دیوار پاسگاه، موضع گرفته بودند. صدای هلهله های پی درپی آنان و فریادهای بلندشان که گویا ما را دعوت به تسلیم می کردند، از اطراف پاسگاه شنیده می شد. در بیرون سنگر، منظرۀ دلخراشی را شاهد بودم. سنگرهایی که در دورتا دور پاسگاه وجود داشت، همه خراب شده بود و جز تپه ای از چوب و خشت، اثری از سنگرها نبود. بوی باروت سوخته فضا را پر کرده بود. از زیر آوار سنگرها، صدای ناله های دلخراش مجروحین، به گوش می رسید. آنچه را که بیش از هر چیز می شنیدم و فضا را پر کرده بود، صدای یا مهدی یامهدی(عج) عزیزانی بود که در گوشه و کنار پاسگاه، بر زمین افتاده و قادر به حرکت نبودند. در سطح پاسگاه، اجساد بسیاری، با وضع دلخراش، روی هم افتاده و بعضی از آنها کاملاً متلاشی شده بود. همین طور که بهت زده به اطراف می نگریستم، در لابلای اجساد این اولیاء خدا؛ دستها و پاهای جدا شده و یا صورتهای متلاشی شده و شکمهای دریده ای را مشاهده کردم و نتوانستم طاقت بیاورم وبه سرعت، چشم از آنها برداشتم. در لابلای اجساد، برادری را دیدم که بر پشت افتاده و پیکر یک شهید بر کمر او سنگینی می کرد. این برادر هنوز زنده بود و با صدایی ضعیف، ناله می زد. ابتدا تصور کردم که به خاطر سنگینی جسد شهید، قادر به حرکت نیست، اما وقتی چشمم به پاهای او افتاد، دانستم که گلولۀ خمپاره ای مستقیماً روی مچ پای او خورده و از ناحیه مچ، پای او ریش ریش شده بود و آخرین لحظات زندگی خود را سپری می کرد. اجساد غرق در خون عزیزان امت، منظرۀ  دردناکی را فراهم آورده بود. گهگاه از زیر اجساد  شهدا، صداهای ناله و استغاثه های ضعیفی به گوش می رسید. تراکم اجساد، در سطح تپه آنچنان بود که راه رفتن را غیر ممکن می ساخت، مگر این که پا بربدنهای پاک جگر گوشه های امت می گذاشتی و عبور می کردی. تعداد اجساد این عزیزان، در قسمتهای کناری دیوار پاسگاه بیشتر بود. بدنهای تکه پارۀ عاشقان حسین(ع) صحنۀ سرزمین کربلا را در عاشورای حسینی، تداعی می کرد.

تپه برهانی ـ 1۶

سخن از بی اعتباری دنیا را بارها از زبانهای مختلف شنیده بودم ـ چه از زبان مردمان متمولی که افسوس عمر برباد رفته را می خورند و چه از زبان ناصحانی که غنیمت شمردن باقیماندۀ عمر را توصیه می کردند ـ اما اکنون بی اعتباری دنیا را می دیدم. همۀ مسلمانها در طول شبانه روز، خدا را می خوانند، اما آیا همان گونه که این مجاهدان از جان گذشته ، خدا را در آن لحظات می خواندند؟ قرآن کریم، بارها حالت کسانی را که با اخلاص خدا را می خوانند، به حالت کسانی تشبیه کرده که به کشتی نشسته و به سیاحت دریا رفته اند. آنگاه طوفان، کشتی و سرنشینانش را در معرض خطر نابودی قرار می دهد. تعبیر قرآن این است که در این حال، آنان خدا را با اخلاص می خوانند:«واذا غشیهم موج کالضلل دعوالله مخلصین له الدین...» (سورۀ لقمان آیۀ32) یعنی و هر گاه موجی مانند کوه، آنان را در معرض غرق قرار دهد، خدا را با حالت اخلاص می خوانند... و قرآن این مثال را عنوان می کند تا مسلمانان بدانند که باید همواره خود را دردریایی طوفانی گرفتاردیده وخدا را به اخلاص بخوانند.

آری اکنون مناجاتهای فرزندان امت، در زیر آتش باران دشمن، این گونه بود. از آنجا که عراقیها قبلاً در این پاسگاه مستقر بودند، دقیقاً گراها و مختصات آن را آشنا بوده و آتش توپخانۀ آنها، دقیقاً بر روی مواضع اصلی ما هدایت می شد. به طور متناوب، گلوله های توپ، بر چهار گوشۀ سقف سنگرها می نشست تا با فرو ریختن سقفها، نیروهای اسلام در زیر آوار، مدفون شوند. در طول این آتش باران، عزیزانی نظیر برادران: حمید ایهامی، محمدعلی حاج نداعلی، مرتضی صاحبی اصفهانی، ابوالقاسم فرهنگ بارده ای، مسعود رهنما، سید قاسم حسینی سده، حیدر قربانی، محمد محسن علیخانی، و محمد مروج و چندین عزیز دیگر، به شهادت رسیدند. و در این میان، خبر شهادت برادر مسعود رهنما که نوجوانی عارف و عاشق زیارت عاشورا بود، مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد.

مسعود رهنما، در طول مدتی که در پادگان سنندج همراه گردان بود، همه را به خواندن زیارت عاشورا ترغیب می کرد. او متعقد بود که این زیارت دارای خواص بسیار و نتایج معنوی فوق العاده ارزشمندی است. برادر رهنما، با وجودی که در پاتک اول دشمن از ناحیۀ سر مجروح شده بود و با وجودی که هم منشی و هم امدادگر گردان محسوب می شد. حاضر نشد که در سنگر مجروحین بماند، و با سر پانسمان شده، در طول این دو روز، سلاح بر دست گرفت و در اطراف پاسگاه، به پاسداری از تپه پرداخت و در عین حال، در مواقع ضروری به کمک مجروحین می شتافت. و بالاخره مزد تلاشها و جانبازیهایش را گرفت و در این بعد از ظهر خونین، در اثر اصابت ترکش توپ، به لقاء الهی باریافت.

تمام سنگر را دود و گرد وغبار، فرا گرفته بود و صدای ضجه و گریه و اظهار عطش، با صداهای سرفۀ بچه ها، در هم می پیچید. حدود ساعت چهار بعد از ظهر خبر آوردند که طاق یکی از سنگرها، برروی عزیزان مجروح پایین آمده و همه زیرآوار مانده اند. هنوز نیم ساعت از شنیدن این خبر نگذشته بود که گلولۀ توپ سنگینی، گوشه ای از سنگر ما را فرو ریخت. و قسمتی از سقف، آویزان شد. در زیر آن قسمت، تعدادی مجروح بستری بودند که به هر شکل، خود را از زیر آوار بیرون کشیده و به طرف سمت دیگر سنگر، یعنی نزدیک در، هجوم بردند. در همین لحظه، متوجه یکی از برادران شدم که سرش در زیر آوار قرار گرفته بود و تکان نمی خورد، با عجله در حالی که با زانو راه می رفتم، به طرف او رفته و پاهایش را گرفتم و به طرف میانۀ سنگر کشیدم و خلاصه به هر زحمتی بود او را از زیر آوار خارج کردم و بعد بالای سر او آمده و با کمال تأسف مشاهده کردم که تکۀ کوچکی از ترکشهای توپ در سمت چپ پیشانی او فرو رفته و او پس از آن که چند نفس عمیق کشید، راحت و سبکبال، به دیدار حق شتافت. لحظاتی بعد، گلولۀ توپ دیگری بر سقف سنگر فرود آمد و عملاً نیمی از سقف را آویزان کرد. چوبهای قطوری که در ساختمان سنگر به کار رفته بود، یکی پس از دیگری شکست. ماندن در سنگر، در این شرایط، بسیار خطرناک بود، زیرا هر لحظه امکان داشت که طاق سنگر فرو ریخته و حدود 30 مجروحی را که در کنار هم بطور متراکم جای گرفته بودند، به کام خود فرو برد. از طرف دیگر، خروج از سنگرنیز مقدور نبود زیرا بر پاسگاه آتش می بارید و اولیاء خدا را به خاک و خون می کشید. لذا همۀ مجروحین، به طرف راهرو خروجی سنگر، هجوم بردند و همه بطور بسیار متراکم در همان محدودۀ کوچک، مستقر شدند. من نیز در گوشه ای از این راهرو چون جایی برای نشستن نبود، بر یک پا ایستاده و به دیوار تکیه دادم. بعضی از برادارن، با زحمت، برادر صفاتاج را که هیچگونه اراده ای از خود نداشت، و حتی قادر به کنترل خود نیز نبود، به نزدیک در سنگر آوردند.

صفاتاج، تنها چشمانش را به این طرف و آن طرف حرکت می داد و مثل افراد لال، صداهایی نامفهوم از دهانش خارج می شد. تجمع ما در  راهرو سنگر، به حدی بود که بعضی از مجروحین، زیر دست و پا مانده بودند و با فریاد، یاری می طلبیدند. و بالاخره مجروحین آن قدر جابجا شدند که همه بتوانند در این فضای محدود، مستقر شوند.

مدتی بود که از برادربرهانی بی خبر بودم و فوق العاده نگران حال او بودم. فرمانده در لحظاتی این گونه، قوت قلب همه است و گویی همه حس می کنند که تا او هست. در امان خواهند بود. دائم از برادران مجروح می پرسیدم که از برهانی خبری ندارید؟ و همه اظهار بی اطلاعی می کردند، در این هنگام، ناگهان صدای برهانی را که با فریاد دستوراتی را به برادران رزمنده ابلاغ می کرد شنیدم و خدای را بخاطر سلامتی او سپاس گفتم.

آتش دشمن، نه تنها کاهش نیافته بود بلکه هر لحظه سنگین تر می شد. زمان به کندی می گذشت و همه منتظر لحظۀ نهایی بودند. درهمین لحظات، ناگهان خمپارۀ دیگری بر سقف سنگر نشست و قسمتی از سقف، بر روی تعدادی از برادران مجروح، فرو ریخت و دو سه نفر از این عزیزان، زیر آوار ماندند. صدای نالۀ آنها از زیر آوار شنیده می شد. تعدادی از مجروحین و از جمله من، به کمک این برادران شتافتیم و خاکها و تکه های چوب سنگین را کنار زده و آنها را بیرون آوردیم. یکی از این برادران، پیرمرد 70 ساله ای بود که به شدت می گریست و در این حال، ذکر و دعا می گفت.

آیا امکان مقاومت، تا تاریک شدن هوا وجود داشت؟ هنوز ساعاتی به تاریک شدن هوا باقی مانده بود، در حالی که تعداد رزمندگان سالم باقیمانده، از تعداد انگشتان دو دست، تجاوز نمی کرد. مقاومت مفهومی نداشت زیرا دشمن توسط آتش توپخانه عمل می کرد و اگر ساعتی دیگر این آتش ادامه می یافت، همه به شهادت می رسیدند. حوالی ساعت 6 بعد از ظهر، مطلع شدیم که اکثر برادران سالم یا به شهادت رسیده اند و یا به گونه ای مجروح شده اند که قادر به ادامۀ مبارزه نیستند. دشمن نیز توسط هواپیماهای شناسایی خود، به خوبی از این وضع آگاه شده بود و لذا لحظاتی بعد، ستونهایی از نیروهای عراقی تازه نفس، از دور نمایان شده و مشغول پیشروی به سوی تپه شدند. هدف آنها این بود که تا قبل از تاریک شدن هوا، تپه را به تصرف خود درآورند.

تپه برهانی ـ 1۵

بالاخره ظهر از راه رسید. علی رغم این که لحظه های سخت و طاقت فرسایی بر ما می گذشت اما همۀ ما از این که عراقیها با وجود برتری موقعیت، دست به پاتک نزدند، خوشحال و راضی بودیم و آرزو می کردیم که این وضع هم چنان تا رسیدن شب، ادامه پیدا کند.

در همین حال، صدای دلنشین اذان یکی از برادران رزمنده به گوش رسید. او در عین حال که با صدایی زیبا و خوش، اذان می گفت اما لرزش صدایش از تشنگی و ضعف مفرط خبر می داد. صدای این مؤذن عاشقان پاکباز، فضای تنگ را می شکافت و بر قامت بلند ارتفاعات نهیب می زد و در افقهای دور منطقه، بارها تکرار می شد. صدای اذان، شور و نشاطی را بین برادرها دامن زد و همه را متناسب با هر فراز اذان، به مرور دربارۀ اصولی که بخاطر تحقق آن کمر همت بسته بودند، واداشت. نمای این منظره در ذهنیت من، تصویری تمثیل گونه از رسالتی بود که انقلاب اسلامی در عصر حاضر، در قبال دنیای کفر ایفا می کند. قامت بلند انقلابی که حاصل معجزه ای شگفت در عصر چپاول است در برابر مجموعه کفر،و بدتر از آن، خیل مسلمانانی که نقاب نفاق برچهره زده اند، سربرآورد و در محاصره این مجموعه شیطانی، اصول فطرت انسانی را که قرنها، در زیر زنگار جهل و کفر و نفاق و چپاول و شهوت مدفون شده بود، برفراز مأذنه تشیع علوی فریاد کرد و طنین صدایش بنیان مستحکم ترین بناهای فرعونی تاریخ چند صد ساله را در اقصی نقاط عالم لرزانیده و ما امروز نیز نمایندگان نونهال جان برکف این انقلاب شگفت، برفراز مأذنه ای که با خون عزیزترین قاصدان انقلاب فتح شده بود، و در محاصرۀ نمایندگان مجموعۀ کفر و نفاق که اتکاء بر اقسام سلاحهای اهدایی سردمداران کفر داشتند، اذان عشق و آرمان سر می دادند، تا ثابت کنند که حتی در سخت ترین شرایط و در زیر انواع و اقسام فشارها نیز می توان و باید با آرمان و اصول الهی زندگی کرد.

نوای دلنشین اذان، جانی تازه در کالبد عزیزان رزمنده دمید. گُلِ ذکر بر لبهای خشکیده و بعضاً خون آلود این عارفان شکفت. همه کشان کشان خود را به قسمت میانی سنگر رسانیدند تا برخاک زمین سنگر، تیمم کنند و آنگاه به بستر گاه خویش بازگشتند و هر کس به گونه ای که می توانست، مشغول اقامه نماز شد. قبلاً خوانده و شنیده بودم که در ظهر عاشورا، هنگامی که یکی از یاران اباعبدالله (ع)، حلول وقت نماز را یادآور شد، حضرت در حق او دعا کردند که خداوند تو را از نمازگزاران قلمداد کند و آنگاه قصد اقامۀ نماز فرمودند. کسی گفت:«دراین گرمی جنگ که تیر از هر سو می بارد، چه جای نماز است.» حضرتش فرمود:«ما برای نماز می جنگیم.» و آنگاه به نماز ایستاد.

من نیز در گوشه ای مشغول نماز شدم. در حال بجا آوردن نماز عصر بودم که ناگهان آتش دشمن، شدت گرفت. خمپاره های دشمن، یکی پس از دیگری، بر سقف و اطراف سنگر فرود می آمد و دقایقی سنگر را گرد و خاک فرا می گرفت، بطوری که همه به سرفه می افتادند. صدای انفجارمهیب توپهای سنگین، که پی در پی در پاسگاه بر زمین می خورد، گوشها را کر کرده بود. این آتش به خوبی گویای آن بود که بالاخره دشمن پاتک خود را آغاز کرده و این آتش تهیه ای بود که برای حملۀ مستقیم به تپه تدارک می دید. توپخانۀ سنگین دشمن بطور متناوب کار می کرد و خمپاره های 60 و80 و120 میلیمتری، در فاصله های زمانی بسیار اندک، در سطح تپه منفجر می شد. این حجم از آتش در طول این دو روز و حتی در طول پاتک اول، سابقه نداشت. ده ها قبضه توپخانۀ سنگین به اضافه چندین قبضه موشک انداز کاتیوشا محوطۀ محدود پاسگاه را زیر آتش گرفته بود، بطوری که همه گیج و مبهوت شده بودند. این آغاز سهمگین، نشان می داد که این بار دشمن، روش جدیدی را تدارک دیده و این پاتک بطور کلی با پاتک روز قبل، متفاوت است.

صدای فریادهای برادرانی که در بیرون، مشغول پاسداری بودند به گوش می رسید. از همان لحظۀ آغاز  پاتک، چندین مجروح، به سنگر ما اضافه شد و کف سنگر و راهرو آن نیز از مجروحین انباشته گردید. برای من مثل روز، روشن بود که با این وضع، قادر به مقاومت تا  فرا رسیدن شب نیستیم و دیر یا زود، تپه سقوط خواهد کرد. در میان این همه سروصدا، زمزمه ها و گریۀ برادران نیز شنیده می شد. تنها کاری که از دست مجروحین بر می آمد، دعا و توسل به درگاه باریتعالی و طلب یاری و نصرت از معصومین(ع) بود. صدای یا مهدی یا مهدی(عج) از هر سو شنیده می شد.

هنوز ساعتی از آغاز پاتک دشمن نگذشته بود که آب قمقمۀ دوم نیز تمام شد و مجروحین از این بابت،به وضع بدی دچار شدند. آتش دشمن همچنان بطور متناوب، ادامه داشت و جهنمی از آتش و دود و گرد و خاک را فراهم آورده بود. برادران رزمنده، برای درگیر شدن مستقیم با دشمن، در هر سو آماده بودند اما از دشمن، خبری نبود و تنها آتش پر حجم او، محوطۀ پاسگاه را به آتش کشیده بود. دقیقه به دقیقه، گلوله های سنگین توپ بر سقف سنگر می خورد و همه جا را گرد و خاک و بوی باروت سوخته پر می کرد. لحظاتی تصور می کردم که سقف سنگر فرو ریخته است، اما پس از نشستن گرد و خاک به اشتباه خویش پی می بردم. همه پی درپی سرفه می کردند و تنفس عزیزان مجروح، دچار اختلال شده بود. خبر شهادت عزیزان رزمنده دهان به دهان می گشت و به اطلاع مجروحین می رسید. فاجعه ای در حال انجام بود که قلم و بیان، از انعکاس و انتقال آن عاجز و قاصر است. دشمن که در پاتک اول خود، ضرب شست عزیزان رزمنده را چشیده بود و نیروهای خود را عاجز از رویارویی مستقیم با دلیرمردان جبهۀ اسلام یافته بود، اکنون روش جدیدی را که حاکی از ضعف نیروهای عراقی و بزدلی یک ارتش تا دندان مسلح است، به کار بسته بود، و آن این که به جای پیشروی نیروهای پیاده اش به طرف پاسگاه، از روش جنگ دور استفاده کرد تا با انهدام کامل نیروهای ما، در فرصت مناسب، نیروهای بزدل پیادۀ خود را وارد عمل کرده و تپه را تسخیر نماید.

دشمن در پاتک اول که صبح روز قبل انجام داد، از حجم گستردۀ آتش استفاده نکرد و در عوض، از ابتدای پاتک، نیروی پیادۀ خود را به میدان آورد و لذا رزمندگان، با رشادت به شکار نیروهای عراقی پرداخته و پاتک را ناکام گذاردند، اما پاتک امروز دشمن، کاملاً متفاوت بود. در سراسر منطقه، حتی یک عراقی به چشم نمی خورد و این در حالی بود که گلوله های توپ و موشکهای کاتیوشا و خمپاره های مختلف، محوطۀ محدود پاسگاه را زیر باران آتش گرفته بود. در هر لحظه، ده ها انفجار، در گوشه و کنار پاسگاه به وقوع می پیوست. دشمن برای انهدام نیروهای محدود ما، فرصت کافی داشت و لذا دلیلی برای تعجیل در پیشروی نیروی پیاده اش نمی دید. هواپیماهای شناسایی دشمن، دائم برفراز تپه پرواز می کردند و از ارتفاع زیاد، تحولات درون پاسگاه و تحرک نیروهای سالم ما و تعداد نفرات باقیمانده رزمندگان را زیر نظر داشتند. نقشۀ ناجوانمردانۀ دشمن، کاملاً حساب شده بود. عراقیها تجربه کرده بودند که اگر نیروی پیادۀ خود را وارد عمل کنند،احتمال توفیق دست یافتن به تپه، اندک خواهد بود، زیرا رزمندگان، از بالا بر تپه و اطراف آن، اشراف کامل داشتند و نیروهای پیادۀ دشمن را شکار می کردند. اکنون تیربارها و سلاحهای نفرات ما خاموش بود زیرا هدفی برای نشانه گیری و تیراندازی به سوی آن، وجود نداشت.

انتظار عزیزان رزمنده، برای مبارزۀ رودررو با دشمن، بی فایده بود و دشمن از حدود ساعت  12 ظهر به بعد، یک لحظه از ریختن آتش بر پاسگاه، غافل نشد. تپه، صحنۀ قیامت بود؛ هر لحظه، خبر شهادت عزیزی را می آوردند. فاجعۀ تشنگی و گرسنگی و ضعف و دل درد، در برابر آنچه که اکنون در حال انجام بود، ناچیز جلوه می کرد.

آتش باران دشمن، ساعتها طول کشید. اکنون همۀ ما شهادت خویش را قطعی تلقی می کردیم و رفتارها و گفتارها آن چنان بود که مقدمات سفر آخرت را به شایسته ترین وجه فراهم آورد . و در این میان، شهادتین، بیش از هر ذکر دیگری بر لبهای خشکیدۀ این نوجوانان نورانی جاری بود، اما نه آن گونه که همۀ مردم، هر صبح و ظهر و شام، شهادتین می گویند. تنگنای لغت و لسان محاوره، مرا از بیان کیفیت رفتارها و گفتارهای این عزیزان عاشق، درآن لحظات غیر قابل توصیف، معذور می دارد. مناجات با حق و زمزمه های یا مهدی، یا مهدی(عج)، در آن فضا شنیدنی بود. در آن لحظات، دنیا به گونه ای دیگر دیده می شد. گویی  از آنچه قبلاً فقط شنیده بودی پرده برداشته اند و اکنون نهایت آن را می دیدی.

تپه برهانی ـ 1۴

روز به ظهر نزدیک می شد و هوا به شدت گرم شده بود. احساس می کردم که نفسم به سختی بالا می آید. تنفس در آن هوای گرم موجب خشک شدن دهانها شده بود. آب یکی از قمقمه ها به طور کلی تمام شد و تنها یک قمقمۀ دیگر باقی مانده بود و این در حالی بود که هنوز تا فرا رسیدن وقت ظهر، زمان اندکی باقی بود و به این ترتیب دانستم که حوالی ساعت 2 بعد از ظهر، آبِ این قمقمه نیز تمام خواهد شد. در همین لحظات، برادربرهانی وارد سنگر شد، برای اولین بار، آثار ضعف و تشنگی را در چهرۀ او دیدم.

او لحظاتی در کنارم نشست و با نگرانی گفت:«اغلب بچه ها در زیر آفتاب، عملاً بی حال شده اند. خدا خودش رحم کند...»

برهانی به تندی نفس می زد، همان طور که در کنارم نشسته بود، از حرارت لباسش، به شدت گرمای آفتاب، در بیرون از سنگر پی بردم. به او گفتم:«یک قمقمه آب هنوز باقی مانده است، خوب است این قمقمه را شما برای بچه های بیرون ببرید تا مقداری از عطش آنها کاسته شود.

برهانی در حالی که با قاطعیت مخالفت خود را نشان می داد گفت:«اصلاً فایده ای ندارد، اولاً: این یک قمقمه، دردی را دوا نمی کند و ثانیاً: عطش بچه ها را بیشتر می کند. تازه اگر به مجروحین آب نرسد، ظرف چند ساعت شهید می شوند.»

لحظاتی هر دو ساکت شدیم و من به فکر فرو رفتم. دلم می خواست می توانستم راه حلی بیابم، یک دفعه گفتم:«برادربرهانی، بهتر نیست که همه بچه ها در بیرون، فرم نظامی خود را در آورند تا گرما را کمتر احساس کنند؟» برهانی گفت:«نه، بدتر است، تازه آفتاب بدن آنها را می سوزاند.» و بعد به آرامی از جا برخاست و از سنگر خارج شد. اکثربرادران مجروح پیراهن نظامی و چکمه های خود را در آورده بودند و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم.

بعضی از مجروحین، نیاز به عمل حراحی فوری داشتند و از امدادگرها کاری ساخته نبود. این مجروحین در این لحظات که گرمای هوا فزونی یافته بود، یکی پس از دیگری به حال اغماء می افتادند و هر لحظه احتمال شهادتشان می رفت.

در بین عزیزان مجروح، برادری بود که ظاهراً همه جای بدنش زخمی بود. لباسهای او را درآورده بودند و تقریباً تمام بدنش به وسیلۀ باند،  پانسمان شده بود و از سرو صورتش، تنها دو چشم و دهان و محاسنش پیدا بود. بدنش آن چنان پاره پاره بود که نتوانسته بودند او را به تختخوابها منتقل کنند و در راهرو سنگر، بر زمین دراز کشیده بود و با صدای بلند می گریست و با التماس، تقاضای آب می کرد. تقسیم آب را از او آغازمی کردم اما هنوز به اندازۀ دو سه نفر از او فاصله نگرفته بودم که دوباره بی تابی می کرد و سروصدایش بلند می شد. همه مجروحین، از صدای او به تنگ آمده بودند و گهگاه از گوشه و کنار سنگر، برادری او را مورد خطاب قرار می داد و به گونه ای تلاش می کرد که او را خاموش کند. یکی از برادرها با لحنی صمیمی به او گفت:«برادر، فقط تو که تشنه نیستی، همه ما همینطوریم، داد و فریاد که فایده ای ندارد، اقلاً مثل بقیه، آهسته ناله بزن» اما او کمترین توجهی به توصیه های این برادرها نمی کرد و هم چنان به فریادهای آمیخته به گریه ادامه می داد. کم کم این رفتار او موجب عصبانیت بعضی از برادران مجروح شد و با تندی و عصبانیت از او خواستند که آرام بگیرد.

یکی از برادران مجروح با ناراحتی گفت:«برادرطالقانی، اصلاً من دیگر آب نمی خواهم، سهم مرا به او بدهید ببینم ساکت می شود یا نه؟»تعداد دیگری از برادران نیز پشت حرف او را گرفتند و ازمن خواستند که سهم همه آنان را به او بدهم تا بلکه آرام بگیرد. اما من مجاز به این کار نبودم و لذا تصمیم گرفتم که با او حرف بزنم، شاید حرف من مؤثر افتد. در حالی که بقیه را به سکوت دعوت می کردم، به طرف او رفتم و بالای سرش نشستم.

ابتدا تصور کرد که برای آب دادن آمده ام و لذا به سرعت سرش را از زمین بلند کرد، اما وقتی قمقمه را در دستم ندید دانست که قصد دیگری دارم. سرش را به آرامی بر زانوی خود گذاردم و در حالی که سعی می کردم با دست تکه های خشکیدۀ خون را که محاسن او را به هم چسبانده بود پاک کنم. گفتم:«برادر، سعی کن خوب به عرایض من گوش بدهی. مگر ما به اباعبدالله (ع) اقتدا نکرده ایم؟ اصلاً من و تو بری چه هدفی به جبهه آمده ایم؟ مگر نگفتیم که نمی خواهیم مثل مردم کوفه که ندای هل من ناصر ینصرنی اباعبدالله (ع) را پاسخ ندادند، بی وفا باشیم؟ مگر یک عمر اشک نریختیم که ای کاش در دنیا بودیم و در صحرای کربلا، حسین (ع) را یاری می کردیم؟ مگر پیمان نبسته ایم که تا آخرین نفس و تا رمقی در بدن داریم، با تحمل هر گونه سختی و مشقتی، دست از مرام حسینی مان بر نداریم و مثل حسین (ع)، در هیچ شرایطی، تسلیم کفر نشویم و جامۀ ذلّت نپوشیم؟»

او با دقت به سخنانم گوش می داد و سؤالاتم را با حرکت سر پاسخ می گفت. سپس گفتم:«مگر امام حسین (ع) سه روز و سه شب، آن هم در آن سرزمین گرمسیر، خود و خاندانش، تشنگی و گرسنگی را تحمل نکردند؟ تصورش را بکن که وقتی امام، وارد خیمه ها می شد و بچه های کوچک برگرد او حلقه می زدند و از او طلب آب  می کردند، بر قلب رئوف امام، چه می گذشت؟ اما اباعبدالله (ع) در آن شرایط سخت، تسلیم امر خدا شد و جز رضای حق را نطلبید، چگونه ما می توانیم ادعا کنیم که به امام حسین (ع) اقتدا کرده ایم اما حتی یک هزارم تحمل و صبر او را در برابر مصائب نداشته باشیم. این سختی هایی که ما در این دو روز با آن مواجه بوده ایم، حتی یک هزارم مصائب اباعبدالله (ع) در کربلا نیست. مولا و مقتدای ما با اهل و عیالش، سه روز و سه شب، یک قطره آب هم نداشتند، آن هم نه در یک منطقۀ سردسیر، بلکه در سرزمین گرمسیر و تفتیدۀ کربلا. اما ما الحمدلله وضعمان خوب است، در هر ساعت، یک در قمقمه آب  می خوریم. تازه اینجا منطقه ای سردسیر است و گرما را می توان تحمل کرد. امروز، روز امتحان ماست، خداوند اراده فرموده که ما را در میثاقی که بسته ایم و ادعایی که کرده ایم، در  معرض آزمایش قرار دهد. هیچ کس نمی داند که چقدر از عمر هر یک از ما باقی مانده است جز خداوند. شاید این آخرین روز عمر ما باشد؛ چیزی تا پایان امتحان الهی باقی نمانده است. پس بر سر پیمانت بایست و سعی کن تحمل کنی تا شاید خداوند تو را جزء یاران آقا اباعبدالله (ع) قلمداد فرماید.»

بزودی دریافتم که حرفهایم عمیقاً دراو اثرکرد. بی آن که سخنی بگوید، قطرات اشک، ازگوشه های چشمش به آرامی بر چهره اش می لغزید.

پس از لحظاتی با صدایی لرزان گفت:«برادر، این حرفها را برای کی می زنی؟ خاک بر سر من، من کجا و راه حسین(ع) کجا؟ من که لیاقت حسین بودن را ندارم...» و بعد در حالی که آرام می گریست، ساکت شد. از آن لحظه به بعد، آن برادر، آرام گرفت و حتی گاهی می دیدم که سخت به خود می پیچد، اما صدای خود را به سختی کنترل می کرد. عجیب این بود که دیگر اظهار عطش نکرد و تنها گاه گداری صدای گریۀ او به گوش می رسید. دقایقی به این منوال گذشت و زمان تقسیم آب، فرا رسید. طبق معمول، ابتدا به طرف همین برادر رفتم تا تقسیم آب را از او آغاز کنم. بالای سرش نشستم و گفتم:«برادر، بلند شوآب بخور.» در حالی که به خود می پیچید ، ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و در این حال پی درپی می گفت:«نه، نه، نمی خواهم، من آب نمی خواهم...» هر چه التماس کردم، نپذیرفت.گفتم:«آخر چرا؟»

گفت:«می خواهم مثل بچه های امام حسین (ع) تشنگی را تحمل کنم.» باز هم شروع به حرف زدن کردم تا بلکه او را برای آب خوردن متقاعد سازم اما این بار حرفهایم اثر نکرد. مجروحین دیگر هم به او التماس کردند که آب بخورد، اما کارگر نیفتاد. دانستم که او تصمیم خود را گرفته است. وقتی از او دور می شدم، شنیدم که گفت:«می خواهم همان کسی سیرابم کند که حسین(ع) را سیراب کرد.» و بدین ترتیب از آن لحظه به بعد، هرگز آب نخورد.