تپه برهانی ـ ۳۳

از عصر آن روز با توجه به شدت سرمای شبها، نگران خواب ماشاءالله بودم. گودالی که درست کرده بودیم، بسختی دو نفر را جا می گرفت، اما هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم. بالاخره با خود گفتم که امشب من بیرون از گودال می خوابم تا حسین و ماشاءالله درداخل گودال، استراحت کنند و لذا با کمک حسین مقدار زیادی برگ و شاخه های درخت را آماده کردم تا بیرون از گودال جای نسبتاً نرم و گرم برای خود فراهم کنم. وقتی زمان خواب رسید، هر چه ماشاءالله را صدا زدم، از او خبری نبود اما نهایتاً از فاصله ای دور صدایش به گوش رسید که جوابم را می داد. گفتم:«ماشاءالله، بیا اینجا برایت جای خواب درست کرده ام، کارگر نیفتاد. او که قبلاً جای خواب ما را دیده بود، رفته بود و در خارج از بیشه، روی تخته سنگها که در اثر تابش آفتاب، در طول روز گرم شده بود، جایی فراهم کرده و همانجا خوابیده بود.

۶۲/۵/۱۰

صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و بشدت بر خود می لرزیدم، تصمیم گرفتم در نقطه ای بیرون از بیشه روی سنگها و زیر تابش مستقیم نور آفتاب بخوابم، زیرا حس کردم آفتابی که از لابلای شاخ و برگ درختان می تابد، کافی نیست؛ لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفته و کشان کشان از جنگل خارج شدم و در نزدیکی تخته سنگی در آفتاب خوابیدم. نور خورشید، گرمی لذت بخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرو رفتم. اما فکر می کنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم. ظاهراً دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپاره 60 پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصلۀ ده بیست متری من بر زمین خورده و منفجر شده بود. بسرعت خود را به طرف درختها کشیدم. دومین خمپارۀ دشمن در فاصله ای نزدیکتر به تخته سنگ، منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپاره ها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا می زدند. به هر شکل ممکن، وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله نیز به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند. ده ها گلولۀ خمپاره در میان درختان و یا در داخل جوی آب فرود آمد و منفجر شد.

آن روز دشمن بیشه را زیر آتش خمپاره گرفت و خمپاره ها در فواصل مختلف در سطح بیشه بر زمین می خورد. هر دفعه با صدای سوت خمپاره ها بر زمین می خوابیدم اما چون در زیر درختان واقع بودیم، دشمن قادر به دیدن ما نبود و لذا بدون هدف آتش می کرد و اکثر خمپاره ها در فاصله ای دور از ما بر زمین می خورد. شاید پس از گذشت هفت روز، دشمن انتظار نداشت که یک نیروی ایرانی در منطقه مانده باشد و در این روز، نگرانی آمدن یک تیم عراقی برای پاکسازی بیشه به نگرانیهای ما افزوده شد و طول روز را با یک انتظار تلخ، سپری کردیم.   

روزی نبود که ساعاتی را در فکر و یاد عزیزان شهید و مجروح روی تپه به سر نبرم. آنچه بر من گذشته بود همچون یک رؤیا در پیش چشمم تداعی می شد و ساعتها ذهن مرا به خود مشغول می کرد. سیمای نورانی عزیزانی که ده ها روز از شهرک دارخوئین گرفته تا پادگان محمد رسول الله(ص) سنندج و از آنجا تا روی تپه، شب و روز همراه و هم سخن شان بودم، یکی یکی در جلو دیدگانم نمایان می شد و خاطرۀ شهادت مظلومانه شان به فوران چشمه سارهایی از اشک که از اندوه عمیق نهفته در جانم سر چشمه می گرفت منجر می شد. در این روزهای بحرانی، بارها از خود می پرسیدم که این نوجوانهای پاک باخته، این همه معرفت و اخلاص و ایمان را از کجا آورده اند؟ ملتی که سالها و بلکه قرنها در زیر سلطۀ حاکمان و حاکمیتهای رنگارنگ، لگد مال شده، ناگهان از کجا این همه گوهر ناب و سرمایۀ فعال و خلاق را تحصیل کرد و به معرض ظهور گذارد. این نوجوانان عارف کامل، تحت ارشاد کدام مراد و پیر، این درجۀ عظمی از کمال و مرتبت عرفانی را واجد شدند؟ من به عنوان یک راوی زندۀ برهۀ محدودی از این انقلاب، به تاریخ و نسلهای فردا می گویم که اعجاز اسلام و انقلاب اسلامی در قرن بیستم، جوشش چشمه از دل سنگ و یا کویر خشک نبود، بلکه جوشش انشانهای پاک و خالص و عارف به تمام معنا، از دل ظلمتکده ای بود که نه پس از یک دورۀ طولانی ریاضت و پرورش و تعلیم، بلکه در عنفوان نوجوانی و در اولین بهارهای بلوغ، به این وادی گام نهادند. ای کاش فرهنگ و زبانی برای ترسیم و تجسم حالات و کرامات این نو نهالان عاشق وجود داشت!

مقتدای کامل امت(ره)، چه خوب مریدان پاکبازش ــ بسیجیان جان برکف ــ را می شناخت. آنجا که می فرماید:« اینان یک شبه، ره صد ساله رفته اند...» آری خاطرۀ این عزیزان و خاطرۀ عزیزانی که اکنون در کنارم نبودند و تنها اندوه از دست دادن شان ، جانم را صیقل می داد. گاه از خود می پرسیدم:«آیا ما در این عملیات شکست خوردیم؟...» شاید چشم ظاهر بین دنیا، این طور قضاوت کند که گروهان میثم از گردان امام حسین(ع)، پس از فتح دو روزۀ تپه، با انهدام اکثر نیروهایش شکست خورده و تپه را به مزدوران عراقی واگذار کرد. اما آیا این، همۀ ماجراست؟ تک تک نیروهای اسلام، از  روز اولی که پا در خاک عراق نهادند، می دانستند که دیر یا زود می بایست راهی که می روند بازگشته و این سرزمین را ترک گویند، زیرا مقتدایشان، در همان روزهای اول فرموده بود که ما چشمداشتی حتی به یک وجب از خاک عراق نیز نداریم.

آری، مقصد ما، فتح سرزمین نبود، مقصد ما جلب رضای خدا بود؛ و در این مقصد شکست بی معناست. «انهم لهم المنصورون ــ و ان جندنالهم الغالبون.» (سورۀ صافات ـ آیات 172ـ 173)

تکلیف، حرکت و مبارزه در جهت حاکمیت دین خداست، «ولایکلف الله نفساً الا وسعها» (سورۀ بقره آیۀ 286) مهم این است که نفس این مبارزه، پیروزی است نه به مقصد آن رسیدن یا نرسیدن. ظاهر هر جنگ، دو چهره بیشتر ندارد؛ چهرۀ اول، پیشروی و ضربه زدن، و چهرۀ دوم، عقب نشینی و ضربه خوردن، اما محتوا و روح جنگ، همواره در یک چهره خلاصه می شود، و آن پیروزی طرف مظلوم و عدالتخواه، و شکست و خذلان طرف ظالم و متجاوز، حتی اگر طرف دوم همواره در حال پیشروی و ضربه زدن باشد. اگر تفسیر افکار  عمومی در دنیای امروز از آن همه کشتار و تجاوز و فتح سرزمین و پیشروی و تفوق هیتلر در جنگ با دنیا، پیروزی و سر بلندی هیتلر است، نسلهای فردا نیز از تجاوز و آدمکشی و عدالت ستیزی صدام، به عنوان پیروزی و تفوق برای او یاد خواهند کرد! ما اگر صدام را شکست خورده می دانیم، از آن جهت است که او به خوزستان و حتی نیمی از کشور ما و مهمتر از آن، به حیات حاکمیت قانونی ملی و اسلامی ما چشم داشت، حاکمیتی که بیش از 98 در صد مردم ایران برای آن جان فشانی کرده و بر آن مهر تأیید زده بودند، اما ما به یک وجب از خاک عراق نیز چشم نداشتیم که پس از آن همه تفوق و پیشروی و عقب راندن نیروهای صدامی از وجب به وجب خاکمان، فقط به خاطر این گونه توفقهای محدود، شکست خورده تلقی شویم. در فرهنگ بسیجی، شهادت و عقب نشینی، به همان اندازه پیروزی است که پیشروی و عقب راندن دشمن، ما وقتی شکست می خوریم که تسلیم زورگویی ها و اندیشۀ تجاوز دشمن باشیم، اما تا آن زمانی که برای استقلال و تمامیت ارضی و آرمان دفاع از آزادی و حاکمیت اسلامی خویش می ستیزیم، پیروزیم حتی اگر در حال عقب نشینی از چند کیلومتر زمین باشیم.

اگر امام حسین(ع) و یارانش در سرزمین کربلا و در روز عاشورا شکست خوردند و یزید به پیروزی دست یافت، اکنون نیز گردان امام حسین(ع) و گروهانهایش، در تنگۀ دربندو در این نبرد نابرابر شکست خوردند و صدام پیروز شد! اما امام حسین(ع) گر چه به شهادت رسید، پیروز شد زیرا عقل سلیم و نهاد پاک انسانها این چنین حکم می کند و یزید هر چند به حاکمیت ظاهری دو روزۀ دنیا دست یافت، شکست خورد، زیرا مورد لعن و نفرین هر انسان صاحب عقل و فطرت سالم است و اکنون جز نامی که ننگ و خفت را تداعی می کند از او بجا نمانده است، ــ و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاــ.

بگذریم، در همین روز هفتم، آخرین قسمت از پاچۀ شلوارم را برای پانسمان دستم استفاده کردم و بدین ترتیب اکنون، شلوارم نظامی من به یک شورت تبدیل شده بود و به جز این شورت و یک جفت جوراب پاره، چیزی به تن نداشتم.

تپه برهانی ـ ۳۲

 پس از آن که به حدود 100 قدمی رسید، بطور واضح دیدم که اسلحه ندارد و لذا کمی از نگرانیم کاسته شد. وقتی نزدیکتر آمد، دریافتم که او پسر نوجوانی 13 یا 14 ساله است و به محض این که چفیۀ او را دیدم دانستم که از نیروهای خودی است.

او همچنان لنگان لنگان به پیش می آمد. با خاطری آسوده اما بسیار متعجب، از پشت درخت بیرون آمده و در انتظار رسیدن این نوجوان بسیجی، به درختی تکیه داده و نشستیم. او وقتی به فاصلۀ حدود 50 متری ما رسید، چشمش به ما افتاد و بشدت جا خورد و یک لحظه تصمیم به فرار گرفت، اما من با صدای بلند او را صدا کرده و گفتم:«برادر، بیا نترس، ما خودی هستیم...» او وقتی فارسی صحبت کردن مرا دید، آهسته آهسته و با تردید در حالی که به ما خیره شده بود، راه را به سوی ما ادامه داد و لحظاتی بعد او در چند متری ما متوقف شد با صدای معصومانه ای ، سلام کرد و با نگاههای پر از سؤال، هر دوی ما را برانداز کرد؛ زانو زد و بر زمین نشست. یکی دو دقیقه با تعجب، خیره خیره به هم نگاه می کردیم. نوجوانی 13 ویا14 ساله بود. اندامی بسیار نحیف و لاغر و قدی کوتاه داشت. رنگ زرد چهره و اسکلتی بودن صورتش حاکی از آن بود که مدت زمان زیادی است غذا نخورده است. چشمانش گود افتاده و استخوان گونه هایش بیرون زده بود و رانهای پایش به اندازه بازوان دست یک انسان، لاغر شده بود. فرم نظامی فوق العاده گشادی که به تن داشت، بر اندام لاغرش زار می زد. در ناحیۀ شقیقه اش یک سوراخ دیده می شد و زخمی نیز در پایین گوش داشت. دست راستش به چفیه ای که برگردن گره زده بود تکیه داشت و این حاکی از شکستگی استخوان دستش بود. این دست او بطور کلی آستین نداشت و بازوی آن به وسیلۀ پارچۀ سفیدی از جنس زیر پیراهنی پانسمان شده بود. درز یکی از پاچه های شلوارش تا بالا شکافته بود وپایش را نمایان می ساخت. لباسهای پارۀ او نشان می داد که رنج زیادی را متحمل شده است. لحظاتی با نگاههای خیره خیره یکدیگر را برانداز می کردیم. تصمیم گرفتم که سر سخن را با او باز کرده و همۀ ابهامها را از بین ببرم. با لبخندی پرسیدم:«برادر، حالت خوب است؟»

با حرکت سر جواب مثبت داد و سپس گفت:«الحمدلله.»

گفتم:«بچه کجایی؟» با صدایی معصومانه گفت:« کاشان.»

گفتم:« اسمت چیست؟»    گفت:« ماشاءالله.»

گفتم:« از کدام لشکری؟»   گفت:« امام حسین (ع) »

گفتم:« چه گردانی؟»        گفت:« یازهرا(س) »

دانستم که او نیز روی تپه، همراه ما بوده و جزء آن 20 نفری است که داوطلبانه به عنوان نیروهای کمکی، روی تپه باقی ماندند.

ماشاءالله، زودتر از ما از تپه فرار کرده و خود را به پایین انداخته بود و این چند روز، تک و تنها روزگار سپری کرده بود.

گفتم:« انگار چند جای بدنت زخمی است!؟» او با ژستی بی تفاوت گفت:« نه، زخمهایم عمیق نیست، یک ترکش کوچک زیر گوشم فرو رفت و از سرم بیرون آمد. یک ترکش هم به بازویم خورد و استخوان را شکست...» گفتم:« چیزی خورده ای؟» گفت:«هیچی، فقط آب.» حسین بسرعت از جا برخاست و به طرف درخت مو رفت و ماشاءالله با تعجب او را با نگاههایش تعقیب کرد. حسین پس از چند دقیقه با مقدار زیادی برگ مو بازگشت و پس از شستن برگها، آنها را جلو ماشاءالله گذارد. او با تعجب پرسید:«برگ انگوره؟» گفتم:« آره، بخور تا جان بگیری.» او در حالی که دست به طرف برگها می برد، زیر لب، ذکر بسم الله را زمزمه کرد و آنگاه با اشتهای زایدالوصفی، مشغول خوردن شد، گویی که لذیذترین غذاها را تناول می کند. تماشای برگ خوردن او برایم بسیار لذت بخش بود. ماشاءالله با سن و سالی بسیارکم، اما با چهره ای مصمم و مردانه، ضعیف اما شاداب، آرام و استوار،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، نشسته بود و برگ می خورد. احساس می کردم که هرگز انسانی را بزرگتر از او ندیده ام. سیمای این نوجوان 13 ساله، تصویر گویایی از شجاعت و پایمردی مردمی بود که با پشتوانۀ 1400 سال تجربۀ تاریخی مبارزاتی، از خرد و کلان، به صحنه آمده و از همۀ سرمایه های خویش برای یک زندگانی با شرافت و استقلال و آزادگی مایه گذاشتند.

در یک لحظه آنچه را که در این چند روز بر من رفته بود و آنگاه آنچه را بر او گذشته بود از نظر گذرانیدم و بناگاه، خود را بسیار حقیرتر و خردتر از ماشاءالله یافتم. او با این سن کم، حدود هفت روز فقط آب خورده و دست تنهایی با دستی شکسته از خود مواظبت کرده بود، اما جز اسکلتی استخوانی چیزی برایش نمانده بود.

پس از آن که از خوردن برگ فارغ شد، از او پرسیدم:«خوب ماشاءالله، حالا کجا می رفتی؟» گفت:«نمی دانم، راهی را بلد نبودم، همین طوری راه می رفتم...» و چند لحظه بعد پرسید:«شما هم از روی تپه فرار کرده اید؟» و من در پاسخ او، ضمن معرفی خودم و حسین، جریان این چند روزه را برایش تعریف کردم. بزودی ماشاءالله را نوجوانی بی صدا و مظلوم یافتم. او کمتر حرف می زد و تا از او سؤالی نمی کردیم سخنی نمی گفت. آنچه موجب شگفتی من شده بود، روحیۀ استقلالی و اتکاء به نفس ماشاءالله بود که هرگز و یا کمتر، در نوجوانی به سن و سال او دیده بودم.

در ساعات اولیۀ آشنایی با او، هم من و هم حسین، سعی در ترحم نسبت به او و فراهم آوردن حداقل اسباب آسایش و آرامش او را داشتیم، اما بزودی از عکس العملهای او دریافتیم که از این گونه رفتارهای ترحم آمیز، متنفر است. او با رفتارش به ما نشان داد که باید او را نیز در جمع خود، یک مرد تمام و کامل بدانیم و فرقی برای او قائل نباشیم. برای نمونه، عصر آن روز، از حسین خواستم که پانسمان دست ماشاءالله را تعویض کند، اما او بلافاصله گفت:«نه، خودم می توانم.» و وقتی با اصرار من، پذیرفت و حسین مشغول این کار شد، ماشاءالله بطور فعال در انجام آن دخالت می کرد و اجازه نمی داد که حسین به تنهایی این کار را انجام دهد.

او بیشتر اوقات را ده ها متر دورتر از ما سپری می کرد و در گو شه ای مشغول به بازی و سرگرم کردن خود می شد. همان روز از او پرسیدم:« ماشاءالله تو را با این سن و سال، چطور گذاشته اند که به جبهه بیایی؟» گفت:«نمی گذاشتند، چند بار مشتم باز شد و نگذاشتند بیایم. اما بالاخره به زور آمدم، تو شناسنامه ام دستکاری کردم...» آری بدین ترتیب جمع ما سه نفره شد و اکنون حسین، وظیفۀ پرستاری از دو مجروح را بر عهده می گرفت.

تپه برهانی ـ ۳۱

گفتم:«من که نمی گویم من را تنها بگذار، می گویم من را نجات بده. پس می خواهی من بمیرم و بالای سر من بنشینی و عزداری کنی و بعد مردۀ من را بگذاری و بروی، تو را خدا عاقلانه فکر کن...» اما او همچنان بر انکار خویش پافشاری کرد . در نهایت گفت:«گذشته از همه چیز، من اصلاً نمی توانم به تنهایی بروم، راه را هم که بلد نیستم، منطقه هم پر از سنگرهای کمین دشمن است، تازه، قدرت این همه راه رفتن را ندارم. فکر می کنید من وضع بهتری نسبت به شما دارم؟ پاهای من از ضعف دارد می لرزد، صد قدم که راه بروم، باید نیم ساعت استراحت کنم. من نمی روم...» اصرار فایده ای نداشت، یک لحظه با خود گفتم که نمی بایست او را اینطور ناراحت می کردم، ضعف و ناتوانی جسمی او به حد کافی او را آزار می دهد و نباید دستی دستی، به بحران روحی او دامن بزنم.

پس از این بگو مگو، دقایقی در سکوت و آرامش گذشت. اکنون ساعاتی بود که به طور ممتد، سوزشی را در زخم دستم احساس می کردم. لذا از حسین خواستم که زخم را تمیز کرده و دوباره پانسمان کند. وقتی حسین پارچه را از دستم باز کرد، بوی عفونت مشمئز کننده ای ، هر دوی ما را ناراحت کرد و ناگهان دیدم که چرک و خون، همۀ زخم را فرا گرفته است. می بایست زخم را تمیز می کردیم لذا دست خود را بالا گرفته و از حسین خواستم که با فشار دادن اطراف زخم، چرکها را از آن خارج کند. هر بار که او چنین می کرد مقدار زیادی چرک بیرون می آمد و بر زمین می ریخت. حسین پارچۀ قبلی را در آب شست و پس از فشار دادن آن، سعی کرد حتی المقدور روی زخم و اطراف آن را از چرک پاک کند. سپس طبق معمول، با قسمتی دیگر از پاچۀ شلوارم، روی زخم را پوشانید.

ظهر شده بود و بشدت احساس گرسنگی می کردیم، حسین طبق معمول رفت تا برگ مو بیاورد اما هنگام بازگشت، متوجه شدم که مقداری گردوی سبز در دست دارد. او کمی آن طرف تر از درخت مو، به یک درخت گردو بر خورد کرده و مقداری از گردو های آن را با خود آورده بود. با خوشحالی مشغول شکستن گردوها شدیم اما بزودی دریافتیم که به علت نارس بودن، قابل استفاده نیست. گردوها فقط از یک پوستۀ سبز تشکیل شده بود و پوستۀ استخوانی آن هنوز محکم نشده بود و بطور کلی، مغز آن را یک تودۀ آبکی تلخ مزه تشکیل می داد. با این حال، بهتر از هیچ بود و همان تودۀ آبکی را که باعث کرختی دهانمان نیز می شد، خوردیم.

هر روز که می گذشت هوا سردتر می شد و شبها از شدت سرما به خواب نمی رفتیم. روز به روز، آثار ضعف بیشتری در هر دوی ما نمایان می شد و بر نگرانی من می افزود. شبها حالت انتظار داشتم زیرا قرار بود که بزودی نیروهای اسلام، هر سه تپه را آزاد کرده و ما با خیال راحت، به آنان بپیوندیم. شبها در حالی که بیدار بودم دقت می کردم تا بلکه صدای تیراندازی عزیزان رزمنده را بشنوم. اما پس از چند شب انتظار بالاخره به این نتیجه رسیدم که گویا عملیات متوقف شده و رزمندگان، بنابر مصلحتهایی، منطقۀ عملیاتی را تغییر داده اند و شاید تا چند ماه دیگر، در این منطقه، عملیاتی صورت نپذیرد و به این ترتیب تا آن زمان، همین جا از گرسنگی و سرما از بین خواهیم رفت.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و هر روز دلهرۀ بیشتری وجودم را فرا می گرفت.9/5/62

اکنون شش روز از ماندن ما در بیشه می گذشت . هنگام ظهر حسین در کنارم نشسته بود و تازه از خوردن برگ مو فارغ شده و آرام و بی صدا هر یک در اندیشه ای فرو رفته بودیم. من بر سطح زمین خوابیده بودم و به سقف سبز بیشه نگاه می کردم و حسین در کنارم به درختی تکیه داده بود و افق جنگل را تماشا می کرد. در این لحظات، صدای اضطراب آور حسین، رشتۀ فکرم را پاره کرد و بسرعت از جا جستم او ناگهان گفت:«وای...» گفتم:«چی شده حسین؟» و در حالی که نگاه مضطربش به نقطه ای  دور خیره شده بود، نگاه کردم. آری از فاصله ای دور کسی از لابلای درختان دیده می شد که به آهستگی پیش می آمد. هنوز خیلی با ما فاصله داشت به طوری که نمی توانستم سر و صورت او را ببینم، ولی گاه گداری از لابلای درختان، گوشه ای از لباسش دیده می شد. دریک لحظه با خود گفتم که به آخر خط رسیده ایم. اطراف را سریعاً وارسی کرده و همانطور که خوابیده بودم، خود را به طرف نزدیکترین درخت کشیدم و در پشت آن مخفی شدم. حسین نیز حرکت کرد و پشت سر من قرار گرفت. سنگی را از زمین برداشتم تا بلکه بتوانیم از خود دفاع کنیم و از حسین نیز خواستم که چنین کند. آنگاه از پشت درخت به همان سمت نگاه کردم. خدا خدا می کردم که یک نفر باشد تا بلکه بتوانیم او را از پا درآوریم. او بسیار آهسته حرکت می کرد، با خود گفتم که او برای تفریح و یا شستشو به لب آب آمده است. خدا کند به اینجا نیامده بازگردد. اما او همچنان آهسته آهسته به ما نزدیک می شد. تمام نیروی خود را در چشمانم متمرکز کرده بودم تا او را بهتر ببینم و از مسلح بودن یا نبودن او اطلاع یابم اما هنوز هیچ چیز مشخص نبود. در آن نزدیکی جای بهتری برای مخفی شدن نداشتیم.  

 

پ ن : امروز از طریق برادر امیررضا که قسمتی از کتاب تپه برهانی را در وبلاگ خودشان نقل کرده بودند آدرس دکترحمیدرضا طالقانی http://drhamta.blogfa.com/(راوی کتاب تپه برهانی که اکنون استاد دانشگاه اصفهان هستند) را دریافت کردم که خیلی خوشحال شدم...مدتها بود که دوست داشتم خدمت ایشان برسم. 

تپه برهانی ـ ۳0

مطمئن بودم که اگر عملیات صورت نپذیرد، ابتدا من بخاطر پیشروی عفونت دستم تلف شده و سپس به مرور زمان، حسین نیز در اثر ضعف و گرسنگی، از بین خواهد رفت. نزدیکیهای ظهر روز چهارم، فکری به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم که به گونه ای مناسب، آن را با  حسین نیز در میان گذارده و او را متقاعد سازم. لذا در فر صتی مناسب سر صحبت را باز کرده و به او گفتم که باید عاقلانه به بررسی وضعیت خود پرداخته و تصمیمات قاطعی را اتخاذ کنیم و گرنه این بی تفاوتی، دیر یا زود به مرگ هر دوی ما منتهی خواهد شد سپس گفتم:« اکنون هر دوی ما به این نتیجه رسیده ایم که قادر به حرکت به سوی نیروهای خودی نیستیم و تصمیم گرفته ایم که در همینجا بمانیم اما باید بررسی کنیم که سرانجام این ماندن چه خواهد بود؟ آیا ماندن ما، مشکلی را بر طرف خواهد کرد؟...»

حسین حرفم را قطع کرد و گفت:«خوب می گویید چه کار کنیم؟ وقتی نمی توانیم برویم، پس مجبوریم بمانیم و منتظر مقدرات باشیم...» گفتم:«اجازه بده من حرفم تمام بشود، ما موظفیم که همۀ راه ها را بسنجیم و همۀ امکانات را به کار گیریم تا بلکه راه نجاتی بیابیم. اگر قوای خود را به کار نیندازیم و خدای ناکرده از بین برویم، مسؤول خواهیم بود، حرف تو وقتی درست است که ما همۀ راه ها را امتحان کنیم و بعد همۀ درها را بسته بیابیم. اما ما هنوز این کار را نکرده ایم. هنوز خیلی زود است که نا امید بشویم...»

حسین گفت:« خوب من هم که مخالف نیستم، اگر راهی برای نجات هست بگویید...» گفتم:« اول باید وضعیت فعلی خود را ارزیابی کنیم. ببین ما فعلاً تصمیم گرفته ایم که در اینجا بمانیم. اما سرانجام این ماندن چیست؟ فرض می کنیم که عراقیها هیچ مزاحمتی برای ما ایجاد نکرده و ما را به حال خود بگذارند، اولاً: خودت خوب می دانی که زخم دست من به سرعت در حال عفونت است و دیر یا زود این عفونت، وارد خون من می شود و سپس مرا خواهد کشت و در این صورت، تو تنها خواهی ماند. ثانیاً: تنها منبع تغذیۀ ما، درخت مو و آب جوی است. برگ این درخت حداکثر ده شبانه روز دیگر کفاف تغذیۀ ما را می دهد، اما از آن پس غیر از آب، هیچ چیز دیگری برای خوردن نخواهیم داشت و هر دوی ما به مرور زمان بر اثر گرسنگی تلف خواهیم شد. تازه من فکر نمی کنم که این برگها در طول این ده روز نیز ما را از خطر مرگ مصون دارد، زیرا برگها ترش مزه است و این علامت اسیدی بودن آنهاست و شاید معدۀ ما ظرف چند روز آینده بخاطر مصرف این برگها متلاشی شده و خیلی زودتر از تمام شدن برگها، خود ما از بین برویم، بنابراین در هر حال ماندن ما منجر به مرگ خواهد شد. درست است که باید به امدادهای الهی امیدوار باشیم اما این به آن معنا نیست که دست روی دست بگذاریم...» حسین که از مقدمه چینی طولانی من خسته شده بود با بی حوصلگی گفت:«خوب، منظور شما از این حرفها چیست؟

گفتم:« وقتی ماندن ما در اینجا منجر به مرگ ما خواهد شد، پس باید در فکر راهی برای رفتن از اینجا باشیم و این کار را هر چه زودتر انجام دهیم بهتر است، زیرا هر روز که بگذرد  از قوای ما کاسته می شود و شانس نجات را بیشتر از دست می دهیم. ببین من یک راه عاقلانه و کاملاً منطقی پیدا کرده ام اما این تویی که باید آن را بپذیری تا موفق شویم. علت مجبور بودن ما به ماندن در اینجا، مشکل تو نیست بلکه فقط مشکل من است و به شرایط بدنی من مربوط می شود، زیرا تو کاملاً سالم هستی و می توانی به خوبی راه بروی و خود را نجات بدهی اما من قادر به حرکت نیستم و علت این که تو هم در اینجا مانده ای ، بخاطر من است و گرنه تو اگر همان شب اول، به تنهایی حرکت کرده بودی، الان به نیروهای خودی رسیده بودی، اما به خاطر من صبر کردی و نرفتی. بنابراین، تو به تنهایی می توانی برگردی اما قادر به بردن من نیستی، پس بهترین راه این است که تو همین امشب به سمت مشرق حرکت کنی و همۀ شب را راه بروی و انشاءالله فردا صبح که به نیروهای خودی رسیدی به آنها بگویی که من در اینجا افتاده ام تا آنها بیایند و من را نیز نجات دهند. از بابت من هم اصلاً نگران نباش، زیرا کافی است که مرا به کنار درخت مو ببری تا هر وقت گرسنه شدم از برگها بخورم و تا آمدن نیروی کمکی زنده بمانم و در این صورت هم تو نجات پیدا می کنی و هم من. ببین حسین، اگر این کار را بکنی هر دوی ما فردا شب در کنار نیروهای خودی خواهیم بود، زیرا تو فردا صبح به نیروهای خودی خواهی رسید  و شب بعد، آنها به کمک من خواهند آمد و روز بعد هر دوی ما نجات خواهیم یافت. تازه تو هم می توانی فردا شب برای نشان دادن راه، همراه نیروهای کمکی بیایی و بعد با هم برگردیم. ببین، تو یک جوان رزمنده هستی، و تنها یک تصمیم مردانه، می تواند هر دوی ما را نجات دهد. سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری.» حسین در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و با یک برگ بازی می کرد، به حرفهایم گوش می داد. بی تفاوتی او نسبت به نظرات من، حاکی از مخالفت او بود، لذا سعی کردم با لحنی دیگر او را متقاعد سازم.

گفتم:« ببین، این تنها راهی است که ما در پیش رو داریم. اگر نروی و همین طور در اینجا بمانی، من حداکثر تا ده دوازده روز دیگر در اثر پیشروی عفونت، می میرم و تو تنها خواهی ماند و مجبور می شوی که مرا همین جا بگذاری و بروی. تازه تو چند روز دیگر، خیلی ضعیف تر از حالا خواهی بود و ممکن است اصلاً نتوانی راه بروی، پس بهترین کار این است که امشب حرکت کنی، زیرا در این صورت، هم تو زنده می مانی و هم من. آمدیم و تو بعد از مرگ من، نجات یافتی، آن وقت، یک عمر خودت را سرزنش خواهی کرد که چرا به حرف فلانی توجه نکردم تا او هم زنده بماند. پس به من قول بده که همین امشب می روی...»

لحظاتی در سکوت تؤام با انتظار گذشت. او زاویه ای نشسته بود که چشمانش  را نمی دیدم، اما ناگهان از برق قطرۀ اشکی که از صورتش بر زمین چکید، دانستم که گریه می کند. خود به خوبی می دانستم که انجام چنین کاری برای حسین، چقدر مشکل است، اما او بیش از آن که به این مشکلات بیندیشد، نگران من بود و نمی توانست قبول کند که مرا تنها گذارده و برود. خود را کشان کشان در مقابل او قرار داده و شانه هایش را گرفتم و بعد گفتم:«مرد باش، تو نباید نگران باشی، ما انشاءالله تا همین فردا شب نجات می یابیم و بعد با هم به اصفهان می رویم و یک عمر مثل دو برادر با هم زندگی می کنیم...»

حسین که در طول حرفهای من، تحمل کرده بود، ناگهان به حرف آمد و با حالت گریه گفت:«بطور کلی از این فکر بیایید بیرون، من نمی توانم بروم غیر ممکن است که شما را تنها بگذارم. من از اینجا تکان نمی خورم.» 

تپه برهانی ـ ۲۹

 رزمندگان در صحنه‌های دفاع مقدس (2)

 

۱۳۶۲/۵/۵

هوا که روشن شد، نماز را بجای آورده و به انتظار طلوع آفتاب نشستیم وقتی شعاعهایی از نور خورشید از لابلای درختان بر زمین بیشه تابید، تصمیم گرفتیم که بی خوابی شب گذشته را با استفاده از نور خورشید جبران کرده و تا ظهر بخوابیم. با این که گرسنه بودیم اما خستگی و خواب آلودگی فکر ما را منصرف کرده و هر یک به طرف جایی که نور آفتاب بیشتر به داخل بیشه می تابید رفتیم. نور خورشید بر بدنهای یخ زدۀ ما، گرمای لذت بخشی داشت و چیزی نگذشت که هر دو به خوابی عمیق فرو رفتیم. نزدیکیهای ظهر، از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم و حسین را نیز بیدار کردم. حسین بلافاصله برای آوردن برگ مو، به طرف درختی که گویی خداوند برای حفظ و دوام ما در این محل خلق کرده بود رفت و بدین ترتیب، دوباره مقدار زیادی برگ مو را به عنوان ناهار صرف کردیم.

سوزش دستم، نیاز به تعویض پانسمان را خبر می داد. دو روز بود که پانسمان دستم را عوض نکرده بودم و از حسین خواستم که زحمت این کار را بکشد. او این بار نیز با استفاده از قسمت دیگری از پاچۀ شلوارم، دستم را پانسمان کرد. و بدین ترتیب، زندگی جدید ما آغاز شد. آن شب نیز، اتفاق شب قبل تکرار شد و پس از آن که به همان مقدار و یا حتی کمتر راه رفتیم، خسته شده و اجباراً به جای اول بازگشتیم. حدود 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دشتیم و این در حالی بود که حتی نیم کیلومتر هم قادر به راه رفتن نبودیم. تصور این فاصلۀ دور به اضافه تردید نسبت به راهی که می رفتیم، به سستی و دلسردی ما کمک می کرد.«آیا واقعاً این مسیربه نیروهای اسلام منتهی می شود؟ آیا در راه، به سنگرهای کمین دشمن و یا نیروهای کومله بر خورد نمی کنیم؟ چطور ممکن است بتوانیم، 18 کیلومتر راه را آن هم با این وضع طی کنیم؟» اینها و ده ها سؤال دیگر، ذهن ما را به خود مشغول داشته بود و به دلسردی و سستی ما دامن می زد. اگر من خود قادر به حرکت بودم، وضع کاملاً متفاوت بود، اما چطوری می توانستم از حسین که چند سال از من کوچکتر بود و اندام نحیفش، در اثر ضعف و گرسنگی مثل چوب شده بود انتظار داشته باشم که در این مسافت طولانی مرا نیز حمل کند؟ او واقعاً نمی توانست هیکل سنگین مرا که شاید 15 کیلو از خود او سنگین تر بودم، حمل کند! به خود حق نمی دادم که با فشار بر او موجبات ناراحتی اش را فراهم کنم.

روزها یکی پس از دیگری می گذشت و شبها را با مشقت و سرمای بسیار شدید طی می کردیم و معمولاً صبح ها تا ظهر، در زیر نور آفتاب، به خواب می رفتیم. گرچه اکنون مقدار زیادی برگ مو را برای تغدیه در اختیار داشتیم، اما این خوراک، نیاز بدن ما را بطور کامل برآورده نمی کرد. ترشی برگ و در نتیجه، اسیدی بودن آن، معدۀ هر دوی ما را ناراحت می کرد و تقریباً بطور مداوم از درد خفیف معده، رنج می بردیم. بیش از هر چیز، مشکلات و دردهای ناشی از سوء تغذیه و برهم خوردن نظم گوارشی، ما را رنج می داد که بیان آن خارج از حریم ادب است.

۱۳۶۲/۵/۷ 

روز چهارم، بالاخره به این نتیجه رسیدم که حرکت شبها بی فایده بوده و جز این که مقداری راه را طی کرده و خسته شویم و به جای اول باز گردیم، نتیجۀ دیگری ندارد و لذا مجبور بودیم که همانجا بمانیم و منتظر تقدیر الهی باشیم. امیدوار بودم که عملیات ادامه پیدا کرده و رزمندگان بزودی منطقه را فتح کنند و در نتیجه، ما نیز نجات یابیم. زمانی که کاملاً از توان خودمان برای باز گشت به عقب، قطع امید کردم، تنها به عملیات رزمندگان می اندیشیدم که برای آزاد سازی تنگه و در نتیجه حفظ پادگان حاج عمران، اجتناب ناپذیر بود هیچ چاره ای نداشتیم جز این که روحیۀ خود را با این نقطۀ امید تقویت کنیم. لذا در همین روز تصمیم گرفتیم جای مناسبی که ما را از سرمای شبهای بیشه در امان نگاه دارد و بتوانیم شبها را به خواب رویم، فراهم کنیم. ابتدا تصمیم گرفتیم که با کندن زمین، گودالی را برای خواب تهیه کنیم، اما چیزی نگذشت که در کنار سنگی، یک گودال شبیه قبر اما به ارتفاع تقریبی نیم متر یافتیم. گرچه گودال مزبور برای خوابیدن دو نفر مناسب نبود، اما تنگی آن موجب می شد که بیشتر گرم شده و از نسیم های سرد بیشه در امان باشیم. حسین با کمک یک تکه چوب تیز، مشغول تراشیدن خاکهای کف گودال شد تا بر عمق آن بیفزاید، او ساعاتی را به این کار مشغول بود و در نهایت حدود 20 سانتیمتر، عمق گودال افزایش یافت و در عین حال زمین آن صاف و تسطیح گردید. او پس از فراغت از این کار، به جمع آوری برگ پرداخت و وقتی مقدار زیادی برگ آماده شد، کف گودال را به وسیلۀ برگها  پوشانید و تشکی از برگ پدید آورد. حسین آنگاه به شکستن شاخه های پر برگ درختان پرداخت تا از تودۀ انبوه شاخ و برگ درختان به عنوان روانداز گودال، استفاده کنیم و حتی المقدور، از نفوذ هوای سرد به داخل گودال جلو گیری نماییم. با خود اندیشیدم که اگر اتفاق غیر منتظره ای رخ ندهد، حداقل ده روز دیگر قادر به تحمل این وضع خواهیم بود، زیرا از نظر تغدیه، وجود انبوهی از برگهای درخت مو، برای این مدت زمان، کافی بود و خوشبختانه آب نیز همواره در اختیارمان بود. تنها چیزی که مرا بشدت نگران می کرد زخم دستم بود که به سرعت عفونی می شد و با پیشروی عفونت، روز به روز مرا به مرگ نزدیکتر می ساخت. هر روز به تعویض پانسمان اقدام می کردم و حسین ابتدا اطراف زخم را با پارچه خیس شده شستشو می داد و آنگاه آن را پانسمان می کرد. زخم آن چنان عمیق بود که به راحتی می توانستم استخوان سفید دستم را مشاهده کنم، پارچۀ پانسمان، از پاچۀ شلوارم تأمین می شد و هر روز قسمتی از انتهای پاچۀ شلوارم را برای این کار پاره می کردم. و به این ترتیب، اکنون شلوار نظامیم، به زانو رسیده و مبدل به شلوارک شده بود.

تپه برهانی ـ ۲۸

اکنون آسوده و بی خیال در کنار هم به انتظار تاریک شدن هوا نشسته بودیم و گهگاه چرت می زدیم. تصمیم داشتیم که به محض تاریک شدن هوا، به طرف مشرق حرکت کنیم. راه خاصی را بلد نبودیم زیرا این محور با محوری که چند شب پیش عملیات صورت گرفته بود، کاملاً تفاوت داشت. و در واقع، آن شب، از سمت دیگری به تپه حمله کرده بودیم و اکنون در سمت مقابل آن و پشت تپه قرار داشتیم. تصور می کنم آب نهر که از سمت شرق می آمد و به طرف غرب می رفت، با فاصله ای کم، به جادۀ تدارکاتی دشمن منتهی می شد. به هر جهت با وجودی که اصلاً راه را نمی دانستیم اما مطمئن ترین راه را حرکت به سمت شرق قلمداد می کردیم. قبل از تاریک شدن هوا می بایست مقدمات حرکت را آماده می کردیم، لذا در این زمینه با حسین مشورت کردم. فقط شلوار  به تن داشتم و کف جورابهایم نیز در اثر کشیده شدن بر سطح تپه کاملاً پاره شده بود. کف هر دو پایم، زخمهای سوزان و دردناکی داشت و اگر پایم به جایی می خورد، درد سختی را احساس می کردم. گرچه خود قادر به راه رفتن نبودم اما اطمینان داشتم که حسین نیز قادر به حمل من، آن هم در مسافتی ۱۸ کیلومتری نیست. لذا می بایست در طول حرکت از پاهایم، حداقل به عنوان دو اهرم استفاده می کردم تا حتی المقدور فشار کمتری بر حسین وارد آید. و برای این کار نیاز به کفش داشتم. ابتدا می خواستم که با استفاده از پاچۀ شلوارم کف پاهایم را بپوشانم، اما چیزی نگذشت که حسین، در اطراف جوی آب، یک گونی پلاستیکی پاره شده را که به شاخۀ درختی گیر کرده بود یافت. گونی بوی مشمئز کننده ای نظیر بوی تعفن مردار می داد، اما به هر جهت بهترین وسیله برای درست کردن کفش بود. جورابهایم را درآوردم و از حسین خواستم که گونی را به دو تکۀ مساوی پاره کرده و سپس هر تکه را کف یک پایم بپیچد، آنگاه ته جورابهایم را گره زده و سر و ته پوشیدم و به این ترتیب، یک توده ای پارچه ای در کف هر پایم تشکیل شد.

هوا کم کم رو به تاریکی نهاد. پس از آن که یک بار دیگر به عنوان شام، مقدار زیادی برگ مو خوردیم، به حسین گفتم:«امشب باید زحمت مرا هم بکشی چون من نمی توانم راه بروم و از این باب شرمنده ام اما چاره ای نیست، انشاءالله در آینده محبتهای تو را جبران خواهم کرد.» و حسین، با لبخندی رضایت خود را ابراز داشت.

هوا کاملاً تاریک شد، مشغول خواندن نماز شدیم و سپس حسین قمقمه اش را پر از آب کرد. آنگاه در کنارم نشست و من دست چپم را بر گردن او حلقه زده و با تکیه بر او از زمین بلند شدم. بطور کلی قادر به ایستادن روی پاهایم نبودم اما سعی می کردم وزن خود را توسط پاهایم به زمین منتقل کنم تا او کمتر خسته شود. و به این ترتیب حرکت به سمت مشرق آغاز شد. راه رفتن با این وضع، آن هم از لابلای درختان، با دشواری و کندی همراه بود. پس از حدود ۱۵ دقیقه که راه رفتیم، از شدت نفس نفس زدن حسین دریافتم که خسته شده است . با این حال پرسیدم:«حسین، خسته شدی؟» اما او چیزی نگفت. گفتم:«خوب، کمی استراحت می کنیم.» پس از دقایقی استراحت، دوباره حرکت کردیم. این بار کمتر از دفعۀ قبل راه رفتیم و زودتر خسته شدیم و دوباره بر زمین نشستیم و این وضع در طول حدود یکساعت، چندین بار تکرار شد. در واقع یکساعت راه رفته بودیم اما هنوز۲۰۰ متر هم از مکان اولیۀ خود دور نشده بودیم.

یکی دو ساعت با این وضع گذشت و بالاخره حسین گفت:«من دیگر نمی توانم راه بروم.» و بر زمین خوابید. به او گفتم:«نمی شود که اینجا بمانیم، به هر صورت باید برویم، و گرنه یا از گرسنگی تلف خواهیم شد و یا بالاخره به دست عراقیها خواهیم افتاد. ببین، اگر کمی به خودمان زحمت بدهیم، بعد راحت خواهیم شد و وقتی به نیروهای خودی رسیدیم، آنها به گرمی از ما پذیرایی خواهند کرد...» اما حسین که خیلی خسته شده بود، مخالفت کرد و گفت:«امشب که من دیگر قادر به راه رفتن نیستم، امشب را می خوابیم و فردا شب که کمی قوی تر شدیم حرکت می کنیم.»

چاره ای نبود، خود من نیز به شدت احساس خستگی می کردم و چشمانم سنگینی می کرد. اما خوابیدن در این مکان، به مصلحت نبود زیرا اولاً: تراکم درختان در این قسمت از بیشه، کم بود و با روشن شدن هوا، دشمن ما را می دید و ثانیاً: مجبور بودیم که به درخت مو نزدیک باشیم تا در طول یک شبانه روز آینده نیز از برگهای آن تغذیه کنیم. لذا راهی را که آمده بودیم بازگشتیم و بالاخره، حدود ساعت یازده شب، به جای اول خود رسیدیم. و با فاصلۀ چند متر از آب، در زیر درختان خوابیدیم.

هوای بیشه بسیار سرد بود و خواب به چشمم نمی آمد و هر چه از شب می گذشت، هوا سردتر می شد. زانوهایم را در بغل گرفته و بر خود می لرزیدم. پس از ساعتی متوجه شدم که حسین نیز بلند شد. گفتم:«چرا نمی خوابی؟» گفت:«سردم است، خوابم نمی برد. کنار او رفتم تا بلکه با استفاده از گرمای بدن یکدیگر به خواب رویم. دهانمان را بین فاصله بدنمان قرار دادیم تا گرمای بازدم ما، از شدت سرما بکاهد. به هر جهت شب به سختی گذشت و هیچ یک از ما به خواب نرفته و تا صبح، از شدت سرما لرزیدیم.

تپه برهانی ـ ۲۷

با خود می گفتم که قطعاً در بین درختان بیشه، درخت میوه نیز یافت می شود؛ مخصوصاً که تابستان بود و علی القاعده می بایست درختان، پر از میوه باشد. خود قادر به حرکت نبودم زیرا پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و به محض حرکت، سرگیجه رفته و به زمین می خوردم. ابتدا همان طور که نشسته بودم، درختهای اطراف خود را از زیر نظر گذرانیدم، اما همه از نوع درختهای بدون میوه بود. لذا به حسین گفتم:« کمی در اطراف بیشه جستجو کن شاید درخت میوه ای باشد و در این صورت، میوه ها را بیاور تا با هم بخوریم.» حسین بلافاصله حرکت کرد و دقایقی بعد آن قدر از من فاصله گرفت که دیگر او را نمی دیدم. اما چیزی نگذشت که دست خالی بازگشت و گفت که همۀ درختها از نوع درختان بدون میوه مثل چنار است. به فکر فرو رفتم، پس چه باید بکنیم؟ با این وضع که قادر به راه رفتن نیستیم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که چاره ای جز خوردن برگ همین درختهای موجود نداریم لذا به حسین گفتم:«از این چند درختی که در بیشه هست برگهایی را بچین و در آب بشوی تا هر کدام را که بیشتر قابل خوردن بود استفاده کنیم.» چاره ای نبود باید به هر طریق، خود را تقویت کرده و به سوی نیروهای خودی حرکت می کردیم. حسین مشغول شد و از درختهای مختلف برگ چید. پس از آن که مقدار زیادی برگ جمع شد، یک یک آنها را در آب شست و بعد مشغول خوردن شدیم. هر یک از ما تنها موفق به خوردن دو یا سه برگ آن هم با سختی و ناراحتی شدیم. همۀ برگها تلخ و بدمزه بود و موجب می شد که حالت تهوع پیدا کنیم. چاره ای نبود، مجبور بودیم که گرسنگی را تحمل کنیم. هر چه فکر کردم که راهی رای رفع گرسنگی بیابم به نتیجه ای نرسیدم.

لحظاتی من و حسین، آرام و بی صدا نشسته و به فکر فرو رفته بودیم تا این که حسین از جا برخاست و به جمع آوری سنگ مشغول شد و سپس با دقت و نشانه گیری، سنگها را به طرف کلاغ ها و دیگر پرندگانی که روی شاخۀ درختها نشسته بودند پرتاب می کرد تا بلکه یکی از آنها را شکار کند، اما این تلاش نیز به نتیجه ای نرسید و او پس از دقایقی خسته شد و بر زمین نشست. و دوباره هر دو به فکر فرو رفتیم. دقایقی بعد در حالی که چشمم را به افق بیشه دوخته بودم و فکر می کردم، ناگهان در فاصله ای نسبتاً دور، برگهای بوتۀ انبوهی، نظرم را به خود جلب کرد. گویا برگهایش، از نوع درخت مو (انگور) بود. بیشتر دقت کردم و تقریباً از وجود آن، اطمینان یافتم. به حسین گفتم:«ببین حسین، آنجا یک درخت مو هست، ممکن است انگور هم داشته باشد.» او با بی تفاوتی گفت:«نه، مو نیست، من آنجا هم رفتم.» لحظه ای تردید کردم اما دوباره با اصرار از او خواستم که یک بار دیگر نیز به خاطر من به آنجا برود و حسین با بی حالی از جا برخاست. هنگامی که دور می شد به او گفتم:«اگر انگور هم نداشت، برگهایش ترش مزه است.» پس از آن که حسین به درخت رسید، دیدم که به سرعت مشغول چیدن برگهای آن شد و سپس در حالی که مقدار زیادی برگ در بغل داشت، بازگشت و وقتی به من رسید با خوشحالی گفت:«میوه ندارد اما برگهایش را آوردم.» آنگاه برگها را در آب شست و بعد با لذت خاصی مشغول خوردن شدیم. این خوراک، بعد از سه روز بی غذایی و ضعف، بسیار لذیذ بود، آن گونه که هیچگاه با این لذت غذا نخورده بودم. برگها کاملاً ترش مزه بود و هر چه می خوردیم سیر نمی شدیم. پس از تمام شدن برگها، حسین یک بار دیگر نیز برای آوردن برگ رفت و پس از آن که مقدار زیادی برگ مو، خوردیم، سیر شدیم. . خدای را بر این همه لطف و عنایت سپاس گفتیم. سپس احساس کردم که بدنم آرامش خود را باز می یابد و نیروی تحلیل رفتۀ بدنم، در حال بازسازی دوباره است.

تپه برهانی ـ ۲۶

حسین پیشنهاد کرد که خوب است خود را به خدا سپرده و پایین برویم، اما برای من مسلم بود که اگر چنین کنیم هنوز چند متر حرکت نکرده عراقیها به سوی ما تیراندازی خواهند کرد و لذا حسین را از رفتن به پایین منصرف کردم.

هر لحظه که می گذشت، بر شدت گرما افزوده می شد و ادامۀ مقاومت را ناممکن می ساخت. به هر شکل بود یک ساعت دیگر مقاومت کردیم. سنگها داغ شده بود و گویی آتش گرفته بودیم. من چون برهنه بودم پوست بدنم می سوخت و طاقت تحمل بیشتر آفتاب و عطش را از دست داده بودم. با خود گفتم: اگر اینجا بمانیم در اثر گرما و عطش تلف خواهیم شد؛ پس شاید بهتر باشد که ریسک کرده و به پایین برویم. در این باره با حسین نیز مشورت کردم و او که گویی بی صبرانه در انتظار این مشورت بود بلافاصله پذیرفت. هر دو مشغول تلاوت آیۀ«وجعلنا» شده و هر یک ده بار این آیۀ شریفه را تلاوت کردیم. سپس هر یک ۱۲ بار آیۀ شریفۀ«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»(سوره نمل آیۀ ۶۲) را تلاوت نموده و بعد متوسل به چهارده معصوم(علیهم سلام الله) شدیم و بدین ترتیب با استمداد از خداوند قادر منان و تحت عنایت و محافظت ولی عصر(عج)، حرکت به طرف بیشه آغاز شد.

از شب گذشته پاهایم بطور کلی بی حس شده بود و لذا بخاطر ضعف و خونریزی، قادر به ایستادن و یا به تنهایی حرکت کردن نبودم و به همین جهت سنگینی خود را بر روی حسین انداخته و او مرا کشان کشان به پایین می برد. شیب تند بود و حرکت به کندی انجام می گرفت. هر لحظه منتظر بودیم که صدای رگبار دشمن، منطقه را به لرزه درآورد. دشمن به راحتی با چشم غیر مسلح می توانست ما را ببیند و مورد هدف قرار دهد. هر دو در حالی که ذکر می گفتیم به پایین می رفتیم و در این میان، حسین زحمت زیادی را متحمل گردید زیرا با وجود ضعف شدید حاصل از بی غذایی و بی آبی که راه رفتن را برای خود او نیز مشکل می کرد، می بایست سنگینی مرا نیز تحمل کرده و مرا کشان کشان به پایین ببرد.

لحظات، همراه با دلهره برما می گذشت. اما انتظار تیراندازی دشمن به طول انجامید. گویی که عراقیها کور شده و ما را نمی دیدند. دشمنی که از اول صبح تاکنون، ده ها خمپاره به سوی ما پرتاب کرده بود، اکنون با وجودی که در دید مستقیم او حرکت می کردیم، کمترین عکس العملی نشان نداد. شیب تپه را در مدت زمان تقریبی ۲۰ دقیقه به سختی طی کرده و به سطح صاف پایین تپه رسیدیم. از اینجا تا بیشه با وضعی که من داشتم، حدود ۵ دقیقه راه بود. و عراقیها خیلی راحت تر از قبل می توانستند ما را هدف قرار دهند، زیرا زمین این قسمت کاملاً صاف و نشانه گیری بسیار ساده تر، بود، اما دشمن زبون حتی یک تیر هم به سوی ما نینداخت و ما با دلهره خود را به بیشه رساندیم. معتقد بوده و هستم که واقعاً به لطف و عنایت الهی، دشمن کور شده بود و ما را نمی دید و این معجزه ای بود که شامل حال ما شد و با تمام وجود تأثیر تلاوت آیۀ شریفۀ وجعلنا و توسل و دعا و مناجات را چشیدم.

با ورود به بیشه، سر و صدای آب را که با سرعت از میان درختان می گذشت شنیدم و بی اختیار به آن سو رفته و از شدت تشنگی و گرما زدگی بدون التفات به زخم مچ پایم، کشان کشان وارد آب شدم. دست راستم را از آب بالا گرفته بودم در حالت نشسته تا گردن در آب فرو رفته و سپس مشغول خوردن آب شدم. این نهر آبی به عرض تقریبی ۸ متر و با ارتفاع هفتاد سانتیمتر بود که از میان درختان، به سرعت می گذشت. تخته سنگهای کوچک و بزرگی که ظاهراً در هنگام ریزش کوه به داخل آب غلتیده بود در جای جای نهر به چشم می خورد و آب با فشار از دو طرف این سنگها، همراه با سر و صدا می گذشت و منظرۀ زیبایی را فراهم می آورد. سرعت آب زیاد بود و لذا من خود را به طرف تخته سنگ بزرگی که درست در وسط نهر افتاده بود کشانیده و در خلاء تخته سنگ نشستم تا از فشار آب درامان باشم.

حسین در کنار نهر آب به درختی تکیه داده و با آب بازی می کرد. ناگهان متوجه شدم که آب اطرافم کاملاً سرخ شده و از این منظره جا خوردم. تصور کردم که زخم پا و یا زخمهای پشتم خونریزی دارد، اما بزودی دریافتم خونهای خشکیده بر شلوار و بدنم، در آب حل شده و آن را رنگین کرده است.

دقایقی این چنین گذشت و چون احساس سرما کردم، از آب بیرون آمده و در کنار حسین نشستم و هر دو مشغول تماشای مناظر اطراف شدیم. در اطراف نهر آب، درختان زیادی روییده بود، درختانی قطور، با شاخ و برگی انبوه و به هم پیوسته، بطوری که سقفی سبز رنگ بر نهر آب و اطراف آن پدید آورده بود. این درختها، در دو طرف نهر و درست موازی با آن در محوطه ای به عرض تقریبی ۸ متر در آمده بود. مجموعۀ درختان و نهر آب، منظرۀ بسیار زیبایی را که نمونه های آن را قبلاً در شمال کشور خودمان مشاهده کرده بودم فراهم می آورد.

هوای مطبوع و مرطوب بیشه همراه با سر و صدای آب و پرندگان، خستگی را از تن می برد. آب جوی کاملاً زلال و شفاف بود و به طوری که سنگ ریزه های کف نهر نیز به خوبی دیده می شد. گهگاه نور خورشید ازمیان برگهای درختان می گذشت و همچون ستونی از نور، بر سطح شفاف آب رود می تابید. در طرف دیگر رود، بلافاصله بعد از درختها، کوه بسیار مرتفعی سر به آسمان  کشیده بود که در واقع یکی از دو رشته ارتفاعات موازی ۲۵۱۹ بود.

تمام لباسهایم خیس شده و احساس سرمای شدید می کردم. ساعتی را بی خیال به درختی تکیه داده و مناظر اطراف را تماشا می کردیم. پس از آن که کمی آرام گرفتم به فکر یافتن چیزی برای خوردن افتادم. چند روز بود که به طور مداوم، دل درد داشتیم و پوست شکم ما کاملاً به عقب چسبیده بود. مضافاً از آنجا که تصمیم داشتیم با تاریک شدن هوا، به طرف نیروهای خودی حرکت کنیم، می بایست چیزی به دست آورده و بخوریم تا قدرت حرکت و راه رفتن چند ساعته را بازیابیم.

این سومین روزی بود که به غیر از آب، هیچ نخورده بودیم و اگر این گرسنگی و ضعف، به همین منوال ادامه می یافت، معلوم نبود که بتوانیم فاصلۀ ۱۸ کیلومتری را طی کرده و خود را به نیروهای خودی برسانیم.

تپه برهانی ـ ۲۵

 

 

گفتم:« ما که سعی خود را کردیم اما نشد. دکترها با وسایل پزشکی، رگ را می بندند اما ما نه وسیلۀ لازم را داریم و نه رگ را می شناسیم...» بلافاصله بعد از این گفتگو ناگهان جرقه ای ذهنم را روشن کرد. به یاد آوردم پزشکیاری که در پادگان سنندج، کمکهای اولیه را به ما درس می داد یکبار گفت:« اگر یکی از شریانهای اصلی مجروحی قطع شده بود، باید خود شریان را یافته و سپس آن را ببندید.» با خود گفتم:«شاید بتوانم شریان پاره شده را یافته و ببندم و در این صورت، نه تنها خونریزی قطع خواهد شد بلکه اعصاب دستم نیز درد نخواهد گرفت و تازه احتمال سالم ماندن دستم و فاسد نشدن آن افزایش خواهد یافت.»

با این فکر و بدون آن که حرفی به حسین بزنم، با انگشتان دست چپم، به جستجوی شریان قطع شده پرداختم. انگشتانم را به داخل زخم برده و مسیری را که خون گرم از آن به بیرون می ریخت دنبال کردم و بزودی شریان قطع شده را که رگی نسبتاً قطور و گوشتی بود یافتم. سر شریان را در میان دو انگشت گرفته و فشار دادم و پس از آن که دست خود را بالا گرفتم دریافتم که خونریزی دستم بند آمده است . برای حصول اطمینان چند بار این کار را تکرار کردم، یعنی رگ را رها کرده و دیدم که خون جریان یافت و وقتی دوباره آن را در بین انگشتانم می گرفتم، خونریزی به طور کامل قطع می شد. و به این ترتیب فهمیدم که آنچه اکنون در بین انگشتانم قرار دارد همان شریان اصلی قطع شده ای است که خون با فشار از آن بیرون می ریزد.

در همان کلاس کمکهای اولیه دانسته بودم که رگ قابلیت انعطاف داشته و کش می آید و لذا سعی کردم که سر رگ را به طرف بیرون زخم بکشم و این کار نیز به راحتی انجام شد و در این لحظه حسین با نگرانی گفت:« خوب است یکبار دیگر بالای زخم را گره بزنم...» حرف او را قطع کرده و پرسیدم:« حسین، نخ داری؟» او متعجب از این که نخ را برای چه می خواهم و در عین حال خوشحال از این که شاید راهی یافته باشم، گفت:«نخ ! نه ندارم.» گفتم:«ببین، رگ پاره شدۀ دستم را گیر آوردم، اگر یک تکه نخ باشد می توانم آن را ببندم تا خونریزی بند آید.» هر دو لحظاتی ساکت شدیم و سپس ناگهان حسین گفت:«راستی من تسبیح دارم.» او به سرعت تسبیح را از جیب خود درآورد و نخ آن را با دندان پاره کرد و دانه های تسبیح را در جیبش ریخت و سپس نخ را آماده کرد. به او گفتم:« ببین رگ الان درست در بین انگشتان من است تو باید پشت انگشتانم را محکم گره بزنی.» و او بسرعت مشغول شد. لحظاتی بعد با احتیاط، رگ را رها کردم و با کمال خوشحالی دیدم که خونریزی دستم بطور کلی قطع شد. اکنون می بایست روی زخم را با  پارچه ای می بستم تا از هر جهت خاطر جمع باشم. زیرپیراهنی خود را قبلاً از دست داده بودم و تنها شلوار نظامی به تن داشتم. به حسین گفتم:« قسمتی از پاچه شلوارم را برای پانسمان دستم پاره کن.» حسین با کمک دندانهایش تکه ای را به عرض حدود ده سانتیمتر پاره کرد و بوسیلۀ آن دستم را پانسمان نمود. سپس گفت:« خوب، حالا چه کار کنیم؟» گفتم:« باید به زیر درختها برویم و کمی استراحت کنیم.» اما با توجه به ضعف و خستگی مفرط و بی حسی پاهایم، از این گفتۀ خود صرف نظر کرده و گفتم:« اما نه، بهتر است یک ساعتی همینجا بخوابیم و بعد حرکت کنیم.» توجه داشتم که می بایست قبل از روشن شدن هوا به داخل بیشه برویم تا از دید عراقیها مخفی باشیم زیرا با روشن شدن هوا، عراقیها براحتی می توانستند ما را در آن محل دیده و از روی تپه، هدف قرار دهند. و به این ترتیب هر دو همانجا درکنار تخته سنگ خوابیدیم. هوا سرد بود و کم خونی و برهنگی نیز باعث شده بود که سرما را بطور مضاعف احساس کنم. اما خستگی و بی خوابی و ضعف بر احساس سرما غالب آمد و هر دوی ما به خوابی عمیق فرو رفتیم و بی خبر از گذشت سریع زمان، ساعتها همانجا در خواب ماندیم.

۱۳۶۲/۵/۴

هوا روشن شده بود و ما هنوز بیدار نشده بودیم. در این لحظه ناگهان با صدای انفجار، هر دو سراسیمه از خواب پریدیم، آری، ظاهراً عراقیها ما را دیده و از بالای تپه، یک موشک آرپی جی به طرف ما شلیک کرده بودند. موشک، از بالای تخته سنگ گذشت و حدود ۲۰ متر پایین تر بر زمین خورد و دود و غبارش به هوا برخاست. بلافاصله خود را به پشت تخته سنگ کشیدیم و تازه دریافتیم که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده ایم. در پشت تخته سنگ، از تیر رس عراقیها محفوظ بودیم، اما حسین نگران بود که تا چند لحظه دیگر، عراقیها به دنبال ما خواهند آمد. به او گفتم:«فکر نمی کنم، نگران نباش زیرا برای دو نفرنیروی زخمی غیر مسلح، صرف نمیکنه که این همه راه را بیایند.» اکنون عراقیها می دانستند که دو نفر نیرو، در پایین تپه مخفی شده اند. به هیچ وجه نمی توانستیم از پشت تخته سنگ حرکت کنیم، زیرا در این صورت، در دید مستقیم عراقیها قرار می گرفتیم و دشمن براحتی می توانست ما را هدف قرار دهد. چاره ای جز آن نبود که آن روز را همانجا مانده و تا فرا رسیدن شب صبر کنیم و آنگاه با استفاده از تاریکی به پایین برویم.همانطور که نشسته بودیم تیمم کرده و سپس مشغول به اقامۀ نماز شدیم. عراقیها گهگاه خمپاره می انداختند و هر بار سعی می کردند که با اصلاح گرا، محل اختفای ما را مورد اصابت قرار دهند، اما به آن دلیل که در شیب واقع بودیم، خمپاره ها یا روی تخته سنگ بالای سر ما می خورد و یا این که از روی سر ما می گذشت و ته دره منفجر می شد. به هر جهت ساعات روز یکی پس ازدیگری می گذشت و ما در همانجا نشسته بودیم. تا ظهر آن روز مسأله و مشکلی وجود نداشت و تنها گرسنگی و ضعف و دل درد ناشی از تحمل بی غذایی چند روزه ما را تحت فشار قرار داده بود، اما با فرا رسیدن ظهر، و گردش نور خورشید و تابش مستقیم آفتاب بر روی ما، مشکل آغاز شد. آب قمقمۀ کوچکی که حسین روز گذشته در بیشه آب کرده بود درساعات اولیۀ صبح تمام شده بود و با فرا  رسیدن ظهر و تابش مستقیم آفتاب و شدت حرارت خورشید، تشنگی رو به تزایُدی عارض هر دوی ما گردید. تا حدود ساعت دو بعد از ظهر این وضع را به هر شکل ممکن تحمل کردیم اما از آن پس تشنگی و عطش آنچنان فشار آورد که قادر به تحمل آن نبودیم. زبان و دهان ما بطور کلی خشک شده و له له می زدیم. بیشه که من و حسین آن را جنگل می نامیدیم در مقابل ما در پایین تپه کاملاً نمایان بود و جوی آب خروشانی به شکل یک خط نقره ای از میان آن می گذشت. از اینجا تا بیشه حدود ۲۰ دقیقه راه بود اما اگر ما از پشت تخته سنگ، کمترین حرکتی می کردیم عراقیها براحتی می توانستند ما را از روی تپه با تفنگ دوربین دار هدف قرار دهند.

تپه برهانی ـ ۲۴

دقایقی طول کشید تا موفق به بیدار کردن حسین شدم. او در حالی که هنوز بر زمین خوابیده بود با ناراضایتی گفت:«چیه، چطور شده؟»گفتم:«حسین، به دادم برس، دارم از درد می میرم، تحمل درد را ندارم...» او با نگرانی سر از زمین برداشت و گفت:«نه تورا به خدا تحمل کن، اگر سر و صدا کنی، عراقیها می فهمند، مگر چطور شده؟» قضیه درد دستم را برای او تعریف کردم و سپس با التماس از او خواستم که گره را باز کند. حسین گفت:«اما دوباره خونریزی شروع می شود!» گفتم:«هر طور می خواهد بشود، من دیگر طاقت ندارم،خونریزی که بهتر از با خبر شدن عراقیهاست...» در این لحظه او مشغول باز کردن گره پارچه شد. پارچۀ زیر پیراهنی، از جنس کشی بود و گره، آن قدر محکم بسته شده بود که حسین قادر به باز کردن آن نبود. اکنون از شدت درد، پاهایم را بر زمین می کشیدم. بالاخره حسین تصمیم گرفت که گره را با کمک دندان پاره کند و لذا مشغول جویدن پارچه شد. و سرانجام پس از دقایقی پارچه پاره شد و لحظاتی بعد خون دوباره فوران کرد، اما چیزی نگذشت که از درد دست، راحت شده و نفس راحتی کشیدم و دوباره بر زمین خوابیدم. حسین با نگرانی پرسید:«حالا چه کار کنم؟» گفتم:«هیچی، کاری نمی توان کرد، تو هم بگیر بخواب.» گفت:«آخر اینطور که نمی شود، در اثر خونریزی به زودی شهید خواهید شد.» گفتم:«خوب، چه می شود کرد؟ کاری از دست ما ساخته نیست.» پس از این گفتگو، حسین در حالی که به افق خیره شده بود ساکت شد. او نوجوانی 16 و یا 17 ساله و اهل اصفهان بود و هنوز مو در صورت نداشت. از قدی نسبتاً کوتاه و اندامی لاغر و ضعیف برخوردار بود. هیجان نزدیکی لحظۀ شهادتم از یک طرف، و نگرانی برای این جوان از طرف دیگر، فکر  مرا به خود مشغول کرده بود. با خود گفتم که حسین تا چند لحظۀ دیگر تنها می شود، خدایا او چطور می تواند در این منطقه که 18 کیلومتر با نیروهای خودی فاصله دار د، راه را بیابد؟ خدایا چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ از این که نمی توانستم کوچکترین کمکی به او بکنم فوق العاده ناراحت بودم. لحظاتی بعد تصمیم گرفتم که لااقل با حرفهایم او را دلداری دهم.

گفتم:«برادرم، حسین، نکند وقتی من از هوش رفتم، تو ناراحت بشوی! ببین تو یک جوان کاملاً سالم هستی و براحتی می توانی خود را به نیروهای خودی برسانی. اگر من از هوش رفتم، اصلاً اهمیتی ندارد، فرض کن که من هم مثل بقیه، روی تپه شهید شده ام و تو به تنهایی موفق به فرار شده ای، خوب، در آن صورت چکار می کردی؟ حالا هم باید همان کار را بکنی. آب که برای خوردن داری، وقتی به بیشه بروی، میوه و چیزهای دیگری هم برای خوردن پیدا خواهی کرد، فقط می ماند مسألۀ راه و جهت حرکت، آن هم براحتی قابل یافتن است، آسمان را نگاه کن، این ستاره ها را می بینی؟ همان ستاره هایی را می گویم که به شکل یک ملا کاغذی(ملا کاغذی در لهجۀ اصفهانی به معنای بادبادک می باشد) هستند، این ستاره ها را ستاره های هفت برادران می گویند. آن ستارۀ نورانی هم، ستارۀ شمالی است، بنابر این جهت شرق، از آن طرف است و اگر این سمت را بگیری و بروی، به نیروها ی خودی خواهی رسید. حسین، خوب به حرفهایم گوش کن، نکند یک وقت، بعد از بی هوش شدن من، همینجا بمانی! چون اگر هوا روشن شود و تو اینجا باشی عراقیها تو را خواهند دید. بنابراین وقتی من بی هوش شدم، مرا همینجا بگذار و پایین برو و بعد از داخل درختها، به طرف مشرق حرکت کن و مواظب سنگرهای کمین دشمن هم باش. به خدا توکل کن، انشاالله بزودی به نیروهای خودی خواهی رسید. ضمناً سلام مرا به همۀ بچه ها برسان و اگر احیاناً بعداً به اصفهان رفتی و پدر و مادر مرا دیدی از قول من از آنها حلالیت بطلب و خبر و نحوۀ شهادتم را برای ایشان بگو.»سپس ساکت شدم. البته حسین خود طریق جهت یابی از روی ستاره ها را می دانست زیرا این مسائل را فرماندهان در برنامه های رزم شبانه، آموزش داده بودند اما من برای یادآوری و اطمینان خاطر، تکرار کردم. او همچنان بی صدا بالای سر من نشسته بود. به چهره اش نگاه کردم. دو خط نقره ای که از چشمانش سر چشمه می گرفت و بر گونه هایش می درخشید حاکی از آن بود که گریه می کند، اما تلاش می کرد که گریۀ خود را از من مخفی سازد. من در کنار او آرام، در انتظار موعود دراز کشیده بودم و ستاره های آسمان را می نگریستم. خدایا اکنون برگرد من چه خبر است؟ شاید اکنون برادران عزیز قرآنیم که دیر زمانی همدمشان بودم، بر گردم حلقه زده و انتظار می کشند. بر سقف آسمان، چهرۀ نورانی نادر را تصور کردم که آغوش گشوده و می خندید. بی اختیار اشک شوق می ریختم. لحظاتی بعد ناگهان به یاد پدر و مادرم افتادم. خدایا آنها مدتی است که هیچ خبری از من ندارند، اکنون در چه حال و هوایی بسر می برند؟ خدایا بعد از من، چه بر سر پدر و مادرم خواهد آمد؟ آیا مادرم اندوه از دست دادن مرا تحمل خواهد کرد؟ خدایا به عنوان آخرین درخواست از تو می خواهم که صبر و مقاومتی به پدر و مادرم عنایت فرمایی که از شهادتم با آغوش باز استقبال کنند. خدایا آن ایمان و صبری را که به همۀ مادران شهدا عنایت می کنی، به مادر من نیز عطا بفرما. خداوندا مادرم را آنگونه متحول کن که در مقابل دوست و دشمن، با صلابت و پایدار ایستاده و بر شهادتم افتخار کند. خدایا در این لحظه های آخر، مرا به نیکی بپذیر. ای رحیم ترین رحیمان، غفلتهای گذشته ام را ببخش. اگر گناهان من بزرگ است لطف و آمرزش تو بزرگتر است.

در این لحظات که ریشه های آمال و آرزو در من خشکیده و لذات و وساوس پوچ و هواها و هوسها از این تن نحیف و مجروح رخت بر بسته از لغزشها و کوتاهیهای گذشته ام در گذر و جز به رحمت و عنایتت بر من منگر. خدایا هر کس را که از من کدورتی در  دل است و یا حقی بر گردن من دارد، با لطف و عنایت و مواهب صد چندان خود راضی و خشنود بفرما و مرا در حالی از این دنیا به نزد خویش ببر که نه سزاوار عقابی از تو و نه مدیون به احدی از خلق الله باشم، آن گونه که لیاقت آسودن در جوار انبیاء و اولیاء شهدای کربلا را بیابم. خدایا عمری را در عشق به تو و قرآن تو و پیامبر تو و خاندان عصمت و طهارت سپری کرده ام، پس یک لحظه میان من و این برگزیدگان از خلایقت، جدایی مینداز. الهی رضاً برضائک...»

با تمام وجود این لحظه ها را مناسب برای دعا و راز و نیاز احساس می کردم و آنچه را که به ذهنم آمد با مبدأ هستی درد و دل کردم. این زمزمه ها آنچنان مرا آرامش می داد و قلبم را قوت و اطمینان می بخشید که جای هیچ گونه نگرانی و هراس باقی نمی گذاشت.

حسین همچنان بالای سرم نشسته بود و اشک می ریخت. سر گیجه ام شدت یافته و چشمانم سنگینی می کرد و گهگاه مثل این که چرت زده باشم هیچ نمی فهمیدم. در این لحظه حسین گفت:«بالاخره یک کاری باید کرد، نمی شود که دست روی دست گذارد، شاید بشود یک جوری خونریزی را بند آورد.»