تپه برهانی - ۳

گردان را به تفکیک گروهانها به خط کردند. فرمانده هر گروهان، در پیشاپیش آن به راه افتاد و برادران با انضباطی دیدنی پشت سر او به حرکت در آمدند. گردان در نزدیکی در پادگان متوقف شد. فرماندهان جهت آمارگیری و بررسیهای دیگر دستور دادند که همه برزمین بنشینند. بعد از چند لحظه برادر محمد علاقه مندان آمد پیش من و گفت:« من کاری خصوصی با شما دارم، ممکن است چند لحظه با هم به گوشه ای برویم؟» به سرعت برخاستم و همراه او به گوشه ای رفتیم. او در حالی که دستهایم را در دست خود گرفت، با لحنی جدّی که برایم غیرمنتظره بود ...

ادامه مطلب ...

تپه برهانی ـ ۲

من نیز وقتی در گوشه ای به خود فرو رفتم نا خودآگاه گذشته زندگیم را مروری دوباره کردم. پدر، مادر، خانواده، عزیزان قرآنی، نادر، ناصر همه و همه برایم مجسّم شد. از خود پرسیدم:« آیا باید باور کنم که من هم لیاقت قُرب حق را دا رم؟ نکند حرفی که نادر در خواب به من زد در حال تعبیر است؟ آیا موعد سوار شدن بر مرکبی که نادر بلیطش را از پیش رزرو کرده بود رسیده است؟» در همان لحظه، در یک تحلیل عمیق درونی به این نتیجه رسیدم که هیچ ابزاری که خود تدارک دیده باشم برای نائل آمدن به چنین مقامی درگذشتۀ خویش سراغ ندارم. پس آیا مورد عنایت و لطف پروردگار قرار گرفته ام.  ناگهان شنیدم که قاری قرآن با صدای زیبایی از بلندگوی پادگان چنین تلاوت کرد:

ادامه مطلب ...

تپه برهانی ـ۱

چند وقتی است که میخواهم خاطره بنویسم اما هر وقت فکر کردم دیدم که خیلی خاطره جذابی که به دل جوان امروزی بنشیند ندارم لذا تصمیم گرفتم کتابهایی را که در ارتباط با دفاع مقدس خوانده ام و برای خودم جالب بوده است را به جوانان معرفی کنم. یکی از کتابهایی که برایم بسیار جالب بوده است کتاب تپه برهانی نوشته برادر طالقانی از شهر اصفهان است که متاسفانه هیچ آدرس و نشانه ای از ایشان در دست ندارم و از دوستان میخواهم اگر کسی ایشان را میشناسد تلفنی٬ آدرسی به من بدهد چون خیلی دوست دارم ایشان را از نزدیک زیارت کنم.البته این کتاب بسیار نایاب است و من هم کپی آن را از کتابی که نزد برادر بزرگوار سعید عاکف که از نویسندگان مشهور دفاع مقدس است تهیه کرده ام٬ که در نظر دارم هر روز مقداری از آن را در وبلاگ به نمایش بگذارم٬ البته همین جا از همسر مهربانم که زحمت تایپ این کتاب را به عهده گرفته است نهایت تشکر و سپاسگزاری را بعمل می آورم.  

 مقدمه

با نام و یاد خدا، و به امید جلب رضای او و با انگیزۀ امتثال وظیفه ای شرعی، سلاح قلم را به دست گرفته ام تا پیام رسان خونها و رشادتهای عزیزانی باشم که در عصر قدرت طلبی و فساد و زور و پول، سبکبال و نورانی، بر آنچه جر عشق اوست، پشت پا زده اند.

مدتی بود، بار سنگین این امانت را بر کتفهای حقیرم احساس می کردم. اما زبان و قلم خویش را از ترسیم عمق ارزشی که اینان آفریدند، قاصر می یافتم. مادران این اسوه های انسانیت، ـ زینب گونه های زمان ما ـ می آمدند و نهیبم می زدند که:«خداوند تو را برای رسانیدن پیام خون عزیزان ما، چند صباحی در این راه پر مخاطره همراه کرد، چگونه است که مُهر سکوت بر دهان زده و زانوی بی مسئولیتی در بغل گرفته ای؟!» و مرا در برابر، جز شرم بی بهایی بیان و قلم، و بی تابی در زیر این بار گران، پاسخی نبود. اما چه می توان کرد؟! من مانده ام و مسئولیتی خطیر.

پیشگفتار

به یاد دلاور مردانی که فارغ بال بر سمند عشق نشستند و با تأسی به مقتدای شان، قافله سالار عشق، به دیار یار تاختند و در سودایی عاشقانه سویدای دل شستند و جان باختند و مرغ جان از قفس تن آزاد کرده و مزرع همیشه سبز آزادی را با خون سرخشان آباد کردند.

سخن از سینه سرخان وارسته ای است که جامۀ وابستگیها و تعلقات مذموم دنیایی را از تن به در کرده و به دور از همه چیز عزم جزم کردند و با پای ارادت به میدانهای نابرابر نبرد شتافتند و در طلوع فجری صادق، آذرخشی شدند و سینۀ شب را شکافتند، نه آنان که به سان کرم در دالانهای تنگ مادیت نفس خزیدند و عنکبوت حرص و طمع و شهوت بر جسم و جانشان تار غفلت تنید تا خدای را فراموش و خود را در وادی نسیان گم کردند.

سخن از شیر مردان دریادلی است که تسلیم وسواس خناسان نشدند و با توسن تسلیم و رضا در وادی ایمن ایمان تاختند. بر امواج خطر سوار شدند تا قوم فرو رفته در گرداب فلاکت را به ساحل فلاحت رسانند.

سخن از پایمردی حماسه آفرینانی است که با اراده ای استوار و سلاح ایمان و یقین در طول دفاع مقدس، بی استخاره به قاف حادثه رفتند؛ خطر کردند و خاطره آفریدند و در اوج مظلومیت با نمایش ایثار و گذشت در مقابل تمامیت کفر، آنها را از اهداف شومشان مأیوس کردند.

پس بیایید حرمت و قداست ارزشهای به دست آمده از این همه فداکاریها و پایمردیها را پاس داریم و در ترویج و تعمیم آنها با جان و دل و با تعهدی الهی بکوشیم.

بیایید از این همه معارف سرشار دایره المعارفی بسازیم تا معرفت محصور شده در دایرۀ تنگ مادیت را برای آیندگان وسعت بخشیم، بیایید فرهنگنامه ای گرد آوریم تا غرب زدگان خود باختۀ فرنگ، بر امت خداجو و مسلمان میهن مان تفاخر نفروشند. بیایید با ثبت و ضبط فرهنگ دفاع مقدس سندی فراهم آوریم که هیچ نامحرم و بیگانه ای داعیۀ دروغین دفاع از حیثیت ملی را سر ندهد. روی سخن ما با آنانی است که با حضور خالصانه و عاشقانۀ خود جابجای جبهه های نبرد را عطر آگین ساخته و بذر استقامت و عزت و آزادگی را در این مرز و بوم پاشیدند و اکنون ذهن و زبانشان آکنده از خاطره های افتخار آفرین است و هم چنین آنان که قلم امانت در دست دارند و رسالتی زینبی بر دوششان سنگینی می کند.

خدا مردان رزمنده! تا آفت نسیان در اثر گذشت زمان به باغ سرسبز خاطراتتان نرسیده آنها را از لوح ضمیر با زبان قلم بر صحیفۀ زرین جاری کنید، تا هنرمندان درد آشنای این دیار، آنها را با شیواترین بیان و گیراترین قالب، به عنوان میراث ارزشمند به آیندگان ایران اسلامی تقدیم دارند به وجهی که هر گونه القائات شبهه ناک در تحریف حقایق از جانب مخالفان و مغرضان به یأس بدل گردد، و اما هنرمندان صاحب قلم خود می دانند که اگر در این امر مهم قصور کنند و سستی نمایند، خاصه در این برهه از تاریخ انقلاب اسلامی که شرایط مهیاست و اوضاع مساعد، مهر خذلان ابدی را برپیشانی خود نهاده اند، به فضل رب که به قلم رفعت بخشیده چنین مباد.

خاطرۀ حاضر، حاصل اخلاص برادر بسیجی هنرمندی است که در آن گوشه ای از مظلومیت و حماسه و ایثار و استقامت دلیرمردان اسلام در مقابل کفر، به منصۀ ظهور رسیده و اوج شکوه و جلوۀ ایمان در این خون نامه تبلور یافته است، باشد که برگ عیشی برای صاحب اثر و عبرت آموزی مجسم و مفید برای خوانندگان این اوراق و طالبان واقع شود. (انشاءالله)

این کتاب به مناسبت نهمین سالگرد دفاع مقدس و به بهانۀ یاد یادآورانی که در طول هشت سال دفاع تحسین برانگیز، تاریخ خونبار جنگ نابرابر را با تمامیت وجود رقم زده اند، توسط انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آماده شده و با همیاری کمیتۀ برگزاری هفتۀ دفاع مقدس منتشر گردیده است.

                                                                                                «تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.»

                                                                                                                  انتشارات  

                                                                                                      سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

اکنون که بر کرسی این وظیفه تکیه زده ام، تنها امیدم آن است که این گام، فتح بابی باشد برای آنان که هر یک، زاویه ای از تاریخ هشت سال دفاع مقدس این ملت را در سینه دارند و تاکنون به هر بهانه ای، از ارائۀ آن، برای تدوین تاریخ این دفاع که باید برای نسلهای فردا، به عنوان منشور مبارزه و دفاع از حق باقی بماند، طفره رفته اند. اینان از سویی اسناد زنده حقانیت این دفاع؛ و از سوی دیگر شواهد مستدل اثبات سبعیت و محکومیت دشمنانی هستند که در طول این سالها، یکپارچه ما را مورد تهاجم قرار دادند. به اعتقاد این حقیر، ثبت و ارائه جزئیات رخدادهای جنگ، چه برای آنان که مسئولیتی رسمی در این زمینه دارند؛ و چه برای مجاهدانی که هر یک به نحوی در این دفاع سهیم بوده و شواهد زندۀ لحظه لحظه های این دفاع مقدسند، وظیفه ای شرعی است و کوتاهی در این باب، خیانتی بزرگ به نسلهای تشنه ای است که در فردای تاریخ می آیند و برای بنای ساختار نوین اجتماع خویش، به تاریخ مدون این جنگ نیازمندند.

قبل از آن که به بیان خاطراتم در عملیات والفجر 2 بپردازم، در آغاز به اختصار، به شرح زندگی و بیوگرافی خود اشاره می کنم تا در ذهن کسانی که این مجموعه را مطالعه می کنند، کمتر سؤال و یا ابهامی راه نیابد. زیرا معتقدم که صرف بیان خاطرات، بدون معرفی خاطره نویس، نوعی بیگانگی را نسبت به انگیزه ها و نوع تفاسیر از رخدادهای موجود در خاطره، دامن می زند.

در خانواده ای کاملاً مذهبی در اصفهان به دنیا آمدم، در حالی که سومین فرزند خانواده و اولین پسر برای پدر و مادرم محسوب می شدم، والدینم از این پس نیز صاحب پسری نشدند و بدین ترتیب، یگانه پسر خانه و به قول معروف یکی یکدانه باقی ماندم. از بدو تولد، پدر و مادرم، در تربیت من نهایت زحمت و کوشش را به کار بستند. چهار ساله بودم که توسط پدرم، در یک مکتب قرآن ثبت نام کردم و با پی گیری و نظارت دقیق پدر و توصیه های پی در پی ایشان، اولین استاد عزیز و معلم قرآنم، حاج آقا محمد ضیایی به تعلیم و تربیت قرآنی من همت گمارد. وی اکثر جلسات قرآن  محلۀ ما را هدایت و رهبری می کرد. پیرمردی با صفا و مخلص بود که از هیچ تلاشی در هدایت و رشد قرآنی بچه های محل مضایقه نداشت. او در عین حال، صاحب یک مغازۀ خوار و بار فروشی بود که با زحمت، صبح تا شام کار می کرد و از این طریق، امرار معاش می نمود و با وجود کهولت سن، پس از اتمام روز، همه شب به نوبت در خانه ها و مساجد محل، تا پاسی از شب، به تفسیر و تدریس قرائت قرآن می پرداخت. از آن جا که سن کمی داشتم و کوچکترین شاگرد مرحوم حاج آقا ضیایی محسوب می شدم، پدرم شخصاً مرا در اکثر این جلسات شرکت می داد. شرکت کنندگان در این جلسات را اغلب نوجوانان و جوانان بین 15 تا 25 سال تشکیل می دادند و لذا استاد، کمتر فرصت می یافت به من بپردازد و اکثر مطالب مطروحه در این جلسات نیز مورد استفادۀ من نبود. به همین دلیل، پدرم از حاج آقا ضیایی خواست که روزها نیز، مرا در مغازۀ خود بپذیرد و در طول روز هر گاه فرصتی پیش آمد، به تعلیم و تدریس قرآن بپردازد و در قبال این زحمت، پدرم ماهیانه مبلغی را به عنوان حق الزحمه، به ایشان می پرداخت.

از این پس، رأس ساعت 8 صبح هر روز، می بایست در مغازۀ او حضور می یافتم. ار بدو ورود به مغازه، مرحوم ضیایی مرا بلند می کرد و بر گونی های برنجی که روی هم چیده شده بود و از سطح زمین حدود یک متر ارتفاع داشت، می نشاند تا مجبور باشم بدون سر و صدا نشسته و به حرفهای او گوش دهم و سپس به کار روزانه خود مشغول می شد. در حالی که به فروش خوار و بار می پرداخت، می گفت:« هر چه را که می گویم، یاد بگیر و به خاطر بسپار.» سپس در حالی که کار می کرد، شمرده و واضح به تلاوت آیات قرآن می پرداخت. او از ابتدای قرآن شروع کرد و هر آیه را ده ها بار تلاوت می کرد تا کاملاً حفظ می شدم و شبها در جلسات از من می خواست آنچه را که در طول روز یاد گرفته بودم، تلاوت کنم و آنگاه مرا تشویق می نمود.

بدین ترتیب ظرف مدت کوتاهی، سورۀ حمد و آیات اول سورۀ بقره را از بر شدم. هر روز هنگام ظهر که به خانه می آمدم، توسط پدر و مادر دلسوزم، مورد استقبال گرم قرار گرفته و سپس در برابر آنها، آموخته های خود را تلاوت می کردم و بسیار مورد تشویق آنان قرار می گرفتم. ازآنجا که سواد خواندن و نوشتن نداشتم، در جلسات قرآن نیز نه تنها مورد عنایت و توجه خاص استاد قرار داشتم، بلکه اعجاب شرکت کنندگان را نیز برانگیخته و انگشت نما بودم.

پس از آن که مقدار قابل توجهی از قرآن را یاد گرفتم، حاج آقا ضیایی تصمیم گرفت«الفبا» را به من یاد دهد و بدین ترتیب بزودی توانستم قرآن را از رو بخوانم و با تمرین و تشویق زیاد، در حالی که فقط شش سال سن داشتم، قرآن را براحتی از رو، تلاوت می کردم و در این شرایط بود که روزها در انتظار رسیدن موعد جلسات شبانه، در پوست خود نمی گنجیدم و ظرف مدت کوتاهی توانستم جوایز زیادی را دریافت دارم.

پس از آن که به دبستان رفتم و خواندن و نوشتن فارسی را هم بخوبی یاد گرفتم، تلاوت قرآنم کامل شد، آن چنان که در 9 سالگی مدیریت یک جلسه قرآن را در محل به عهده گرفتم و در حالی که اکثر شرکت کنندگان در این جلسه سن و سالی بیشتر از من داشتند، به تعلیم قرآن پرداختم. پس از مدت کوتاهی، جلسات زیادی به من واگذار شد تا این که در حدود پانزده سالگی، اکثر شبهای هفته جلسه داشتم و در محله های مختلف اصفهان به تدریس قرآن مشغول بودم.

حاصل این جلسات، آشنایی با خیل دوستانی بود که به عشق قرآن، شرکت می کردند. اینان هر چند شاگردانم بودند، اما هم چون برادر با آنان صمیمی شده بودم و کمتر می توانستم دوریشان را تحمل کنم. در تابستانها که فراغتی بیشتر داشتم، یک لحظه از دوستان قرآنی جدا نمی شدم و با برنامه های متنوع در مساجد و منازل به تعلیم و تدریس می پرداختم.

طرح سؤالات عقیدتی از سوی شرکت کنندگان در جلسات موجب شد که به مطالعۀ کتب مذهبی نیازمند  شده و ظرف مدت کوتاهی، به مطالعه معتاد شوم و حتی پول روزانۀ خود را نیز با نظارت پدر، صرف خرید کتاب می کردم و تا پاس از شب، برای مطالعۀ این کتابها بیدار مانده و با خلاصه نویسی آن، به دسته بندی مطالب، برای تدریس در جلسات می پرداختم و این چنین بود که کم کم کلاسهای در س اصول عقاید و فلسفۀ فروع نیز به جلسات قرآنیم اضافه شد.

جمع ما و جلسات قرآنی، هماهنگ با رشد سیاسی مردم، کم کم تکامل می یافت و هر چه به سال 57 نزدیکتر می شدیم، محافل قرآنی ما، شور و نشاط تازه تری می یافت. برنامه هایی مثل سخنرانی و تفسیر نیز به این جلسات اضافه شد و تحلیلهای سیاسی و افشاگریهای علیه رژیم و اعلامیه های امام بطور مخفیانه در جلسات رد و بدل می شد.

در سال 57 در حالی که 19 ساله بودم، چندین جلسه قرآنی را اداره می کردم و در هر جلسه ده ها برادر قرآنی داشتم که با پیروزی انقلاب اسلامی و به یُمن قدوم حضرت امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه) به میهن اسلامی و حاکمیت ولایت بر کشور امام زمان(عج)، روابط ما جنبه های نوینی یافت و هر چه زمان می گذشت، این اُلفت و صمیمیت از استحکامی بیشتر برخوردار می شد. حضور همه جانبۀ مردم بالاخص جوانان اهل دین و قرآن در صحنه های مختلف انقلاب و تحولات اولیۀ جامعۀ آن زمان، روز به روز جمع ما را متشکل تر و صمیمی تر می ساخت. این کار ادامه یافت تا این که با پایان تحصیلات دبیرستانی، در مهر ماه سال 58 در دانشگاه تبریز پذیرفته شدم و بدین ترتیب می بایست اصفهان را با آن همه دلبستگی ها و تعلقات ترک گفته و به شهری بروم که نه آشنا و برادری در آن داشتم و نه زبان مردمش را می فهمیدم. از این بابت، از یک طرف راضی و از طرف دیگر ناخشنود بودم.

رضایتم از آن جهت بود که به استقلالی دست می یافتم که سالها در اندیشه اش بودم. با پذیرفته شدن در دانشگاه تبریز، احساس کردم که خواهم توانست جدای از پدر و مادر، در شهری غریب، تنها و بی کس زندگی کرده و ثابت کنم که می توانم روی پای خود بایستم. اما دلیل نارضایتی ام از قبولی در دانشگاه تبریز این بود که مفارقت از برادران صمیمی قرآنی و رها کردن جلساتی که سالها، شب و روز برای آن زحمت کشیده بودم، برایم بسی سخت و بلکه محال می نمود. ناچار بودم که مدیریت این جلسات را به دیگری سپرده و خود راهی دیار غربت شوم.

در ماههای اولی که به تبریز رفتم، بزودی در بین دانشجویان متدین، برادرانی دوست داشتنی و قابل اعتماد یافته و سعی کردم با استحکام این برادریها، کمبود حاصل از مفارقت دوستان قرآنیم را جبران کنم و در عین حال، آنان را نیز فراموش نکردم. خیل نامه های آنان به دستم می رسید و برادران دانشجو، از این همه مکاتبه به تعجب می آمدند. نامه ها به اندازه ای بود که روزانه مجبور بودم، ساعاتی از وقتم را به نوشتن پاسخ آنها اختصاص دهم. به هر جهت در تبریز، زندگی جدیدی را شروع کردم. دانشگاه تبریز در آن زمان (نیمۀ دوم سال58)، صحنۀ برخورد افکار گروههای مختلف سیاسی بود. گروهکها که هر یک دفاتر و اطاقهایی عریض و طویل را در هر دانشکده به خود اختصاص داده بودند، از چند روز قبل از آغاز سال تحصیلی، به صورت هسته های جذب، بسیج می شدند تا دانشجویان تازه وارد را شکار کنند. اینان در هر فرصت مناسبی، با دانشجوی ساده دل و بی خبر ار هر جا، وارد گفتگویی صمیمی می شدند. صفوف ثبت نام اولیۀ و محل انتخاب واحد درسی و سلف سرویس دانشگاه و بوفه های دانشکده ها، مناسب ترین مکان برای جذب دانشجوی تازه وارد بود. هوادار گروهکی، با ظاهری آراسته و چهره ای خندان با عنوان کمک کردن به دانشجوی تازه وارد در امر ثبت نام اولیه و انتخاب واحد، با او گرم صحبت می شد به طوری که جوان ساده دل بدون اطلاع ا زتوطئه در حال انجام، شیفتۀ اخلاق او می گردید و نهایتاً پس از چند روز، تحت تأثیر تفکرات پوچ و شعارهای تو خالی این رفیق روباه صفت قرار گرفته و با عناوین پر طمطراق نظیر«مسئول هستۀ فلان» جذب آن گروهک می شد. پسران تازه وارد، اغلب توسط دختران وابسته به این گروهکها که مزین به لباسهای زننده و آرایشهای چنین و چنانی بودند، گرفتار می شدند. از این میان، تنها جوانانی سالم می ماندند که با زمینۀ قبلی تربیت و تفکر اسلامی، پای به دانشگاه می گذاردند. امور سیاسی و اجتماعی دانشجویان دانشگاه، توسط یک شورای 14 نفره دانشجویی متشکل از نمایندگان منتخب دانشجویان، سرپرستی می شد. انتخابات دانشجویی سالی یک بار انجام می گرفت و گروهکها با به کار بستن انواع دسایس و روشهای تبلیغاتی و ایجاد جو خفقان، سعی در تحمیل نمایندگان بیشتری به شورا داشتند. نتیجۀ حاکمیت این جو فاسد، آن بود که در سال 58 ، دانشجویان مسلمان هوادار انقلاب، در جمع 14 نفری اعضای این شورا تنها یک نماینده داشتند و این ظاهراً به آن معنا بود که فقط یک چهاردهم دانشجویان تبریز، مسلمان بودند!!

با دیدن این وضع، علی رغم آن که به شدت نگران شده بودم، این شرایط برای من بسیار خلاقیت آور بود. چرا که اگر دیر زمانی در جلسات قرآنی به کسب و یاد گیری ضروریات اعتقادی اشتغال داشتم، اکنون جو دانشگاه را آزمایشگاهی می یافتم که می بایست دانسته های تئوریک گذشته را در آن، به مرحلۀ آزمایش بگذارم و بدین لحاظ، همگام با برادران ایمانی خود در دانشگاه، به این مهم اقدام کرده و نهایت تلاشم این بود که در کلیۀ مبارزات جاری، همگام با دانشجویان مؤمن به اسلام و امام شرکت داشته باشم و در عین حال به فعالیتهای فردی نیز اقدام می کردم و از آن جمله: تنظیم نشریه بزرگ دیواری به نام«رسالت» بود که هفته ای یک بار تهیه و در دانشکده ها نصب کرده و در آن به نقد و بررسی افکار منحط گروهکهای ملحد چپ و منافق التقاطی و اثبات و تأیید اعتقادات اسلامی و دفاع از سنگر انقلاب و ولایت فقیه می پرداختم.

زمینۀ این نشریه را با سیمای منور امام امت(قدس سره) تزیین می کردم، به طوری که نشریه از دور به شکل یک پوستر از امام جلوه می کرد. این نشریه آن چنان مورد خشم گروهکهای ضد انقلاب قرار می گرفت که پس از ساعاتی توسط آنان پاره می شد و کمتر اتفاق می افتاد، نشریاتی که ساعتها و روزها در تهیه و تنظیم آن زحمت کشیده بودم، حداقل در طول یک روز سالم بر دیوار بماند.

شبها در خوابگاه دانشجویی نیز غوغایی برپا بود، با کمک و همیاری دانشجویان مسلمان،اقدام به تشکیل جلسۀ قرآن در نمازخانه خوابگاه کردیم که در آن نه تنها به قرائت قرآن می پرداختیم، بلکه اصول عقاید و نقد افکار ایدئولوژیک و مواضع سیاسی گروهکها نیز مطرح می گردید. این جلسه نیز بزودی مورد بغض این گروهها واقع شد و سعی داشتند در ساعت مقرر برای تشکیل جلسه، با تجمع و ازدحام در نمازخانه، از تشکیل جلسه و رسمیت یافتن آن جلوگیری کنند. اطاقهای خوابگاه نیز معمولاً صحنۀ برخورد افکار بود. تلاش ما این بود تا در موقعیتهای مختلف، چپی ها و منافقین را وارد به مباحث ایدئولوژیک نماییم و آنها خوف و هراس زایدالوصفی از کشیده شدن به این گونه مناظرات داشتند و هر بار که در راهروها یا بوفه و یا در یکی از اطاقهای خوابگاه محفلی از نمایندگان فکری گروهکهای مختلف پدید می آمد، با تمام قوا از پرداختن به مباحث ایدئولوژیک شانه خالی کرده و می گفتند:« این گونه مسائل در وهلۀ کنونی، در درجۀ دوم اهمیت است و بحث در مسایل سیاسی، ضرورت محرز شرایط فعلی است.» گفته ها و استدلالهای سیاسی شان متکی بر شنیده های کذبی بود که از کادر رهبری خود دریافت می داشتند. ما می گفتیم:« عملکردهای سیاسی و مواضع عملی هر جبهه، مبتنی بر اصول عقاید ایدئولوژیک آن است و تا زمانی که صحت و سقم نوع تفکر و جهان بینی یک گروه به اثبات نرسد، پرداختن به منازعات سیاسی، به مفهوم ترک اصول و دست یازیدن به فروع خواهد بود.»

تصمیم گرفتیم در ایام مختلف، از جمله عید مبعث رسول اکرم(ص)، در بوفۀ خوابگاه مراسم جشنی را به راه اندازیم. مخارج برپایی جشن و تشریفات لازم، توسط خود دانشجویان مسلمان تأمین شد و سپس از کلیۀ دانشجویان ساکن در خوابگاه، بدون در نظر گرفتن وابستگی های گروهی، برای شرکت در جشن، دعوت به عمل آمد. در این جشن که با استقبال زایدالوصف دانشجویان روبرو شد، من در زمینۀ زندگی پیامبر و اعجاز قرآن و نهضت شرک زدایی اسلامی سخنرانی کردم و در این حال، از شرکت کنندگان با شیرینی و چای پذیرایی شد. ترتیب یافتن این مراسم، در آن شرایط حاد سیاسی، انعکاس وسیعی در دانشگاه تبریز داشت. به هر جهت، روزها می گذشت و هر روز آبستن حوادثی جدید بود. مقارن همین ایام سر سپردگانی دیگر به نام« حزب خلق مسلمان» در تبریز کوس رسوایی زدند. اینها پس از آن که به قانون اساسی رأی ندادند، با مستمسک قرار دادن بهانه هایی واهی، به مرکز رادیو و تلویزیون تبریز حمله برده و آن را به اشغال خود درآوردند و سپس دم از استقلال آذربایجان شرقی و خود مختاری آن زدند. گروههای چپ نظیر«فدائیان خلق» و «پیکار» و «حقیقت» و امثال اینها و همین طور«منافقین»، از اقدام حزب خلق مسلمان سریعاً حمایت کرده و اعلامیه های آنها یکی پس از دیگری از رادیو تبریز پخش شد. مردم تبریز خیلی زود به ماهیت پلید این حزب و سردمداران و دست اندرکاران آن پی بردند و با رهنمودهای قاطع شهید محراب«آیت الله مدنی» به صحنه آمده و اولین حرکت در دانشگاه تبریز با تجمع چندین هزار نفری مردم و سخنرانی آیت الله مدنی پایه ریزی شد.

بعد از این مراسم، مردم یکپارچه به خیابانها ریخته و ابتدا رادیو و تلویزیون را آزاد کرده و سپس به سوی مقر حزب خلق مسلمان که در انتهای خیابان«منجم» بود، دست به راهپیمایی زدند. پس از این که جمعیت به انتهای این خیابان رسید، مزدوران مسلح این حزب، با تیربار به روی مردم آتش گشودند و من خود شاهد به خون غلتیدن ده ها نفر از مردم حزب الله تبریز بودم. پس از آن که مردم پراکنده شدند و دسته دسته به کوچه های فرعی پناه بردند، قداره بندها و چاقوکشهای حزب، ناجوانمردانه حمله کردند و به ضرب و شتم مردم پرداختند و من که همراه با سه نفر از دانشجویان به یکی از کوچه های باریک پناه برده بودیم، ناگهان ابتدا و انتهای کوچه را توسط خلق مسلمانیها مسدود یافته و غافلگیر شدیم.

در همین هنگام، درب یکی از منازل باز شد و مردی با ابراز محبت از ما دعوت کرد تا به خانۀ او پناهنده شویم. سپس ما را در زیر زمین منزل خود پنهان کرد. اما پس از مدت کوتاهی دریافتیم که قربانی یک خیانت شده ایم، زیرا او پس از ترک زیر زمین، در را از پشت به روی ما قفل کرد و با فحاشی، دشمنی خود را به ما نشان داد، دانشجویان همراه من، همگی ترک بودند و لذا از بابت خود نگرانی چندانی نداشتند، اما به شدت نگران حال من بودند. زیرا من زبان ترکی نمی دانستم و خلق مسلمانیها در شهر شایع کرده بودند که تعدادی پاسدار فارس، برای سرکوب شورش تبریز از تهران فرستاده شده اند. لذا، کافی بود که آنها به فارس بودن من پی ببرند. دوستانم در حالی که دور من حلقه زده بودند، هر یک تلاش می کرد که با توصیه هایش مرا راهنمایی کرده و در عین حال دلداری دهد. آنها به من گفتند که در هیچ شرایطی حرف نزنم و وانمود کنم که کر و لال هستم. پس از گذشت چند دقیقه، از سر و صداهای بیرون دریافتیم که چند نفر به زیرزمین نزدیک می شوند.با بازشدن در زیرزمین، حدود هشت نفر خلق مسلمانی در حالی که سیم بکسل و زنجیر در دست داشتند، با فحاشی به طرف ما حمله کرده و به زدن ما مشغول شدند، دوستانم سعی می کردند که خود را سپر بلای من کرده و هر گاه یکی از خلق مسلمانیها از من چیزی می پرسید، آنها با سر و صدا و ناسزاگویی، سعی می کردند که توجه او را به خود جلب کرده و از من منصرف سازند.

چیزی نگذشت که در اثر ضربات آنها، زخمی و نالان بر زمین افتادیم و آنان در حالی که به ما لگد می زدند، مصرانه می خواستند که به مقدسات انقلاب توهین کنیم. دقایقی این گونه گذشت، اما هیچ یک از ما، تسلیم خواسته نامشروع آنها نشدیم و آنان که نا امید شده بودند، ما را از زیرزمین بیرون کشیده و در حیاط خانه دوباره به زدن ما پرداختند. در این حال سه نفر زن را دیدم که از بالای ایوان خانه، با نگرانی این منظره را تماشا می کردند و پس از چند لحظه در حالی که به زبان ترکی همراه با گریه، ناسزا می گفتند، به خلق مسلمانیها حمله کردند. اما مرد صاحب خانه، آنها را با خشونت به ایوان برگردانید. در این حال، خلق مسلمانیها ترجیح دادند که ما را بیرون کنند و لذا ما را با خشونت به کوچه انداختند. یک طرف کوچه به خیابان منجم و انتهای آن به یک کوچۀ اصلی منتهی می شد و دوستانم به لحاظ امنیت بیشتر، ترجیح دادند که از راه کوچه پس کوچه ها بازگردیم. در مسیر عبور ما، دسته دسته خلق مسلمانیها گرد هم جمع شده و به خیال خود، جشن پیروزی گرفته بودند و ما در حالی که سعی می کردیم حالت عادی به خود بگیریم، از کنار آنها می گذشتیم.

خوشبختانه، راه زیادی را بدون آن که آنان به ما مشکوک شوند، پشت سر گذاردیم، اما چیزی به آخر کوچۀ اصلی نمانده بود که متوجه شدیم تعدادی خلق مسلمانی، به ما خیره شده اند، وقتی به نزدیک آنها رسیدیم، یکی از آنها ما را مورد خطاب قرار داده و چیزی پرسید. یکی از دوستان، به زبان ترکی، پاسخ او را داد. اما آنها در حالی که مشکوک شده بودند، جلو آمده و با دوستان من مشغول گفتگو شدند. از این که در طی این صحبتها من کاملاً ساکت بودم، یکی از آنها مشکوک شد و خطاب به من چیزی گفت، من متوجه حرف او نشدم. یکی از دوستانم جلو آمد و پاسخ او را داد، اما او اصرار کرد که من جواب بدهم و وقتی سکوت مرا دید، خطاب به بقیه خلق مسلمانیها گفت:«فارس دِ» و سپس مچ  دستم را گرفت، و پیچ داد و به پشتم بُرد.

آنان مرا به زور از بقیه جدا کردند و از دوستانم خواستند که به خانه هایشان بازگردند. مرا به تیر چراغ برقی تکیه داده و در حالی که با فارسی ناسزا می گفتند، با زنجیر و نانچیکو می زدند. سکوت من آنان را سخت خشمگین کرده بود و سعی می کردند مرا به حرف بیاورند. خلاصه پس از دقایقی که بر این منوال گذشت و در حالی که تمام بدنم را درد فرا گرفته بود و از درد به خود می پیچیدم، یکی از آنها با خشونت جلو آمد و پشت یقه ام را گرفت و در حالی که به بقیه حرفی می زد، مرا از آن جمع جدا کرد و به سویی برد. در انتهای کوچه به خیابانی رسیدیم، وقتی از دید خلق مسلمانیها دور شدیم، او یقۀ مرا رها کرد و گفت:« دلم برای تو سوخت و تو را به بهانۀ بردن به حزب از دست آنها نجات دادم. دیگر این طر فها پیدایت نشود.»

کمی جلوتر دوستانم را یافتم که با نگرانی ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند، با خوشحالی مرا به خوابگاه بردند. از آن جا که خون استفراغ می کردم، چند روز تحت معالجۀ پزشک و پذیرایی برادران خوبم قرار داشتم.

به هر حال، این حرکت مردم کارگر افتاد و به دستگاههای اجرایی و انتظامی فرصت داد که با قدرت وارد عمل شده و دست خائنین را از خاک پاک تبریز اسلامی کوتاه کنند. گروهکها که در این جریان، بخوبی رسوا شده بودند و دیگر در تبریز جایی برای تبلیغات به ظاهر اصلاح طلبانه خود نمی یافتند، دست به حرکتهای تند و خشونت بار زده و هر روز به بهانه ای در دانشگاه، غائله ای به راه می انداختند و با شکستن شیشه ها و آزار دانشجویان مسلمان، سعی در ایجاد جو تشنج در دانشگاه داشتند. دانشجویان مسلمان که بعد از شکست جبهۀ ضد انقلاب در تبریز، جان تازه ای گرفته بودند، با دعوت از شخصیتهای سیاسی کشور، برای سخنرانی در دانشگاه، سعی در منزوی کردن کامل گروهکها داشتند و در این راستا، حجه الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی به دانشگاه تبریز دعوت شد و جهت سخنرانی، در محفلی بزرگ شرکت جست. سالن سخنرانی مملو از جمعیت بود و در بین آنها، طرفداران گروه های مختلف چپ و راست دیده می شدند.

هنوز دقایقی از آغاز سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی نگذشته بود که یکی از دانشجویان گروهکی از میان جمعیت برخاست و ضمن فحاشی، میله ای آهنی را به طرف تریبون پرتاب کرد. خوشبختانه میله به تریبون نرسید. اما جلسه متشنج شد و پاسداران، آقای هاشمی رفسنجانی را به بیرون از جلسه بردند. دانشجویان مسلمان که دیگر تاب تحمل و سکوت در برابر این همه وقاحت و اعمال اختناق گروهکها را نداشتند، پس از ترک سالن، در محوطۀ دانشگاه تجمع کرده و به طرف ساختمان مرکزی راهپیمایی کردند و پس از اشغال آن، خواستار اخراج گروهکها و تطهیر سنگر دانشگاه، از عناصر وابسته به شرق و غرب شدند. در پی این حرکت که در رسانه های گروهی انعکاس وسیعی یافت، فریادگر عارف، مقتدای بیدار امت، حضرت امام خمینی(رضوان الله تعالی علیه) که دیر زمانی بود بر تثبیت حاکمیت اسلامی در دانشگاه ها و اسلامی شدن آن تأکید می فرمودند، از این حرکت تقدیر کرده و خواستار انقلاب فرهنگی شدند. پیرو این حمایت حکیمانه، کلیه دانشگاه های کشور به تلاطم افتاد و تا تحقق آرمان اسلامی شدن دانشگاه ها، کلیه مراکز دانشگاهی، تعطیل اعلام شد.

با تعطیل شدن دانشگاه، در زمستان سال58 به اصفهان بازگشتم. اما از آن جا که چند صباحی، طعم شیرین استقلال را چشیده و با آن خو گرفته بودم، ماندن در اصفهان را صلاح ندانسته و با وجود تعطیلی دانشگاه، در اواخر فروردین سال59 به تبریز بازگشتم و در سپاه پاسداران تبریز، مشغول به فعالیت شدم و به عنوان مربی آموزش عقیدتی به نیروها و پرسنل بهداری و واحدها و سازمانهای تحت پوشش سپاه، تدریس قرآن و احکام و اصول عقاید و ... می کردم و حدود پنج ماه به این مهم اشتغال داشتم.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی، هر چند گاه یک بار اطلاع می یافتم که عده ای از برادران قرآنیم، با آرمان دفاع از نظام نوپای اسلامی، راهی مرزهای نور شده اند. لذا تصمیم گرفتم که با مراجعت به اصفهان، همراه با عزیزانی که سالیانی در کنارشان بوده و با آنها رشد یافته بودم، دست به هجرتی نوین زده تا از کاروان عشق، عقب نمانم.

با ورود به اصفهان در جمع برادران قرآنی، هر شب به گلستان شهدا می رفتیم و بر سر قبور پاک عزیزان از دست رفته، محفل قرآن بر پا می کردیم و با یاد گذشته های شیرین، از سجایای اخلاقی این عزیزان سخن می گفتیم.

ماندن در اصفهان برایم قابل تحمل نبود. در اعماق قلبم، شب و روز غوغایی برپا بود. احساس می کردم که ماندن گناه است. تصمیم گرفتم به جبهه بروم و به دنبال آن، تصمیم خود را با پدر و مادرم در میان گذاردم. پدرم که مردی سخت ایمان و با خلوص است، رضای خدا را برگزید و مرا به او سپرد. اما با مخالفت شدید مادرم روبرو شدم، مادرم، بعد از آن که از تصمیمم مطلع شد، شب و روز می گریست. وقتی بر زمین می نشستم، دو زانو در برابرم می نشست و با تضرع و ناله در حالی که تمام اندامش می لرزید و اشک از چشمانش جاری بود، التماس می کرد که از تصمیم خود بازگردم. می گفت:«مادر، من اگر چند جوان داشتم باکم نبود. اما من فقط تو را دارم.» و در این حال به شدت می گریست. سر انجام خواهرانم، به زور او را از من جدا می کردند. پس از چند روز که بدین منوال گذشت، مادرم به بستر بیماری افتاد و تحت درمان پزشک قرار گرفت. خواهرانم مرا نصیحت کردند که اگر می خواهی خدای ناکرده به حسرت و پشیمانی ابدی دچار نشوی، بیا و به مادر اطمینان بده که از قصد خود منصرف شده ای. من که بر سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته بودم و نمی دانستم چه کنم، تصمیم گرفتم با قرآن، راهنما و مونس همیشگی ام مشورت کنم. لذا به یکی از روحانیون متبحر در استخاره مراجعه کردم و ایشان بعد از استخاره، بدون این که از نیتم مطلع باشند، گفتند:«نفس تصمیم شما رضای خداست. اما سعی کنید پدر و مادر خود را نیز راضی کنید.»

از این که قرآن بدین گونه واضح راهنمایی ام می کردریال سجدۀ شکر به جای آوردم و به منزل بازگشتم و درکنار بستر مادرم،

به ایشان قول دادم که فعلاً از تصمیم خود منصرف شده ام. در اصفهان دوباره به تشکیل جلسات قرآن و کلاسهای اصول عقاید پرداختم و این بار تلاشم این بود تا این جلسات را به کانون تشویق جوانان برای اعزام به جبهه و مصاف با دشمنان قرآن تبدیل کنم. ماهی نبود که عزیزی از عزیزان قرآنیم را با پیکر خونین نبینم و به استقبال بدن پاکش نروم و در غسالخانه بر سر نعش مطهرش، اشک حسرت نریزم. زمانی این برادران می آمدند، در آغوششان می کشیدم، تا موتوری سپاه بدرقه شان می کردم و در افق گرم جاده با نگاههای حسرت آلود دنبالشان می رفتم و پس از چندی، پیکر خونین شان را در آغوش می کشیدم. قبرهای دوستانم در گلستان شهدای اصفهان، آن قدر زیاد بود که شبهایی که برای زیارت می رفتیم، مجبور بودیم، زمانی طولانی در آن جا بمانیم تا بر سر مزار هر یک فاتحه ای بخوانیم. آری، دوستان یک یک رفتند و داغ سوزان فراقشان، دلی گداخته و جگری سوخته برایم به جای گذاشتند:

«شهید محمود ابطحی، شهید حمید سلیمانی، شهید رسول بهرام ارجاوند، شهید رضا پورعلی، شهید محسن جوانی، شهید حمید سفید دشتی، شهید علیرضا عاملی، شهید داریوش عسگری، شهید هادی موسوی، شهید محسن ادهم، شهید عباس مهاجر حجازی، شهید مسعود مهدوی، شهید مجید نیلی پور، شهید مجید کرباسی، شهید جواد علاقه مندان، شهید رضا بخشی، شهید علیرضا ثابت راسخ، شهید محمد حسین حریری و ده ها عزیز به خون خفتۀ دیگر، از جملۀ برادران قرآنیم بودند که در مسیر عشق، با خون سر وضو ساختند و به معراج رفتند و مرا با تعلقات پوچ دنیایی تنها گذاشتند.»

زمان بدین گونه با سوز و حسرت می گذشت. سوز غم داغ عزیزان و حسرت عقب ماندگان از این کاروان نور.

یکی دیگر از این عزیزان، ناصر منشئی بود که در همسایگی ما زندگی می کرد و از بدو کودکی همبازی من، و بعدها همدم و همراهم در جلسات قرآنی بود. ناصر، برادر کوچکی به نام نادر داشت و سعی می کرد که او را نسبت به قرآن و معارف اسلامی علاقه مند سازد. هر گاه به جلسه قرآن می رفتیم، نادر را نیز به همراه می آورد و با اهتمامی زاید الوصف، نگران چگونگی تربیت نادر بود. ناصر، با اتمام تحصیلات دبیرستانی خود، در دانشکده کشاورزی کرج پذیرفته شد و مجبور به ترک اصفهان گردید و روزی که عزم کرج بود، همراه با نادر، به منزل ما آمد و مصرانه از من خواست که در غیاب او از نادر مواظبت کرده و او را در همه جلسات، همراه من باشد و مرا مثل برادر خود بداند. ناصر، پس از رفتن به کرج، با من در مکاتبه بود و با نگرانی وضعیت روحی و فکری و پیشرفتهای نادر را دنبال می کرد و دربارۀ او سفارش می نمود و من نیز سعی می کردم که در این راستا، به تعهدات خود، پایبند باشم. ناصر در حین تحصیل، در جهاد سازندگی کرج نیز مشغول خدمت بود ودر نامه هایش، از محرومیتهای روستاییان اطراف کرج و فعالیتهای خوددر جهت آبادانی این روستاها و رسیدگی به حال نیازمندان می نوشت. او اکثر شبها را در روستا و در کنار روستاییان می گذرانید و بعدها مطلع شدم که همراه با دیگر نیروهای همرزمش، یک باب حمام جهت مردم روستای زکی آباد ساوجبلاغ، دایر کرده است.

ایام بدین گونه می گذشت که عاقبت صفحۀ عروج کاروانیان عشق، به نام ناصر ورق خورد و باغبان خلقت، این غنچۀ نو شکفته در بوستان محمدی را گلچین کرد. ناصر منشئی، این شیفتۀ انقلاب و امام و خدمت، در راه جهاد محرومیت زدایی از روستا، در اثر حادثه ای رانندگی به شهادت رسید و گرچه خود به سعادت دیدار یار نائل آمد، اما دلهای دوستان قرآنیش را لبریز از غم و اندوه ساخت و بیش از همه، نادر را ـ که اکنون نوجوانی 16 ساله بود ـ به ماتم از دست دادن برادری که در واقع برای او یک مرشد و راهنما بود، دچار کرد. اگر چه ناصر در حیاتش، تربیت قرآنی نادر را بنیان نهاده بود، اما شهادت او، تحول اساسی را در فکر و زندگی نادر پدید آورد. با شهادت ناصر، به خوبی دریافتم که بار مسئولیتی که او در قبال نادر بر دوش من نهاده بود، اکنون صد چندان شده و می بایست که جای خالی ناصر را پر کنم. علی رغم این که شهادت ناصر، منجر به تحول بنیادین، در زندگانی نادر شد، اما از آن پس، او را بسیار تنها و افسرده یافتم و با تمام وجود تلاش کردم که از شهادت ناصر، برای رشد و شکوفای نادری که شایستگی ادامه دادن راه برادرش را داشته باشد، نهایت استفاده را بکنم. تا هفته ها پس از شهادت ناصر، لحظه ای نادر را تنها نگذاردم و هر روز او را به گلستان شهدای اصفهان برده و در کنار مزار ناصر، برای او از سجایای اخلاقی و خدمات و فداکاریهای ناصر، سخن می گفتم. در عین حال به او اطمینان می دادم که هر چند قادر نیستم که نقش تمام عیار ناصر بودن را برای او ایفا کنم، اما همچون برادری، همواره در کنارش خواهم بود و در حد توان، از انجام وظیفه ای که ناصر بر دوشم نهاده بود، مضایقه نکنم. دیری نپایید احساس کردم که نادر نیز مرا به چشم برادری نزدیک می نگرد که می تواند جای خالی برادرش را پرکند. و این چنین بود که اصرار ورزید با هم عهد اخوت ببندیم و من نیز با آغوش باز، از خواست او استقبال کردم. عهد کردیم که در هر حال، در کنار هم باشیم. با صمیمیتی که در بین ما ایجاد شده بود، من نیز بزودی غصۀ بی برادری را فراموش کرده و نادر را همچون برادری واقعی پذیرا شدم. ارتباط روحی و عاطفی ما در حد غیر قابل توصیفی رشد یافت تا آن جا که هر جا من بودم، نادر هم بود و هر جا نادر بود من نیز بودم. همۀ دوستان قرآنی ما، این ارتباط صمیمی را دریافته و برادری ما، زبانزد خاص و عام بود. از این پس، محرم رازهای زندگی نادر بودم و او در کمترین مشکلات، مرا طرف مشورت خود قرار می داد.

نادر در سال60 ، سال آخر دبیرستان را می گذرانید. این سال در زندگی نادر، سال پر مخاطره ای بود. او در آزمایش بزرگی که خداوند بر او تقدیر فرمود، با شجاعت شرکت جست و سرانجام، سربلند و پیروز بیرون آمد. نادر، در این سال، هجرت عظیمی را آغاز کرد و دست به انتخابی بزرگ زد. او که از بدو کودکی، با قرآن و اسلام رشد یافته بود، در یک جهاد عظیم با نفس، غالب آمد و عقبی را بر دنیا برگزید و لَلاخِرَهُ خَیرُ لَکَ مِنَ الاُولی. او در حالی که به یک زندگی سرشار از رفاه دعوت شد، با قاطعیت به آن پشت پا زد و یک زندگی ساده را بر زرق و برق و زینتهای فریبندۀ دنیا برگزید، و در کلبه ای محقر، به حداقل لوازم و اسباب ضروری برای زندگانی دنیا بسنده کرد و ترجیح داد که همچون برادرش ناصر، غمخوار و همراه محرومان باشد. او در اواخر سال 60 با کمک دوستان قرآنیش، در یکی از اطاقهای خوابگاه دانشگاه اصفهان ساکن شد و زندگی محقری را آغاز کرد، من که از دیر زمان عهد کرده بودم، در هر حال همراه نادر باشم، نتوانستم در این روزهای بحرنی نادر به حال خود واگذارم و لذا با اجازۀ پدر و مادرم، به دانشگاه آمده و همراه با نادر در آن اطاق محقر ساکن شدم. در این دورۀ کوتاه، در غم و شادی با او شریک بودم و با وجودی که از قبل، او را بخوبی می شناختم، اکنون که شبانه روز در کنارش بودم، به تدین و حُسن اخلاق او بیش از پیش واقف می شدم، تا بدان جا که گاهی احساس می کردم، باید او را الگوی خویش قرار دهم. او را نوجوانی عاشق عبادت و ذکر و مناجات شبانه یافتم و از نزدیک به رازهایی که هرگز برای من بازگو نکرده بود اطلاع یافتم.

زندگی جدید نادر، تب به جبهه رفتن را در وجود او بالا برده بود و دائم از جبهه می گفت. شرایط نادر، شرایطی سخت و حاد بود و من به هیچ وجه مصلحت نمی دانستم که او در این موقعیت به جبهه برود. نادر سال چهارم نظری را طی می کرد و من با نگرانی وضع درسی او را دنبال می کردم. معتقد بودم که امسال، سال سرنوشت زندگی نادر است و حتی تصمیم گرفته بودم که او را در ایام عید مجبور به شرکت در کلاسهای تقویتی کنکور کنم تا شاید در بهترین رشته های دانشگاهی پذیرفته شود. به او می گفتم که فقط چند ماه دیگر صبر کن و در این مدت فقط به فکر درس باش تا بعد از امتحانات، با هم به جبهه برویم. به نادر قول دادم که بلافاصله بعد از امتحان کنکورف همراه او به جبهه بروم. اما نادر طاقت ماندن نداشت. کمتر از 15 روز به عید نوروز باقی بود که دریافتم نادر تصمیم خود را گرفته و می خواهد به جبهه برود. با تصمیم او بشدت مخالفت کردم و حتی برای اولین بار بین من و او بگو مگویی در گرفت. از هر دری می توانستم وارد شدم، اما نادر تصمیم خود را گرفته بود. سعی می کردم که موقعیت خطیر او را گوشزد کنم. به او گفتم که اکنون فقط زندگی تو مطرح نیست، ما با هم پیمان برادری بسته ایم، مگر نگفتیم که در هر حال با هم بوده و از هم جدا نشویم؟ اما نادر حرفهای مار نمی فهمید . او زمزمۀ دیگری را با گوش جان شنیده و تشنۀ حال و هوایی دیگر بود. خوب که حرفهای مرا شنید، گفت:« مگر نمی گویید که درس برای من مهم است؟ من هم قبول دارم اما در ایام عید، نمی توانم درس بخوانم، روحیۀ درس خواندن ندارم. جسمم اینجاست اما روحم در جای دیگری است.» و بعد با حالت التماس گفت:«قول می دهم که زود برگردم، فقط 20 روز می روم و بلافاصله بعد از پایان تعطیلات نوروز باز می گردم و همانطور که شما می خواهید به درس می چسبم. قول می دهم.»

پس از گفتگوی زیاد با نادر، دانستم که حرفهای من در او کارگر نیست و در حالی که بسیار از او دلخور شده بودم تصمیم گرفتم که با ابراز نارضایتی خود به گونه ای دیگر، او را منصرف کنم فکر می کردم از آنجا که او برای رابطۀ برادری ما بسیار ارزش قائل است، اگر نشان دهم که این رابطه، با این تصمیم او، در حال تضعیف است، از رفتن منصرف می شود. لذا چند شبانه روز با او سرسنگین بودم. اما این روش نیز نه تنها کارگر نیفتاد، بلکه او را مصمم تر ساخت و در 20 اسفند ماه سال 60 در حالی که به سردی با من وداع کرد، پس از پشت سرگذاردن جهاداکبر، روانۀ جهاداصغر گردید. از این پس روزها برای من روزهای درد و نگرانی و اندوه بود. فراقت از نادر و مسئولیتی که در قبال او داشتم همراه با نگرانی برای او، مرا تحت فشار قرار داده بود. آرزو می کردم که می توانستم پر بکشم و به نادر بپیوندم، اما آنچه در گذشته سد راه جبهه رفتنم بود، هنوز هم خودنمایی می کرد. سرگردان بودم و می خواستم کار مهمی انجام دهم اما نمی دانستم چگونه؟ یکی از روزهای آخر سال 60 در مسجدی به تراکتی برخورد کردم که در آن، متن استفتاء از حضرت امام، در مورد رضایت پدر و مادر برای رفتن به جبهه جوانان، چاپ شده بود و حضرت امام (رضوان ا... تعالی علیه) پاسخ داده بودند که رضایت پدر و مادر، در این زمینه شرط نیست. این فتوی به طور کلی بن بست روحی مرا شکست و مطمئن شدم که از این پس وظیفه ام رفتن به جبهه است حتی به بهای ناراحتی و نارضایتی مادر باشد و در این صورت، مسئولیتی متوجه من نخواهد بود و لذا تصمیم گرفتم که بدون اطلاع مادر به جبهه بروم. فردای آن روز، به بسیج مراجعه و جهت اعزام ثبت نام کردم. پس از تشکیل پرونده و انجام مقدمات، قرار شد که دو روز بعد اعزام شوم، اما می بایست یک روز قبل از اعزام، در بسیج حضور یافته و نسبت به کزاز واکسینه شوم. وجد و خوشحالی زاید الوصفی داشتم. فردای آن روز در بسیج واکسن زدم و با خوشحالی، برای تهیۀ مقدمات سفر، روانۀ منزل شدم. در خانه سعی می کردم که رفتاری عادی داشته باشم تا مادرم از تصمیم من، بویی نبرند. آن روز با آرامش وارد خانه شدم و به مادر سلام کردم. مادرم در اطاق، مشغول انجام کارهای خانه بود. در گوشه ای نشسته و مشغول کارهای خود شدم. چیزی نگذشت که احساس کردم مادرم دست از کار کشیده و به من خیره شده است و لحظاتی بعد مطمئن شدم که مادر همه چیز را می داند. هر چه فکر کردم که او چگونه از تصمیمم با خبر شده فکرم به جایی نرسید. کم کم رفتار مادرم تغییر کرد و در حالی که با احتیاط به من نزدیک می شد، در کنارم نشست و با لحنی مادرانه گفت:«حمید، برای چی واکسن زدی؟» بلافاصله دریافتم که مادر، پس از ورود من به اطاق، بوی الکل را استشمام کرده و به تصمیم من پی برده است. از این بی احتیاطی، به سختی خود را سرزنش می کردم. آن روز بار دیگر صحنه های دردناک سال59 تکرار شد. مادرم به شدت می گریست و گریۀ او مرا نیز به گریه وامی داشت. عکس العمل خواهرانم در قبال این صحنه به گونه ای بود که احساس می کردم بین دو دیوار پرس می شوم و زبانم از تجسم آن صحنه، قاصر است. آن روز مادر حتی یک لحظه از من دور نشد و مرا به سختی زیر نظر داشت و گاه و بی گاه سعی می کرد که با برخوردهای لبریز از احساس مادرانه، مرا منصرف کند. خلاصه به هر شکلی بود، از اعزام به جبهه ممانعت کرد و این بار نیز با دنیایی اندوه، از وظیفه بودم و به وض نادر و دیگر دوستانم که آزاد و سبکبال، بدون هیچ مانعی به جبهه ها شتافته بودند، غبطه می خوردم. بسیار نگران حال نادر بودم و نمی دانستم چه کنم؟ با شنیدن خبر پیروزیهای عظیم رزمندگان اسلام، در عملیات فتح المبین که در روزهای اول سال 61 آغاز شد و قسمتهای عظیمی از سرزمین اسلام دوباره به حاکمیت اسلامی بازگشت، مثل همۀ مردم شاد شدم و همگام با مردم، به جشن خیابانی اقدام کردیم. اما این شور و نشاط برای من چندان دوام نیافت زیرا در هشتم فروردین ماه سال61 ، از شهادت تنها برادرم یعنی نادر، با خبر شدم. نادر عزیز در عملیات فتح المبین به شهادت رسید و داغدارم کرد. قادر نیستم که حال خود را در آن روزها به قلم بسپارم، اما همین بس که بگویم تا مدتها، هر شب برمزار نادر می نشستم و ساعتها اشک می ریختم. خاطرۀ لحظه لحظه های دوستی و صمیمیت با نادر و اخلاق و رفتار و سخن و اندیشه های او و در عین حال مظلومیت و پاکی و صفای نادر همۀ فکرم را به خود اختصاص داده بود. سال 61 برای من، سال اشک و اندوه بود. دنیا برایم تاریک شده بود و احساس می کردم که جانم بر قفس تنم فشار می آورد. از خودم خجالت می کشیدم و از هر چه رنگ دنیا داشت بدم می آمد.اغلب شبها در خواب، با نادر دمساز بودم تا این که یک شب در خواب دیدم که با نادر در همان اطاق خوابگاه دانشگاه اصفهان هستیم. من در حالی که برزمین دراز کشیده بودم مشغول نوشتن چیزی بودم و نادر نیز در کنار کمدش به جمع کردن لباسهایش مشغول بود. ناگهان یادم آمد که نادر شهید شده است. دست از نوشتن کشیدم، به نادر خیره شدم و بدون این که حرفی بزنم گریه می کردم. دلم نمی خواست چشم از نادر بردارم، آن قدر گریستم که نادر متوجه شد و در حالی که به من نگاه می کرد، لبخندی با معنی بر چهره اش نشست و آنگاه به آرامی بلند شد و در کنارم نشست و سرم را بر زانوی خود گذارد. خنده یک لحظه از چهره اش محو نمی شد به سختی گفتم:« نادر من تنها شده ام؛ مرا هم با خود ببر» و بعد گریه مجالم نداد.

نادر می خندید و مستقیم در چشمانم نگاه می کرد. گفت:« حمید، من که جایی نرفته ام باور کن همیشه با تو هستم، چرا این قدر گریه می کنی، چرا این قدر اشک می ریزی، تو را به خدا آرام باش، من برای تو بلیط سفر گرفته ام، نه تنها برای تو، برای همۀ بچه ها بلیط گرفته ام، چرا این قدر غصه می خوری...؟»

لحظاتی وضع به این گونه گذشت که ناگهان از خواب بیدار شدم. بعد از این خواب، روحیه ام تغییر کرد، نادر به من قول داده بود که بالاخره مرا به نزد خود خواهد برد و حتی گفت که او برای من بلیط تهیه کرده است. این حرف نادر، برای من معنایی عمیق داشت. احساس کردم که نادر برای من در نزد خداوند شفاعت کرده است، احساس سبکی می کردم و به آیندۀ خویش امیدوار شده بودم، زیرا مطمئن بودم که بالاخره به نادر خواهم پیوست.»

سال 61 مصادف با، بازگشایی دانشگاه ها بود. به تبریز رفتم و اقدام به تقاضای انتقال به دانشگاه صنعتی اصفهان کردم و با موافقت مسئولان دانشگاه، به اصفهان آمده و در دانشگاه صنعتی ثبت نام کردم. سال61 با همۀ سختیهایش بالاخره گذشت و سال 62 فرا رسید. در طول این مدت، دنبال فرصت می گشتم تا تصمیم خود را مبنی بر رفتن به جبهه عملی کنم و با آغاز سال62 ، در حالی که احساس می کردم کاسۀ صبرم لبریز شده است، تصمیم گرفتم، که نیت دیرینۀ خود را عملی سازم. خوشبختانه در دانشگاه، تسهیلاتی فراهم شده بود تا دانشجویان بتوانند بدون این که کمترین لطمه ای از لحاظ درسی ببینند، به جبهه بروند. لذا براحتی در بسیج ثبت نام کردم و  پدر و مادر خود را در جریان نگذاردم. قرار بود که یک هفته بعد به جبهه اعزام شوم. روزی بازار رفتم و ساکی خریدم و به منزل یکی از دوستان قرآنیم که در نزدیکی ما سکونت داشت بردم تا خانواده ام بویی نبرند. هر شب به طور کاملاً مخفی و در شرایط مناسب، یکی از لباسها و یا لوازم سفر را به منزل آن برادر می بردم تا او در ساک بگذارد، سرانجام اسباب سفر تکمیل شد. یک روز قبل از اعزام، به مغازۀ پدرم رفتم و ایشان را از تصمیم خود آگاه کردم. پدرم با بردباری تمام، تن به رضایت خدا داد و فقط مشکل روحیات مادرم را یادآور شد. به ایشان گفتم:« من که نمی توانم بنشینم و پرپر شدن جوانهای مردم را شاهد باشم و هیچ احساس مسئولیتی نکنم، احساس مادرانه نسبت به فرزند، یک چیز است و وظیفۀ شرعی، چیز دیگر، احساسات مادرم طبیعی است اما من موظف نیستم که تسلیم این احساسات پاک باشم. احساس وظیفۀ من شرعی است و قابل قیاس با عاطفۀ مادر و فرزندی نیست. شما سعی کنید در نبود من، مادر را آرام نمایید و ...» در حالی که از رضایت پدرم سخت خوشحال بودم، به خانه بازگشتم اما احساس کردم که خود نیز به شدت نگران حال مادر هستم  زیرا مطمئن بودم که با رفتن من، مادرم بیمار خواهد شد. لذا تصمیم گرفتم که نامه ای بر جای بگذارم تا بعد از اعزام، در اختیار مادر قرار گیرد، شاید که کمی از نگرانی او بکاهد. آن شب در حالی که تظاهر به درس خواندن می کردم، نامه ای را به این مضمون برای مادرم نوشتم:

                                                       بسم الله الرّحمن الرّحیم

مادر عزیزتر از جانم، سلام گرم تنها فرزند پسرتان را پذیرا باشید. مادرم، شاید در این لحظه که مشغول خواندن نامه هستید، حالت عادی نداشته باشید. اما چرا؟این سؤالی است که همیشه برای من مطرح بوده و هیچ گاه پاسخ مناسبی برای آن نیافته ام. آخر من چگونه می توانم که تنها به خاطر احساسات پاک شما، فریضه ای را که امام بارها از آن به عنوان یک واجب یاد کرده اند، ترک کنم. مادر، مگر من با بقیۀ جوانها چه فرقی دارم؟ مگر خون من سرخ تر از آنهاست؟ آیا یکدانه بودن عذر مقبولی برای ترک یک فریضه هست؟ مگر شما این همه مادر را نمی شناسید که تنها پسرشان را به جبهه فرستاده اند؟ مادر عزیزم شما که این قدر به امام علاقه دارید که در بیماری ایشان، شب و روز اشک ریختید و دعا کردید، شما که پیروی از امام را فرض و واجب شرعی می دانید، پس چگونه در قیامت پاسخگوی امام خواهید بود؟

مادر خوبم، اگر از بابت جبهه رفتنم راضی نیستید، چرا مرا این گونه تربیت کردید؟ اگر می خواستید که من هم مثل بقیۀ پسرهای نازپرورده و سوسول که از خدمت فرار می کنند و به بطالت پرسه می زنند، کنار زانوهایتان بنشینم و تنها به احساسات پاک شما دل خوش کنم، پس چرا مرا آن طور تربیت نکردید؟ چرا از بدو کودکی، سوز حسینی را در رگ و خونم تزریق کردید؟ چرا در روضه های اباعبدالله(ع) مرا بر زانوی خود نشاندید و در مصیبت اهل بیت(ع) اشک ریختید و اشکتان را بر صورتم مالیدید؟ چرا داغ حسینی شدن را بر دلم زدید؟ چرا با قرآنی که آیه آیه اش ، جهاد و ایثار و جانبازی و از خود گذشتگی در راه خداست، مأنوسم ساختید؟ چرا حلاوت عبادت و راز و نیاز با خدا را به من چشانیدید؟ می بایست به گونه ای تربیتم می کردید که اکنون یک لحظه هم از شما جدا نشوم! می بایست به جای این که این قدر در انتخاب دوست و مواظبت از نحوۀ ارتباطات اجتماعیم وسواس به خرج دادید، مرا آزاد می گذاشتید تا با جوانهای هرزه و اوباش پرسه بزنم!!

مادر عزیزم، آیا فراموش کرده اید بارها برایم گفتید که وقتی مرا در شکم داشتید، خواب دیدید که پسرئ شما سوار بر اسب سفید  و عمامۀ سبز بر سر، پرچم سرخ لااله الا الله به دست داشت، با خیل لشکریان توحید همراه بود؟ آیا شرایط امروز، تعبیر خواب آن سالها نیست؟

اما مادر عزیزتر از جانم، دستتان را می بوسم و از زحماتی که برای تربیت اسلامی و قرآنی من متحمل شدید، تشکر می کنم. هر چند که هرگز نتوانسته ام آن گونه که باید قدردان زحمات شما باشم. انتظار من این است اکنون که این گونه تربیتم کردید، از من انتظار بی تفاوتی و انزوا طلبی نداشته باشید. در عین حال مصرانه تقاضا دارم که هیچ گونه نگرانی به خود راه ندهید. زیرا برای رزم به جبهه نمی روم. بلکه تصمیم دارم که در واحد آموزش عقیدتی، با دیر کردن کلاسهای قرآن و احکام در خدمت رزمندگان باشم و به این ترتیب، کاری به خط مقدم نخواهم داشت. از این که بدون خداحافظی رفتم، مرا ببخشید و از بابت همه چیز مرا حلال کنید. تنها انتظار من این است آن گونه که خدا می پسندد، صبور باشید  و بی تابی نکنید. سعی می کنم که بزودی با شما تماس بگیرم. خدا نگهدارتان و به امید دیدار، فرزندتان حمید

صبح زود، طبق روال همیشه، به عنوان رفتن به دانشگاه، لباسهایم را پوشیدم و دفتر و کتابم را بدست گرفته و ابتدا به اتاق پدرم رفتم تا با ایشان خداحافظی کنم. پدرم در حالی که بغضی در گلو داشت و سعی می کرد آن را مخفی سازد، در گوشم دعای سفر خواند و گفت:« تو را به خدا می سپارم و مواظب خودت باش.» من نامه را به پدرم داده و گفتم:« عصر امروز این نامه را به مادر بدهید و به خاطر این که از بابت مخفی کردن تصمیم من، از شما گله مند نشوند، بگویید ظهر که به مسجد رفتم ، یکی از دوستان حمید، این نامه را به من داد تا به شما بدهم.» پس از خداحافظی با پدر، در حالی که خیلی عادی از حیاط به طرف در خانه می رفتم، با مادر و بقیه خداحافظی کردم. آنگاه به منزل دوستم که ساک سفرم نزد او بود، رفتم و به اتفاق عازم موتوری سپاه شدیم. تعدادی از دوستان قرآنیم، در محل اعزام جمع بودند تا مرا بدرقه کنند. ساعت 8 صبح اول تیرماه، در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم، راهی بزمگاه عشق شدم. ما را ابتدا با اتوبوس به پادگان 15 خرداد اصفهان بردند تا ضمن انجام مقدمات اعزام، نظیر تفکیک نیروها از نظر استعداد و واکسناسیون علیه بیماری کزاز، ملبس به یونیفرم نظامی کنند.

این کارها تا عصر آن روز به طول انجامید و این ساعات، برایم ساعاتی دلهره آمیز بود زیرا می ترسیدم که مادرم، قبل از خروج من از اصفهان، باخبر شده و خود را به پادگان برساند و از رفتنم ممانعت کند. به همین جهت، هر بار که بلندگوی پادگان روشن می شد، از ترس این که مرا به اطلاعات درب پادگان بخواهد، دلم فرو می ریخت. اما به هر حال گذشت و عصر همان روز ما را با اتوبوس، راهی جبهه کردند. صبح روز بعد، هنگام طلوع آفتاب به اهواز رسیدیم. ما را ابتدا به پایگاه شهید صدوقی بردند. با ورود به پایگاه، احساس کردم که به خیام اباعبدالله (ع) پیوسته ام. تعداد زیادی رزمنده در حالی که روی چمنهای پایگاه نشسته بودند، مشغول صرف نان و پنیر و هندوانه به عنوان صبحانه بودند. بلافاصله بعد از ورود به پایگاه، از ما نیز خواستند که به صرف صبحانه شویم؛ اما از آنجا که به شدت نگران حال مادرم بودم، به تلفنخانه پایگاه مراجعه کرده و به خانه تلفن زدم و همان طور که انتظار می رفت، حال مادر را دگرگون یافتم.

ابتدا با پدرم صحبت کردم. از ایشان خواستم که مادر را پای تلفن بخواهند، اما او از سخن گفتن با من سرباز زد. پدر گفت که ایشان فعلاً در شرایطی نیست که با تو حرف بزند. گفتم به مادر اطمینان دهید که من مواظب خود هستم و در واحد آموزش عقیدتی لشکر امام حسین(ع) خدمت نموده و به خط اول نخواهم رفت. اما این اطمینان برای خودم اصلاً واقعیت نداشت. زیرا کدام کس است که این همه راه بیاید و حاضر شود از این فیض عظمی بی بهره بماند. این اطمینان را فقط از آن جهت می دادم که از نگرانی مادر بکاهم و این را به حساب دروغ مصلحتی و اضطرار می گذاشتم.

آن روز بعد از صبحانه، عازم محل استقرار لشکر امام حسین(ع) شدیم. با ورود به شهرک و مشاهدۀ جمع برادران رزمنده، احساس سبکی و اطمینان خاطر خاصی به من دست داد که قادر به توصیف آن نیستم. برای اولین بار و پس از مدتها انتظار موفق شده بودم به جایی قدم نهم که خیل برادران قرآنیم، آن را سکوی معراج خویش ساختند. انگار که خو را در خیمه گاه اباعبدالله(ع) می دیدم. شور و هیجان و ولولۀ برادران، برایم صحنه های لشگرگاه حسینی را تداعی می کرد. اینجا جای پرداختن به فعالیتهای تئوریک نبود. عقیده در اینجا بعد دیگری داشت. آنان که سر از پا نشناخته به این مقام می آمدند، گویی هر یک تجسم ذهنیاتی بودند که اندیشمندان، سالها به رشتۀ تحریر آورده اند. به این ترتیب، همراه با خیل رزمندگانی که از اصفهان همراهشان بودم، خود را جهت عضویت در گردانهای رزمی، به واحد تکمیل نیروی لشکر معرفی کردم.

ورود ما مقارن با مرخصی نیروهای کادر لشکر بود و اغلب نیروها به شهرهای خود رفته بودند. لذا از ما خواسته شد که تا باز گشت کادر گردانهای رزمی، در واحدهای دیگر لشکر مشغول به کار شویم. چون می خواستم از جهتی  قولی را که به مادرم داده بودم وفا کرده باشم، واحد آموزش عقیدتی را برگزیدم.

در بدو ورود به واحد دانستم که فعالیتهای آن، منحصر به شهرک دارخوئین بوده و در خطوط اول جبهه، سنگری ندارد. لذا از مسئول واحد تقاضا کردم که مرا به عنوان نمایندۀ واحد، به خطوط اول بفرستد تا در آنجا به تأسیس سنگر واحد آموزش عقیدتی اقدام کنم. وی با درخواست من موافقت کرد و به این ترتیب، همراه با یکی از برادران واحد، عازم خط مقدم شدیم.

در آنجا واحد تبلیغات، وظایف واحد آموزش عقیدتی را نیز انجام می داد و لذا ما تصمیم گرفتیم که با احداث سنگری، وظایف واحد آموزش عقیدتی را به طور جداگانه بر عهده گیریم. دو نفری مشغول شدیم و در عرض یک روز، سنگر آماده شد. وظیفۀ ما در خط مقدم، تشکیل کلاسهای قرآن و تجوید، احکام و معارف اسلامی و کلاسهای نهضت سوادآموزی جهت برادران بی سواد بود. پس از آماده شدن سنگر، جهت شناسایی و آمارگیری و ثبت نام نیروها، به کلیۀ سنگرها سر زدیم. سپس برای تشکیل کلاسها متناسب با سطح برادران برنامه ریزی کردیم. آنگاه از لشکر در خواست اعزام روحانی نمودیم و به این ترتیب، ده ها کلاس در طول روز دایر گردید.

خط اول، حال و هوای خاصی داشت. مواقعی که دشمن می دانست رزمندگان برای وضو ساختن و اقامۀ نماز از سنگرها خارج می شوند و بخصوص نزدیکیهای غروب که بخاطر مساعد بودن هوا و زیبایی منظرۀ غروب خورشید، همه از سنگرها خارج می شدند، آتش نسبتاً پر حجمی بر مواضع ما هدایت می شد. اما کمتر به کسی آسیب می رسید.

بعد از حدود 10 روز که در خط جنوب مشغول خدمت بودم، در اثر گرمازدگی بشدت مریض شدم و هر روز مجبور بودم جهت تزریق سرم، ساعتی در اورژانس خط بستری شوم، تا این که بالاخره پزشک خط از واحد خواست که مرا به لشکر بازگردانند و بناچار به واحد آموزش عقیدتی در شهرک دارخوئین بازگشتم. در همین روزها بود که دو نفر روحانی از اصفهان به لشکر آمدند و خود را به واحد معرفی کردند. یکی از آنها حجه الاسلام احمد ترکان نام داشت. در طول چند روزی که با او بودم، دریافتم او از نبوغ و استعداد خاصی برخوردار است. از نظر حسن اخلاق و بر خوردهای صمیمانه شیفتۀ او شدم. بزودی دریافتم که او روحانی عارفی است که ساعاتی از شب را در گوشه ای دنج، به راز و نیاز با خداوند می گذراند، اما متأسفانه بزودی از فیض هم صحبتی با او محروم شدم. زیرا به اصرار خودش، جهت تبلیغ و تدریس به خط اول اعزام شد.

حدود یک ماه از اعزام من به جبهه ها می گذشت. دائم در انتظار تشکیل گردانهای رزمی بودم که بطور اتفاقی به برادر محمد علاقه مندان ــ یکی از دوستان قرآنیم در اصفهان ــ برخورد کردم. او به من گفت که گردان رزمی امام حسین(ع) در حال تشکیل است و من با خوشحالی تمایل خود را به شرکت در این گردان ابراز داشتم. وی معاون فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام حسین (ع) بود. مسئول واحد آموزش عقیدتی ابتدا با رفتن من مخالفت کرد. اما به هر شکلی بود، او را متقاعد ساخته سپس خود را به فرماندۀ گروهان معرفی کردم و در محل اسکان گردان ساکن شدم. گردان امام حسین(ع) متشکل از سه گروهان به نامهای«میثم»،«مالک اشتر»، «مقداد» بود که دو گروهان میثم و مقداد را بسیجیهای اصفهان و گروهان مالک اشتر را بسیجیهای کاشان تشکیل می دادند. هر گروهان مرکب از 90 نفر نیرو بود و من در گروهان میثم به عنوان تک تیرانداز مشغول خدمت شدم. فرمانده این گروهان برادر «مرتضی یزدخواستی» و معاون آن برادر«محمد علاقه مندان» بود و فرماندهی گردان را برادر«عباس قربانی» بر عهده داشت و حسین برهانی و مهدی شفیعیون دو معاون او بودند.

صبح هر روز بعد از اذان بیدار شده و پس از برگزاری نماز جماعت، در مراسم صبحگاه لشکر شرکت می کردیم. در این مراسم، کلیۀ واحدها در حالی که پرچمهایی به رنگهای مختلف در دست داشتند، با صفوف منظم شرکت می کردند. پس از تلاوت قرآن و استماع سخنرانی مختصر یکی از روحانیون، به دو و نرمش و آموزش تاکتیکهای رزمی پرداخته و سپس به اطاقهای خود بازمی گشتیم و در حالی که سفرۀ وحدت انداخته می شد، همه برادران اعم از فرماندهان و نیروهای عادی، برگرد آن نشسته و صبحانه می خوردند.

بعد از چند روز گردان امام حسین(ع) مسلح شد. ایام، مصادف با ماه مبارک رمضان بود و شهرک حال و هوایی روحانی داشت. البته چون ماندن یا رفتن ما مشخص نبود، در واقع مسافر بوده و نمی توانستیم روزه بگیریم. شبهای شهرک نورانیت و روحانیتی خاص داشت. نماز در مسجد امیر المؤمنین(ع) برگزار می شد و برادران رزمنده حالاتی غیرقابل توصیف داشتند.

در یکی از همین شبها ناگهان بعد از نماز مغرب و عشا گردان را به خط کرده و سوار اتوبوس نمودند و شبانه اتوبوسها به راه افتادند. هیچ کس نمی دانست به کجا می رویم و اغلب برادران تصور می کردند که ما را برای عملیات به منطقه می برند. انتقال ما کاملاً مخفیانه انجام گرفت تا دشمن از جابجایی نیروها مطلع نشود. در راه دریافتیم که ما را به منطقۀ غرب کشور می برند و فردای آن روز به سنندج رسیدیم.

در پادگان محمد رسول الله(ص)

ابتدا ما را به پادگان محمد رسول الله(ص) سنندج بردند. این پادگان یک پادگان آموزشی بود که نیروهای بسیجی کردستان در آن آموزش نظامی می دیدند. پس از ورود به این پادگان، ما را در آسایشگهای آن اسکان دادند و از فردای آن روز برنامه های صبحگاهی و آموزشهای تاکتیک و عقیدتی گردان، طبق روال قبل ادامه یافت. صبحها بلافاصله بعد از اذان نماز جماعت برگزار می شد و سپس در حالی که هنوز هوا تاریک بود، گردان بطور منظم جهت کوه پیمایی و پیاده روی و بدن سازی به تپه هاا و کوههای اطراف سنندج می رفت. همه به این نتیجه رسیده بودیم که این بار عملیات در غرب کشور انجام خواهد شد. تمرینات سخت و کوه پیمایی های طولانی نیز مؤید همین نظر بود. زیرا تمام تلاش فرماندهان این بود که با این آموزشها، گردان را برای عملیات در مناطق کوهستانی آماده کنند. با پی گیری و تلاش برادر علاقه مندان، امور عقیدتی گردان به من واگذار گردید.

هر صبح بعد از صرف صبحانه و هم چنین هر روز عصر، یک کلاس آموزش عقیدتی داشتم که همه برادران با علاقۀ زایدالوصفی در آن شرکت می کردند و من مباحث منظمی را پیرامون احکام و اصول عقاید، با استفاده از تخته سیاه ارائه می دادم. غیر از این دو جلسه، یک محفل قرآنی نیز برای برادرانی که قادر به روخوانی قرآن نبودند، تشکیل دادم که مورد استقبال برادران رزمنده قرار گرفت. گرایش فوق العادۀ برادران به مسائل عقیدتی؛ برایم بسیار لذت بخش بود. در اکثر ساعات استراحت گردان، مورد مراجعه عزیزان رزمنده ای بودم که با علاقه زایدالوصفی از معضلات و مسائل پیچیده عقیدتی می پرسیدند و بعضاً می خواستند که با دایر کردن کلاسهای اختیاری بیشتر، مسائل پیچیده تری را بطور کلاسیک مطرح کنم. اما فشردگی برنامه های نظامی گردان، مجالی برای تشکیل این گونه کلاسها باقی نمی گذارد.

چون همۀ گردان یعنی حدود300 نفر در کلاسها شرکت می کردند، بناچار کلاس در محوطۀ چمن پادگان برگزار می شد. یک روز صبح هنگامی که کلاس دایر بود و مشغول تدریس بودم، ناگهان حجه الاسلام احمد ترکان را دیدم که به جمع ما نزدیک می شود و لحظه ای بعد در بین برادران رزمنده بر زمین نشست. بعد از کلاس ضمن گفتگو با او دریافتم که به عشق شرکت در عملیات، با تحمل سختیهای زیاد، خود را به سنندج رسانده تا به گردان امام حسین(ع) بپیوندد. آنگاه به اتفاق او نزد برادر عباس قربانی رفتیم و او با تقاضای عضویت برادر ترکان در گردان موافقت کرد. از این پس کلیۀ کلاسهای عقیدتی را به بردر ترکان واگذار کردیم. اما به اصرار او، تدریس در کلاس روخوانی قرآن را ادامه دادم. حجه الاسلام ترکان امامت نمازگزاران را نیز بر عهده گرفت و با وجود این مسئولیتها، مثل یک نیروی عادی نظامی در کلیۀ برنامه های گردان نظیر صبحگاه، تاکتیک، رزم شب و ... نیز شرکت می کرد. شبهای 19و21و 23و27ماه مبارک رمضان در پادگان، غوغایی برپا بود. هر گروهان پس از صرف شام، در جلو آسایشگاه خود جمع شده دستۀ سینه زنی به راه می انداختند. دسته های سینه زنی پس از دور زدن پادگان، در محل نماز خانه به هم پیوسته و به عزاداری باشکوهی اقدام می کردند. این مراسم آن چنان روحانیتی داشت که اغلب شبها، چندین نفر به حال اغماء و بی هوشی می افتادند.

پس از پایان مراسم، حجه الاسلام ترکان، اعمال مستحبی مربوط به هر شب را بطور مشروح توضیح می داد، سپس برادران، قسمت بزرگی از میدان صبحگاه را با موکت، فرش می کردند؛ نوافکن میدان روشن می شد و اغلب برادران تا صبح مشغول انجام اعمال مستحبی شبهای قدر بودند. هر گوشه را که نگاه می کردی، برادری را می دیدی که صورت بر خاک نهاده و با مبعود، راز و نیازی عارفانه دارد. بیش از همه، حالات معنوی برادرترکان چشمگیر بود. خوف دارم که در بیان این حالات و با ورود به جزئیات، بخاطر قصور بیان و قلم از انعکاس واقعی آن، نتوانم عمق روحانیت حاکم بر این شبها را مجسم کنم و به واقعیت آنچه اتفاق افتاده لطمه وارد آید.

حالات برادرانی نظیر«علاقه مندان»، «رهنما»،«صیادزاده»، «فرهنگ» و بسیاری برادران دیگر که ذکر نامشان موجب اطالۀ سخن می شود، برایم بسیار شگفت آور بود. اینان هر چند از سن و سالی کم برخوردار بودند اما سوزی داشتند که به طور طبیعی از افرادی انتظار می رود که عمری به سیر و سلوک در وادی عشق و عرفان حق پرداخته اند. اینان اکثر شبها بیدار و با ذکر حق مأنوس بودند. در طول این مدت، چندین نامه برای خانواده ام فرستاده بودم و در این نامه ها سعی کردم که با توجیه حضور خود در جبهه ها، مادرم را نیز با خود همراه کنم، در شهرک دار خوئین اهواز که بودم، هر هفته برای مادرم تلفن می زدم. وی تا مدتی از سخن گفتن با من اجتناب می کرد اما بالاخره با من صحبت کرد. مادرم در این تلفنها، مصرانه سفارش می کرد که از خود مواظبت کنم.

از وقتی به سنندج آمدیم، بنابر تشخیص مسئولین، و بخاطر رعایت حفاظت اطلاعاتی، ارتباط تلفنی با شهر ستانها مصلحت نبود زیرا حضور گردان در غرب کشور، از اسرار نظامی محسوب می شد. لذا به هیچ وجه نمی توانستم با پدر و مادرم در ارتباط باشم. نامه های آنان که به آدرس شهرک دارخوئین ارسال شده بود، به دست ما می رسید اما نمی توانستیم به این نامه ها پاسخ دهیم و بدین لحاظ، بسیار نگران بودم زیرا می دانستم که با پاسخ ندادن به نامه هایشان، صدها فکر و خیال به ذهنشان رسیده و موجب نگرانی آنان خواهد شد. اما هیچ چاره ای جز صبر کردن و انتظار کشیدن نداشتم.

برنامه های نظامی گردان، بسیار مؤثر و متنوع بود. هر روز بعد از ظهر رأس ساعت چهار، هر گروهان به طور منظم، توسط فرمانده اش به گوشه ای از پادگان منتقل می شد تا تحت تعلیم برنامه های تاکتیک و آموزش نظامی قرار گیرد. این برنامه ها کاملاً کلاسیک و منظم تدریس می شد. برادران مجربی که از ابتدای جنگ، در عملیاتهای مختلف شرکت داشتند، تجربیات خود را به گروهانها منتقل می کردند و در عین حال، طریقۀ باز و بسته کردن انواع سلاحها، نحوۀ گذشتن از موانع مختلف، معرفی و طریقۀ خنثی کردن انواع مین ها، نحوۀ استفاده از بی سیم و قطب نما و ... نیز آموزش داده می شد.

بعضی شبها نیز بدون اطلاع قبلی، رزم شبانه داشتیم. این شبها بسیار خاطره انگیز بود. ناگهان در نیمه های شبی که همۀ برادران، بی خبر از هر چیز، آسوده در آسایشگاه ها خوابیده بودند، فرماندهان و معاونین آنان با برنامۀ قبلی به آسایشگاه ها هجوم آورده به تیر اندازی هوایی و داد و فریاد و سر و صدا می پرداختند. در همین حال با قطع برق، پادگان در تاریکی محض فرو می رفت. برادران سراسیمه از خواب بیدار شده و هر کس به طرفی می دوید. صدای تیراندازی و انفجار همراه با داد و فریاد فرماندهان، فضای پادگان و آسایشگاه ها را پر می کرد، هر رزمنده موظف بود که ظرف حداکثر دو دقیقه، در شرایط تاریکی و خواب آلودگی توأم با دلهره، لباسهای خود را به تن کرده و با پوتین و تجهیزات کامل، بعد از منظم کردن رختخواب خود، در بیرون آسایشگاه، در جای همیشگی گروهان خود، منظم به صف بایستد در این جو هول و هراس، برادران گاهی به یکدیگر بر خورد کرده و نقش بر زمین می شدند. فرماندهان با فریادهای پی در پی از رزمندگان می خواستند که در بیرون از آسایشگاه، آرایش نظامی بگیرند. هدف از اجرای این برنامه، نظم یافتن رزمندگان بود تا همواره تجهیزات و اسلحه و چکمۀ آنان جای مشخصی داشته باشد و یاد بگیرند که در هر شرایطی دچار سردرگمی نشوند.

در شب اولی که رزم شبانه انجام شد چون اغلب رزمندگان با این برنامه آشنایی نداشتند، وضع خنده دار بود. وقتی گردان در بیرون از آسایشگاه آرایش گرفت، هیچ شباهتی به یک گردان نظامی نداشت زیرا بعضی با پای برهنه، و بعضی دیگر با یک چکمه و برخی بدون اسلحه و بعضی دیگر در حالی که تجهیزات خود را روی لباس زیر بسته بودند، از جلو نظام داده شدند. و کمتر کسی بود که بدون کمبود تجهیزات، در جمع گردان حضور یافته باشد.

آنگاه فرانده هر گروهان، از گروهان خود سان دیده و برادرانی را که با تجهیزات کامل حاضر شده بودند، جدا کرده و ضمن تشویق آنها، آنان را جهت استراحت به آسایشگاه فرستاد اما بقیه و از جمله مرا، تا هنگام صبح، با دواندن، سینه خیز بردن و ... به اصطلاح تنبیه کرد. این برنامه ها باعث شده بود که بعضی از برادران، شبها با تجهیزات کامل و بعضی دیگر با یونیفرم و پوتین بخوابند و بعضی هم از تجهیزات خود به عنوان متکای خواب استفاده کرده و در حالی که اسلحه را روی سینه خود می گذاردند، می خوابیدند تا اگر احیاناً رزم شبانه بود، دچار مشکلی نشوند.

گاهی نیز هدف از رزم شبانه، بدن سازی بود. در این گونه مواقع، گردان را در ساعات اولیۀ شب بیدار کرده و در کوههای اطراف سنندج به راهپیمایی می بردند. این رزم گاهی تا طلوع آفتاب ادامه می یافت و رزمندگان، در خارج از پادگان، نماز را به جماعت برگزار می کردند. در یکی از این شبها، گردان از تپه هایی با شیب بسیار خطرناک عبور داده شد و سپس با لباس و تجهیزات وارد آب رودخانه ای با عمق تقریبی 2متر شد. آب رودخانه در آن ساعات شب، بسیار سرد بود و برادران در حالی که سعی داشتند اسلحه خود را بیرون از آب نگه دارند، به سختی از عرض رودخانه گذشتند. سپس فرمانده گردان دستور داد که هر فرمانده گروهان، تجهیزات افراد خود را بازبینی کند. پس از انجام این کار معلوم شد که بسیاری از برادران، در حین عبور از آب بعضی وسایل خود نظیر نارنجک، خشاب، چکمه و حتی بعضی از آرپی جی زن ها، موشک آرپی جی، و یکی از امدادگرها، برانکارد خود را در آب رها کرده اند. برادر«عباس قربانی» چند نفر را مأمور خارج ساختن تجهیزات از عمق آب کرد اما آنان پس از تلاش زیاد، دست خالی بازگشتند. در این لحظه خود برادر قربانی با لباس در آب پرید و هر بار با رفتن به ته آب، با چند نارنجک یا وسایل دیگر بالا می آمد. وی آّن قدر زیر آب می ماند که همۀ برادران نگران می شدند، اما پس از چند لحظه، روی آب می آمد. بدین ترتیب ظرف مدت کوتاهی، همۀ تجهیزات از آب خارج شد و پس از اطمینان از تکمیل تجهیزات همۀ برادران، به راه پیمایی ادامه دادیم.

برادر عباس قربانی شخصیتی عجیب داشت و فرماندهی گردان واقعاً برازندۀ او بود. بعضی برادران، آن قدر تحت تأثیر شخصیت او بودند که می گفتند هیچ کس نمی تواند مستقیماً در چشمهای عباس نگاه کند. عباس قربانی ابهتی خاص داشت و نگاه و سخن او همه را تحت تأثیر قرار می داد. از اندامی بسیار قوی و عضلانی برخوردار بود. چشمانی نافذ و سیمای مردانه و مصمم داشت و وقتی سخنرانی می کرد، همه یکپارچه گوش بودند و دستوراتش با عشق و علاقه اجرا می شد. معاونین او نیز هر یک به نوبۀ خود درجه ای از این امتیازات را داشتند.

ادامه مطلب ...